لیتوک

متن مرتبط با «قسمت» در سایت لیتوک نوشته شده است

im alive 6 _ قسمت آخر

  • من آمدم با قسمت آخر اینم ک تموم شد.. و خب سایلنتا اومدن بالا حتما باید تو خماری بزارمتون تا کامنت بزارین؟..تکرار بشه تکرار می کنم :||| خب حالا اینم پارت آخرش ک زیادم هس زین پس تو روزای آخر تابستون خدا بخواد می ترکونم |: بیشترم تک شات میزارم و سعی می کنم قبلیا رو تموم کنم شمام حداقل بکین خوبه یا بد |: بروید بخوانید ^_^   6 با پاهای لرزونم خودمو بالا سرش رسوندم و دستشو گرفتم داد زدم-خواهش می , ...ادامه مطلب

  • زندگی تخیلی یک دختر بچه -قسمت 2

  •    وقتی رفتم بیرون صدای گریه مامانو از اتاقش شنیدم.تصمیم گرفتم بخاطر سرزنش نشدن دوباره توسط بکسو هم که شده بیخیالش شم. ولی وقتی رفتم تو آشپزخونه فهمیدم تنبل تر از اونم که صبحونه درست کنم! پس رفتم اتاق بکسو. همینجوری بی در زدن درو باز کنی همینطوری میشه دیگه! یهو ممکنه سه نفرو ببینی که درحال انجام یه کار بی ادبی با همدیگن!(همون س*ک*س!بچه مثبته!) بدون لحضه ای صبر کردن برای حتی بستن در فورا برگشتم تو آشپزخونه. تقریبا یک ساعت بعد اون دو نفر رفتن. تا از خونه رفتن بیرون آویزون شدم به بولوز بکسو. بی حوصله نگام کرد:باز چته ؟ چشامو گربه شرکی کردم و گفتم:برام صبحونه درست کن! بکسو دست به بغل زد و گفت:چی ب,زندگی,تخیلی,دختر,بچه,قسمت ...ادامه مطلب

  • زندگی تخیلی یک دختر بچه -قسمت 3

  •   سریع وارد کلاس شدم.مربی اشاره کرد برم لباسمو عوض کنم. بعد از عوض کردن سریعش برگشتم و به صف درحال انجام حرکات کششی پیوستم. ----- با خستگی کامل رفتم پیش میز پزیرش و گفتم:سلام.ببخشید میشه برام تاکسی خبر کنید؟ قبل از این که خانوم توی پذیرش جوابی بده صدایی از پشت سرم گفت:نمیخواد نونا میرسونمش. برگشتم و به پسری که اینو گفته بود نگاه کردم. تیپش شبیه بکسو هیونگ بود ولی لبخندش باعث تفاوتش میشد. دستشو سمتم دراز کرد:کیم آلبرت.توی یک کلاسیم. خندیدم و باهاش دست دادم و گفتم:کیم سومی.آلبرت؟دو رگه ای؟ در جواب فقط خندید و به چشم آبیش اشاره کرد. درحال بیرون رفتن کنار آلبرت گفتم:اگر توی یک کلاسیم پس همسنیم!چطو,زندگی,تخیلی,دختر,بچه,قسمت ...ادامه مطلب

  • زندگی تخیلی یک دختر بچه -قسمت 1

  •    دید:سومی(soo-mi)با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شدم. درحالی که خرسم بغلم بود بیرون رفتم. بکسو (baek-soo) از پشت در اتاقش داشت نگاهش میکرد. کنار مامان نشستم و گفتم: -چی شده مامانی؟ اشکاشو پاک کرد که البته با وجود سرازیر شدن فوری اشک های جدید زیاد تغییری ایجاد نکرد و گفت: -لیتوک… متعجب پرسیدم:لیتو,زندگی,تخیلی,دختر,قسمت ...ادامه مطلب

  • عشق 3000/قسمت 22

  • این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده و از طریق فید قابل مشاهد نمی‌باشد. شما با مراجعه به وبلاگ نویسنده و وارد کردن رمز عبور می‌توانید مطلب مورد نظر را مشاهده نمایید.[برای مشاهده این مطلب در وبلاگ اینجا را کلیک کنید], ...ادامه مطلب

  • عشق 3000/قسمت 23

  • سلام دونسنگا و هیونگام!خو فیک منم بخونین دیگه...سامی هیونگ خیلی دوستم داره ها........بفرمایید ادامه!منتظر عذرخواهی هم نباشین!کی دیر آپ کرده؟؟دشمن!!!!!!!!!!!!! [ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...], ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها