زندگی تخیلی یک دختر بچه -قسمت 3

ساخت وبلاگ

  سریع وارد کلاس شدم.

مربی اشاره کرد برم لباسمو عوض کنم.

بعد از عوض کردن سریعش برگشتم و به صف درحال انجام حرکات کششی پیوستم.

-----

با خستگی کامل رفتم پیش میز پزیرش و گفتم:سلام.ببخشید میشه برام تاکسی خبر کنید؟

قبل از این که خانوم توی پذیرش جوابی بده صدایی از پشت سرم گفت:نمیخواد نونا میرسونمش.

برگشتم و به پسری که اینو گفته بود نگاه کردم.

تیپش شبیه بکسو هیونگ بود ولی لبخندش باعث تفاوتش میشد.

دستشو سمتم دراز کرد:کیم آلبرت.توی یک کلاسیم.

خندیدم و باهاش دست دادم و گفتم:کیم سومی.آلبرت؟دو رگه ای؟

در جواب فقط خندید و به چشم آبیش اشاره کرد.

درحال بیرون رفتن کنار آلبرت گفتم:اگر توی یک کلاسیم پس همسنیم!چطوری میخوای برسونیم دقیقا؟

به ماشین خفنی (تا وقتی نیومده از بچه انتظار نداشته باشید اسم ماشینا رو بگه!) که نمیدونم چطوری ندیده بودم اشاره کرد و گفت:با رانندم میرسونمت!البته اینم بگم که اینجا کلاس رقصه و منم با پونزده سال سن همکلاسیتم!

یکم سرمو تکون دادم تا هنگ بودنم بپره و بلاخره نشستم توی ماشین.

بعد از راه افتادم ماشین گفت:ببین سومی من باید جایی توی همین مسیر برم وقتی پیاده شدم رانندم میرسونتت.باشه؟ناراحت نمیشی؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم.

گوشیم زنگ خورد.

با دیدن اسم بکسو جواب دادم و گفتم:سلام هیونگ.

بکسو:باید برم جایی ولی زنگ نزن مامان مجبور شه بیاد باز کنه.برات کلید گذاشتم تو جاکفشی.باز کنی میبینی.باشه؟

لبخندی زدم:چشم هیونگ.

خواستم قطع کنم که پرسید:تو تاکسی نشستی؟

نگاهی به آلبرت کردم و گفتم:نه هیونگ.آلبرت اوپا قبول کرد برسونتم.توی یک کلاسیم.

خندید و گفتم:نگو اینقدر بدشانسی که با کیم آلبرت همکلاسی شدی؟

متعجب گفتم:میشناسیش هیونگ؟

خندید:گوشیو بده بهش.

باشه ای گفتم و گوشیو سمت آلبرت گفتم.

متعجب نگام کرد که گفتم:هیونگم کارت داره.

با همون تعجبش گوشیو گرفت ولی با اولین کلمه خندید و گفت:تو هیونگه سومی ای؟باید باور کنم همچین دختر شیرینی با تو گند دماغ فامیله؟

نمیدونم بکسو چی گفت که آلبرت فورا صدای گوشیو کم کرد و گفت:یااااااااا بکسو محض اطلات ی دختر یازده ساله کنارمه که اتفاقا خواهرته و اگه حرفتو میشنید براش بد آموزی میشد!

(بکسو- > فوش!)

بکم بعدش آلبرت گفت:اوکی تو مراسم میبینمت.قطع میکنم!

بعد از قطع کردن گوشی دادش بهم و گفت:میتونم بگم از تو بد شانس تر ندیدم!بر ترین هیونگ ممکن نصبت شده!

ابروهامو بالا انداختم:بکسو هیونگ هیونگه خوبیه!

خندید و چیزی نگفت.

جلوی ساختمونی ایستادیم

قبل از پیاده شدن گفت:این ساختمونو میبینی؟از این بترس!چون هم هیونگت توشه هم اگه اینطوری واردش شی پرتت میکنن بیرون!البته اگه قبلش با دیدن دکور داخلیش سکته نکرده باشی!

متعجب به ساختمونی که شبیه کلیسا بود ولی سیاه بود و بجای صلیب روش صلیب برعکس بود نگاهی انداختم و گفتم:اینجا کجاست؟

قبل از بستن در گفت:کلیسای شیطان.شعبه سئول!

بعد درو بست و راننده راه افتاد

تنها چیزی که ضهنمو مشغول کرده بود اینه که اگه شیطان پرستا هم برای دعا به کلیسا میرن پس چرا تو همون کلیسای نرمال دعا نمیکنن؟

(اگه کسی هم همین سوالو داره بعدا توی قسمت های آینده کامل پاسخ داده میشه!)

ولی سعی کردم ضهنو روی داستان متمرکز کنم

وقتی رسیدم خونه باید بنویسم!

 

 

میدونم خیلی کوتاه بود!

عاغا اینطوری شد غضیه:ما شاد و خرم بیدار شدیم و مشغول نوشتن وان شاتی با کاپل لیتوک و شیوون شدیم!

یهو یادمان آمد امروز موقع آپه و هیچی دیگه!اینطوری شد!

ببخشید!

بجاش جنه رو زودتر میارم یکم صحنه کاپلی ببینیم!

اهم اهم!محض اطلاع منظورم اون چیزی که توی ذهن های منحرف اومد نبود!

نمیدونم این کیه ولی خیلی به تصورم از آلبرت نزدیکه فقط موهاشو مشکی تصور کنید!

نتیجه تصویری برای ‪blue eye korean boy‬‏

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : زندگی,تخیلی,دختر,بچه,قسمت, نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 134 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 12:50