im alive 6 _ قسمت آخر

ساخت وبلاگ

من آمدم با قسمت آخر

اینم ک تموم شد.. و خب سایلنتا اومدن بالا

حتما باید تو خماری بزارمتون تا کامنت بزارین؟..تکرار بشه تکرار می کنم :|||

خب حالا اینم پارت آخرش ک زیادم هس

زین پس تو روزای آخر تابستون خدا بخواد می ترکونم |:

بیشترم تک شات میزارم و سعی می کنم قبلیا رو تموم کنم

شمام حداقل بکین خوبه یا بد |:

بروید بخوانید ^_^

 

6

با پاهای لرزونم خودمو بالا سرش رسوندم و دستشو گرفتم

داد زدم-خواهش می کنم لیتوک..خواهش می کنم برگرد..

صدای اون دستگاهی که نبض لیتوک رو یه خط صاف نشون می داد هر ثانیه بیشتر از قبل قلبمو می فشرد..

دو نفر که منو از پشت گرفتن و سعی کردن بیرونم کنن متوجه حضور سراسیمه ی چندتا دکتر و پرستار شدم

-ولم کن!..لیتـــــــوک!..لیتوک نرو..

دستگاه شوکی که به بدنش می چسبید و بالا می کشید..بی فایده بود..دوباره بی جون پایین بر می گشت..

دکترا و پرستارایی که دورش بودن دست از تلاش برداشتن و رفتن عقب..امکان نداره..امکان نداره لیتوک مرده باشه..

پزشک-به خانواده ش خبر بدید

پرستار-بله 

صدای لیتوک مدام توی ذهنم می پیچید

"من زنده م و می خوام زندگی کنم!.."

نباید به این زودی می رفت..

هجوم بردم و یقه دکتر رو گرفتم

-چرا کاری نمی کنی؟..لع.نتی مگع تو دکتر نیستی؟..برش گردون!..همین الان!

-متاسفم اون..

-خفه شــــو!

روی تختش خم شدم..دستشو گرفتم و سرمو روش گذاشتم..دستش داشت از صورتم خیس می شد..باورم نمیشه از دستش دادم..

نالیدم-من تازه پیدات کردم..چرا الان باید بری؟..لیتوک..من..دوست دارم..

هنوز این کلمات کامل از دهنم خارج نشده بود ک تکون خوردن انگشتاشو تو دستم حس کردم

سریع سرمو بالا بردم و نگاهم به صفحه نماش رو به روم افتاد

خدای من..نبض لیتوک..آروم آروم داشت بالا و پایین می رفت!

-مریض برگشت!!

صدای پرستار پشت سرم بود که با خوشحالی این جمله رو تقریبا فریاد زد..

-لیتوک؟..لیتوک صدامو می شنوی؟..تو برگشتی؟؟

پلکش تکون خورد!..حالم دست خودم نبود..پشت سر هم صداش می کردم تا این که دستامو گرفتن و کشیدنم عقب

دوباره کلی دکتر و پرستار دورش جمع شده بودن و معاینه ش می کردم

نگاهم بین لیتوک و دستگاهی که نبضش رو نشون می داد در حرکت بود

کاملا عادی شده بود..بدون هیچ بالا پایینی..

با تمام وجودم خوشحال بودم..برای اولین بار حس کردم کسی صدامو شنید و ناامید رهام نکرد..

-خیلی عجیبه..!

اینو دکتری که بالا سر لیتوک بود گفت و برگشت به سمتم..ادامه داد

-چه نسبتی باهاش داری؟

-من؟..من دوستشم..چی عجیبه؟..اون حالش خوبه؟لطفا بهم بگید..

-آروم باش جوون..حالش خوبه و برای همین عجیبه!

-چی؟!

-نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی اون تموم کرده بود..باید بگم که کاملا مُرده بود!..ولی دوباره برگشت..میشه گفت اون مرد و زنده شد!

دستمو رو صورتم کشیدم

-ممنونم..

+داره به هوش میاد!

باعجله رفتم بالا سرش..ناله های خفیفی از دهنش بیرون میومد و سعی می کرد تکون بخوره

-صدامو می شنوی؟..می تونی جواب بدی؟؟

چشماشو چند بار مچاله کرد ولی بلاخره بازشون کرد

چشماش باز شد!

درست رو به روش بودم و نگاهش به نگاهم افتاد..نمی دونم چرا ولی حس کردم نگاهش فرق داره..

با گیجی به اطرافش نگاه کرد

هیجان زده گفتم-حالت خوبه؟

نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد

-تو..تو کی هستی؟

برای چندمین بار توی اون یک ساعت جهنمی قلبم ریخت..چی داشت می گفت؟..واقعا منو نمی شناخت یا بازم یکی از اون شوخیای اعصاب خرد کنش بود؟

-لی..لیتوک...منو یادت نمیاد؟

-نه!

-چطور ممکنه؟..منم شیوون!

-گفتم نمی شناسمت!..آخ سرم..

دستشو روی سرش گذاشت و از درد به خودش پیچید

عقب عقب رفتم و روی پاهای سستم وایسادم..

+لطفا بیرون باشید

با بهت جواب پرستارو دادم

-اون منو نمی شناسه...

+گفتم بیرون باشید..باید چندتا آزمایش ازشون بگیریم شاید حافظشونو از دست دادن.

یه کورسو امیدی ته دلم روشن شد..بدون حرفی زدم بیرون

روی یکی از صندلیا نشستم و سرمو بین دستام گرفتم

"اگه هیچوقت منو یادش نیاد چی؟..اگه ازم متنفر شده باشه؟..اگه.."

هزارتا سوال مثل خورده افتاده بود به جونم..مغزشم داشت منفجر می شد..درمونده تر از همیشه بودم..نه راهی به ذهنم می رسید نه کاری از دستم بر میومد...

همین جوری با خودم درگیر بودم که صدای آشنایی از دور اومد

سرمو که بالا گرفتم دونگهه و پدر مادرشو دیدم که با عجله داشتن به این سمت میومدن..

پدرومادرش با همون عجله رفتن داخل اتاق لیتوک ولی دونگهه به من که رسید ایستاد و در حالی که سعی می کرد بغضش اشک نشه گفت

-هیونگم..چی شده؟

بلند شدم و دستمو رو شونه ش گذاشتم

آروم فشارش دادمم..لبخند زدم و گفتم

-باور کن چیزی نشده..هیونگت حالش کاملا خوبه..حتی بهتر از قبله..

-پس..

+دونگهه!دونگهه بیا برادرت سراغتو میگیره!

-مادرمه..باورم نمیشه هیونگم برگشته..من..من باید برم

سریع دویید تو اتاق و رفت کنار لیتوک

صبر کن..مادرش چی گفت؟

لیتوک سراغ دونگهه رو گرفته؟..یعنی اونا رو یادش میاد؟..حافظه شو از دست نداده؟؟؟

پس..پس چرا منو یادش نیست؟

دوباره رفتم داخل..

لیتوک دونگهه رو تو بغ.لش گرفته بود و دونگهه داشت مثل ابر بهار گریه می کرد..

لیتوک دلداریش می داد

-یااا بچه مگه مُردم که اینجوری گریه می کنی؟!

با صدای گرفته ش جواب داد

-نه هیونگ..خیلی دلم برات تنگ شده..

رفتم جلو پشت سر دونگهه ایستادم

آب دهنمو قورت دادم و گفتم

-هنوز منو یادت نمیاد؟

لیتوک دونگهه رو از خودش جدا کرد و نگاه آنالیزگری بهم انداخت

-تو کی هستی؟؟

من کیم؟؟..چی می تونستم بگم؟..بگم همون کسیم که وقتی روح بودی کمکت کرد یا همونی که با ماشین زد بهت و فرار کردم؟

گفتم-من دوستتم!..شیوونم!چوی شیوون!..چطور ممکنه منو یادت نیاد؟

لیتوک-من اصلا تورو نمی شناسم...من هیچوقت دوستی به اسم شیوون نداشتم

دونگهه که داشت با تعجب نگامون می کرد گفت

-نمی شناسیش هیونگ؟؟؟

لیتوک-نه هائه..من اصلا تا حالا ندیدمش

دونگهه-چطور ممکنه؟..پس..پس

برگشت و نگاه خشمگینی بهم انداخت

-دروغ گفتی؟..آره؟

-چی؟دروغ؟نه اصلا!..قسم می خورم که داری اشتباه می کنی!..من دروغی نگفتم..می تونم بعدا برات توضیح بدم!

-همین الان توضیح بده!

نزدیک بود باهام دست به یقه بشه که لیتوک پرید وسط..عصبانی به نظر می رسید

-از چی حرف می زنی هائه؟..تو اونو می شناسی؟

-من نه ولی..بعدا بهت میگم هیونگ الان وقتش نیست

-چی شده؟؟

-گفتم که بعدا میگم هیونگ..

لیتوک رو به من کرد و گفت

-و تو..همین الان برو بیرون..و دیگه مزاحم من و خانوادم نشو!

باورم نمیشه..باورم نمیشه این حرفا رو دارم از دهن لیتوک می شنوم..داشتم به گوشام شک می کردم که تکرار کرد

-گفتم برو بیرون!..آیی..سرم..

دونگهه-هیونگ!

نتونستم بیشتر از این همونجا وایسم و نتونم کاری بکنم..حالم داشت از بی عرضگی خودم به هم می خورد..

تقریبا دوییدم و از بیمارستان زدم بیرون..

پیاده و سرگردون راه افتادم..

مگه میشه؟..مگه میشه لیتوک انقد تغییر کنه؟..یا اصلا منو نشناسه؟

شاید این لیتوک..لیتوکِ من نبود!..یا شاید همه ی اینا خواب بوده باشه...

نه نه نه نه چی دارم می گم؟..مگه می تونه خواب باشه؟

حالا چیکار باید بکنم؟

کمرمو به دیواری کوبیدم و دستامو رو صورتم گذاشتم

-خدایا باید چیکار کنم..؟

فکر می کنم باید چند روزی بهش وقت بدم..هر چی نباشه اون مدت زیادی رو توی این دنیا نبود..نبود چون هیچی از سرگردون بودنش یادش نمیاد...

چند روز دیگه میرم سروقتش..نمی تونم این بارم از دستش بدم..

***

یه هفته ای از به هوش اومدن لیتوک گذشت...

خدارو شکر حالش کاملا خوب شده و 2 روز بعد از بیمارستان مرخص شده..بدون هیچ مشکلی برگشته سر کار و زندگی قبلیش..آره زندگی قبلیش..زندگی ای که می خواست عوضش کنه و کلی نقشه براش داشت..دوباره برگشته بود به همون چرخه ی تکراری که بدون این ک خودش متوجه باشه ازش متنفر بود!

این یه هفته برام اندازه ی 7 سال گذشت..دورادور هواشو داشتم و چند بار از دور دیدمش..ولی چندان حالمو بهتر نکرده بود..حتی نتوستم برگردم سرکارم..خانوادم..هیوک..تقریبا همه فهمیده بودن یه مرگیم هست..یه دردی که کل قلبمو می فشرد ولی نمی تونستم کاری براش بکنم..دلتنگیم امونمو بریده بود..

به هر طرف نگاه می کنم یاد اون میوفتم..یاد خاطراتش..خنده هاش..اخماش..عصبانیتش..رئیس بازیش!..همه چیش..یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشه..

من کی وقت کرده بودم این همه عاشقش بشم؟

خودش چی؟..اون وابستگی و دوست داشتنی که ازش می گفت چی؟..من چی؟..همه رو فراموش کرده؟

مگه می تونه؟..مگه می تونه همه رو به این راحتی فراموش کنه؟

لیتوک به قدری ساده و مهربون بود که حتی با وجود تلاشش برای پنهان کردن این موضوع هر کسی راحت به احساسات صادقانه ش پی میبره..نمی تونم بگم دروغ می گفته..یا اصلا دوستم نداشته..

ولی یه چیزی این وسط درست نیست و من نباید بزارم به همین شکل باقی بمونه...

***

از جام بلند شدم و دوش گرفتم

صورت پژمرده شدمو بعد از چند روز اصلاح کردم

با وسواس خاصی لباس و عطرمو انتخاب کردم و آماده شدم

خودمم نمی دونم با اینکه اون منو نمی شناسه دلیل این همه حساسیتم چیه!

شاید یه قسمتی از قلبم می خواست حتی اگه لیتوک منو یادش نیاد دوباره دوستم داشته باشه..

***

رسیدم جلوی در شرکتش

پیاده شدم و کتمو مرتب کردم..نفسمو دادم بیرون و با قدمای بلند داخل شدم

همه سرشون گرم کارشون بود..

رفتم طرف منشی تا سراغ لیتوکو بگیرم که همون لحظه لیتوک لبخند زنان از یکی از اتاقا اومد بیرون...

اما تنها نبود..چو کیوهیون همراهش بود!..چند بار چشمامو باز و بسته کرد تا اونچه رو که می بینم باور کنم

چی داشتم می دیدم؟!..لیتوک با کیوهیونی که ازش متنفر بود لبخند زنان داشت می رفت بیرون؟!

لیتوک حتی منو ندید و بیرون رفت...

این بار کاملا حس کردم قلبم شکست..دیگه واقعا داشتم لیتوک رو برای همیشه از دست می دادم..

و شاید دارم در حقش ظلم می کنم..اون یادش نمیاد دور و برش چه خبره..ولی من که می دونم..من باید کمکش کنم..امروز دیگه باید همه چیزو تموم کنم..

رفتم دنبالش..با کیوهیون سوار ماشینی شدن و رفتن

منم سوار ماشین خودم شدم و افتادم دنبالش

با انگشتام پوست ل.بمو می کَندم..همه ی وجودم پر از خشمِ همراه غم شده بود..

---

بلاخره جلوی در خونه ی لیتوک_(خونه خودش)_توقف کردن و هر دوشون پیاده شدن..

خیابون تقریبا خلوت بود..

دستمو مشت کردم و رفتم جلو..زنگ درو زدم و منتظر موندم

صدای لیتوک توی آیفون پیچید

-بله؟

-باید باهات حرف بزنم!

-شما؟!

-این در لع.نتی رو باز کن بهت میگم!

بدون حرفی دکمه رو زد و در باز شد

بدون اتلاف وقتی رفتم داخل

در واحدشو که باز کرد با اول با تعجب نگام کرد اما طولی نکشید که تعجبش به خشم تبدیل شد

لیتوک-تو!..به چه جرئتی اومدی اینجا؟

لیتوکو کنار زدم و داخل شدم

-کجاست؟..اون عو.ضی کجاست؟

لیتوک-چیکار می کنی؟از خونه ی من برو بیرون!

پامو که گذاشتم داخل کیوهیون رو دیدم روی مبل نشسته بود و با بیخیالی پا روی پا انداخته بود

با دیدنم چشماش گرد شد..معلوم بود که انتظار دیدنمو نداشته..

رفتم جلو و یقشو گرفتم

-با چه رویی دوباره اومدی سراغش حروم.زاده؟

لیتوک بازومو گرفت و عصبانی داد زد

-چه غلطی می کنی؟ولش کن..وگرنه زنگ می زنم به پلیس!

-آره زنگ بزن!..بگو بیان این عو.ضی کلاهبردارو ببرن !

کیوهیون پوزخند مخصوص خودشو زد و مثل همیشه سرد گفت

-اگه پلیس بیاد تنها کسی که می برن تویی نه من!

-چی؟!

لیتوک اومد وسط و دستمو از یقه ش رها کرد و گفت

-فکر کردی نمی دونم وقتی تو کما بودم با اسم من رفتی به دروغ کیو رو متهم کردی؟..فقط یه پست فطرت اینکارو می کنه!

-چی داری میگی؟..اون از طرف تو وکالتنامه جع کرده بود

کیو همون طور که یقشو مرتب می کرد گفت

-من مجبور شدم..نباید در غیاب لیتوک بتونم اوضاعو همونجوری که میخواد نگه دارم؟!

لع.نتی لع.نتی لعنتیییی..به همین راحتی تونسته بود لیتوک رو متقاعد و گول بزنه..

داد زدم

-داره دروغ میگه..به همین راحتی حرفشو باور کردی؟

-نکنه انتظار داری حرفای تورو باور کنم؟

تحملم به آخرش رسیده بود..به معنای واقعی آمپر چسبونده بودم..

مچ دست لیتوکو چنگ زدم و دنبال خودم کشوندمش

کیوهیون که خواست مانعمون بشه با یه مشت به صورتش نقش زمینش کردم

-جرئت نکن بیای دنبالمون!

این بینم فریادای لیتوک بود که  نمی خواست باهام بیاد

-ولم کـــــــن..کیو..کیو..ولم کن!

بردمش توی یکی از اتاقا و درو به هم کوبیدم و قفلش که روش بودو چرخوندم

برگشتم سمتش که داشت از خشم می لرزید

جلو اومد و بی حرفی دستشو بالا اورد و به صورتم کوبید..

چیزی نداشتم بگم..حق داشت...

سرمو بالا اوردم و نگاهمو به نگاهش دوختم

-اگه این کار خوشحالت می کنه دوباره بزن...

تعجب کرد

-چی؟!

تکرار کردم

-اگه خوشحالت می کنه ادامه بده

-تو دیوونه ای!

رفتم جلو دستاشو گرفتم

-آره من دیوونم!..یا دوباره بزن تو گوشم یا به حرفام گوش کن

-من حرفی باهات ندارم..دست از سرم بردار..

محکم تر گرفتمش و داد زدم

-من دارم! و تو باید گوش کنی چون همش به خودت مربوطه!

سکوت که کرد شروع کردم

-نمی دونم چرا منو یادت نمیاد..ولی باید بتونی بیاد بیاری..من همه چیزو بهت میگم..واقعیت رو..و تو باید باور کنی..قسم می خورم که همش حقیقته

آهی کشیدم و تعریف کردم..همه چیزو براش تعریف کردم..هر چیزی که توی این مدت اتفاق افتاد..جاهایی که باهم رفتیم..کارایی که کردیم...حتی این که من با ماشین زدم بهش...

بدون این که یه کلمه بگه فقط داشت گوش می داد..هر لحظه بهت زده تر از قبل می شد..

حرفام که تموم شد گفت

-داری دروغ میگی مگه نه؟

-نه لیتوک..قسم می خورم که همش واقعیته..واقعیتی که هیچکس جز من و تو ازش خبر نداره..و من ازت میخوام که باور کنی..

التماسمو تو نگاهم ریختم و بهش خیره شدم

-خواهش می کنم...

چند لحظه بعد که از فکر اومد بیرون دوباره تقلا کرد که بره

-امکان نداره این چیزایی که میگی واقعیت داشته باشن!..از گناهت درباره ی کیو می گذرم ولی این که زدی بهم و در رفتی رو هرگز نمی بخشم!

-هر کاری دلت می خواد بکن!..من هیچ شکایتی ندارم..می تونی منو بندازی زندان یا حتی بدی منو دارم بزنن!..ولی من دروغی بهت نگفتم و تو باید باور کنی..لیتوک من دوست دارم..

چشماش از تعجب گرد شد

-لیتوک من دوست دارم..نمی خوام از دستت بدم..تو هم دوسم داشتی مطمئنم..فقط باید یادت بیاد..سعی کن خواهش می کنم

گریه ش گرفته بود؟!..چرا چشماش قرمزه شده؟؟!

لیتوک-من هیچی یادم نمیاد ولم کن..لطفا..کاری باهات ندارم..فقط برو...برو

-بدون تو جایی نمیرم!

گرفتمش و به دیوار چسبوندمش..انگشتمو رو ل.بش کشیدم

-شاید این یه چیزایی یادت بیاره.. :)

دستاشو بالا سرش نگه داشتم و لب.امو کوبیدم به ل.باش

اولش مقاومت کرد ولی کم کم ممانعتی نکرد...

می بو.سیدمش و پشت سر هم تکرار می کردم

-دوست دارم لیتوک..دوست دارم..

چند دقیقه بعد هلم داد و افتاد زمین

سرشو با دستاش گرفت و شروع به داد زدن کرد

-لیتوک!..لیتوک صدامو می شنوی؟

-سرم..سرم داره منفجر میشه..آهههیییی

چند لحظه تو خودش پیچید و آخر سر بی حال افتاد تو آغو.شم..

تقریبا از حال رفته بود..چند بار به صورتش زدم بلکه بیدار شه..

با نگرانی بلند شدم زنگ بزنم اورژانس که دستمو گرفت و نذاشت

-لیتوک...

-شیـ..شیوون..نرو..

با حیرت برگشتم..یه دستمو زیر سرش گذاشتم و اوردمش بالا

-چی گفتی؟!

اشکش از گوشه چشمش چکید پایین

-معذرت..معذرت میخوام فراموشت کرده بودم..

از خوشحالی اشکام شروع به ریختن کرد..اون منو یادش اومد!..

-گریه نکن شیوون..

دستشو گذاشت روی صورتم

-منو ببخش که باهات بد رفتاری کردم..

-تقصیر تو نبود..خوشحالم که یادت اومد..

-گمونم بو.ست کارساز بود!

باهم خندیدم و گفتم

-پس از این به بعد وقت و بی وقت می بو.سمت!

و سرمو خم کردم و کوتاه بوسیدمش..

خودشو کشید بالا و دستاشو دور گردنم حلقه کرد

کمرشو نوازش کردم و گفتم

-بدنت گرم شده..قبلا سرد بود...

لبخندی زد و یکباره انگار که چیزی یادش اومده باشه بلند شد و گفت

-الان بهترین فرصت برای تسویه حسابه!

منظورشو فهمیدم و رفتم دنبالش

کیو با ترس داشت رژه می رفت و با دیدن لیتوک سریع رفت پیشش

-حالت خوبه عزیزم؟ ( -__- )

لیتوک-خفه شو حروم.زاده!

کیو-لیتوک..

لیتوک اما مجالی بهش نداد و لگدی حواله ش کرد که درست خورد به لای پای کیوهیون =)))

از درد به خودش پیچید و افتاد زمین

لیتوک-اسم منو به زبون کثیفت نیار!..چقدر یه نفر می تونه مثل تو بی چشم و رو باشه؟..از اینجا گم شو..دیگه هیچوقت نمی خوام ببینمت...

کیو که مبهوت به لیتوک خیره شده بود نگاه غضبناکشو چرخوند سمت من که یه گوشه لبخند پیروزی به ل.ب داشتم تماشاشون می کردم

لیتوک روی کیو خم شد و کراواتش رو با یه دست کشید

با دست آزادش چنان مشتی به کیوهیون زد که من دلم براش سوخت..گمونم به عمل فک احتیاج پیدا می کنه :/

لیتوک-اینم به خاطر شیوون!..حالا برو!

بی درنگ بلند شد و با چشم برهم زدنی دیگه پیشمون نبود..

جلو اومدم و دستمو روی شونه ش گذاشتم

-بت نمیاد انقد قوی باشی!

-به وقتش قوی میشم..

لبخند زدم و دوباره کشیدمش تو بغ.لم..

****

مدتی بعد همه چیز شکل عالی به خودش گرفته بود!..با لیتوک زندگی عالی جدیدی رو شروع کردیم..خیلی چیزا رو عوض کردیم..حتی درمورد خودمون..بیشتر برای همدیگه وقت گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که واقعا نمی تونیم بدون هم دووم بیاریم..

مدت کوتاهی هم میشه که با لیتوک هم خونه شدیم..رسما زندگی مشترکی شروع کرده بودیم..و هر دومون واقعا احساس خوشبختی می کنیم..

**

رو به روی آینه ایستاده بود و داشت لباساشو مرتب می کرد

نزدیکش شدم و از پشت دستامو دورش حلقه کردم..چونمو روی شونه ش گذاشتم و گردنشو بو.سه زدم..

خندید و دستشو روی دستام گذاشت

سوالی که توی ذهنم داشت برای خودش  می چرخید رو پرسیدم

-لیتوک؟

-هوم؟

-یادته..روز آخر تو بیمارستان؟..وقتی همه چیو بهت گفتم..گفتم که من زدم بهت..تو یه چیزی می خواستی بگی که نشد..

-آره..

-چی می خواستی بگی؟!

-خب..می خواستم بهت بگم که اگه یه مدت قبل حقیقتو بهم می گفتی قطعا ازت متنفر می شدم..ولی اون زمان منم مثل تو توی یه حس عجیبی گیر کرده بودم..و اصلا نمی تونم حس بدی بهت داشته باشم..

-واااو واقعا؟

-تو چی؟..هنوزم از بودنم می ترسی؟!

سفت تر بغ.لش گرفتم و کنار گوشش گفتم

-الان بزرگترین ترس زندگیم نبودنته!

خندید و سرشو کج کرد طرفم

لب.امو گذاشتم رو لب.اش و بو.سیدمش..

جواب بو.سه مو با اشتیاق داد و دستاشو از بالای سرش گذاشت پشت گردنم..

بو.سه که عمیق تر شد دستام ناخودآگاه از زیر لباس لیتوک سُر خورد و شکمشو نوازش کرد

اه خفیفی کشید و همین بهم اجازه معطلی نداد..

عقب عقب اوردمش و خورد به تخت

افتاد روی تخت و روش خیمه زدم

از لب.اش اومدم پایین تر و چونه و گردن گرمشو بو.سیدم

با دستم شکم و سی.نه ش رو نوازش می کردم

همونطور که روی گردنش رد می ذاشتم دکمه های لباسشو یکی بعد از یکی باز کردم و از تنش در اوردم

گوشه های تیشرتمو با دستاش گرفت و در اورد..

دوباره لب.اشو بوسیدم دستامو روی بدنش حرکت دادم

دستم رفت پایین تر و روی عضوش قرار گرفت..با کف دست آروم ماساژش دادم

به محض گرفتن عضوش نا.له ی بلندی کرد..

دندونامو آروم روی گردن نرمش فشار دادم..پایین تر رفتم و سی.نه شو بو.سیدم

سرمو فرو کردم تو سی.نه ش و بو.سیدمش و سرخش کردم..

با دستاش به موهام چنگ انداخت و سرمو به خودش فشار داد

-اهههه شیوون..

-آماده ای بیبی؟

-اهه اره

دستامو روی سی.نه ش کشیدم پایین رفتم

پاهاشو از هم باز کردم و با احتیاط آماده ش کردم...

چند دقیقه بعد صدای پر از لذ.تمون بود که همه جا رو پی می کرد...

حین ضربه های پشت سر همم لیتوک گفت

-شیـ..شیوون..

-جانم..

روش خم شدم و چشماشو بو.سیدم

-من خیلی خیلی دوستت دارم :)

خوشبختی ما با بودنمون کنار هم تکمیله ^_^

پایان همش |:

احتمالا فصل دومی داره..

ب نظرتون چی میشه؟ =))

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 4577 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 12:15