Angel lovers 5

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا 

حرفی نیست

برید این قسمت رو بخونید که بسی هیجانی هستش!

  قسمت پنجم:

"اکثر آدم ها وقتی یک مشکل بزرگ و غیرقابل حل براشون پیش میاد راحت خودشون رو میبازن.

خیلی ها حتی بدون اینکه تلاش کافی کنند به این نتیجه میرسند که مشکلشون لایحله!

غافل از اینکه همیشه یک راه حل وجود داره!

فقط کافیه تموم نیروی ذهن و جسم مون رو به کار ببندیم اون موقع ست که راه حل خودشو نشون میده..."

آن روز مخفی گاه باند آدم کشان سئول میزبان مهمان مخصوص و مهمی بود.

کسی که حتی کیم یونگوون به خوبی از ثروت و شهرت او با خبر بود...اصلا مگر میشد کسی میلیونر بزرگ سئول را نشناسد؟!

کانگین همیشه از اینکه مشتری هایش آدم های پولدار و سرشناسی باشند لذت میبرد و به خاطر داشتن آدم کش های خوبش به خودش می بالید و باعث میشد به خودش و کارش افتخار کند.

و حالا ثروتمندترین مرد سئول آنجا مقابلش نشسته بود و سفارشی متفاوت داشت!

نیشش را تا بناگوش باز کرد و سعی کرد مهمان نوازی را در حق مهمان ارزشمندش تمام کند.

-خوش اومدید آقا...افتخار دادید!...

به زیردستش دستور داد

-...زود برو واسه ی آقا نوشیدنی بیار...از همون مخصوص ها که همیشه خودم میخورم.

اما تمام این ها تغییری در نگاه سرد و مغرور مرد خوش قیافه ای که مقابلش نشسته و پاهایش  را روهم انداخته بود و بی تفاوت به همه سبگار برگش را میکشید ، ایجاد نکرد.

دود سیگارش را بیرون داد و با انگشت به بادیگاردش اشاره کرد.

بادیگارد که به خوبی به تمام اخلاقیات اربابش آشنا بود منظور اورا سریع فهمید و به کانگین گفت- رئیسم واسه خوردن نیومده...دوست داره زودتر به کارش رسیدگی شه.

کانگین خندید

-نگران نباشید نوشیدنی ما نمک نداره!...

با دیدن نگاه سرد و جدی مشتری اش خودش را جمع کرد و گفت-...اما اگه ایشون اینطور میخوان منم حرفی ندارم.

مشتری دوباره به بادیگاردش اشاره ای کرد.

بادیگارد مثل دفعه ی قبل به سرعت منظور او فهمید و بعد اینکه تعظیمی کرد به طرف کانگین رفت و عکسی به او داد.

-هدف اینه!

کانگین با دیدن شخصی که داخل عکس بود نیشخندی زد

-اوه واقعا حیفه همچین فرشته ای بمیره اما چون آقا میخوان ما اینکارو انجام می دیم.

در این لحظه بود که مشتری میلیونر برای اولین بار دهان باز کرد و گفت- من اونو زنده میخوام...

صدای بم و مردانه اش کاملا با تیپ و ظاهرش هماهنگ بود.گ

-...نباید کوچیکترین آسیبی بهش برسه.

کانگین که به نظر کمی متعجب شده بود پرسید- منظورتون اینه که بدزدیمش؟!

مشتری در تایید سرش را تکان داد.

کانگین گفت- اما ما معمولا اینکارو انجام نمیدیم...دردسرش زیاده...وقتی یه نفرو میکشیم شکایتی در کار نیست چون نمیتونه از اون دنیا برگرده...اما آدم ربایی...

مشتری به میان حرف او پرید

-این یکی هم هیچ وقت فرصت شکایت کردن از شما رو پیدا نمیکنه...در ضمن من شنیدم کار شما تمیز و بدون هیچ ردی انجام میشه پس نباید نگران چیزی باشید.

کانگین- شما درست شنیدید آقا!

مشتری بادیگاردش را مخاطب قرار داد.

-ووبین!

بادیگارد برای او سری تکان داد و چکی که از قبل آماده شده بود را روی میز کانگین گذاشت.

کانگبن چک را برداشت و با دیدن مبلغ آن چشمانش تا آخرین حد باز شدند!

-خدای من!...

چند بار صفرهای آن را چک کرد تا مطمئن شود آن را درست خوانده است!

مشتری با دیدن واکنش او پوزخندی زد

-حالا چی؟...اون پسرو واسم میاری؟

کانگین-البته!...البته!...

از پشت میز برای او دولو و راست شد!

-...کاری که خواستید به بهترین شکل انجام میدیم...فقط شما بگید اونو کجا بیاریمش؟

-بیاریدش به ویلای من...ووبین آدرس رو بهتون میده.

و بلند شد و سمت در رفت.

کانگین سریع از پشت میز بیرون آمد تا او را بدرقه کند.

-خوش اومدید آقای چوی...بازم کاری داشتید در خدمتیم!

و تا جلوی در برای او خم و راست شد بدون اینکه بی اعتنایی مشتری اش ناراحتش کند.

سپس سمت میزش برگشت و تلفن را برداشت.

-همین که کیوهیون اومد بگید بیاد پیشم...کار خیلی مهمی باهاش دارم!

هیچول داشت برای رفتن به با.ر آماده میشد.

کت قرمز جیغ با تاپ مشکی و شلوار تنگ چسبان پوشیده بود و حالا سعی داشت با یک روبان قرمز موهای بلوندش را ببندد.

از داخل آینه میتوانست لیتوک را ببیند که نگران و دلواپس به نظر میرسید.

متعجب بود که او تا کی میخواهد اینطوری خودش را آزار دهد؟!

برای اینکه حواس اورا پرت کند گفت

-تیکی میشه کمکم کنی؟

و روبان دستش را تکان داد.

لیتوک متوجه شد و به طرفش آمد و روبان را از او گرفت.

زمانی که لیتوک با دقت مشغول بستن موهایش بود هیچول چشمانش را بست و از احساس دستهای نرم او در میان موهایش لذت برد.

وقتی لیتوک کارش تمام شد پرسید- خوبه؟

هیچول چشمانش را باز کرد و با لبخند تصویر خودش را در آینه تماشا کرد.

-اوهوم.

لیتوک هم لبخند زد

-یکی اینجاست که هرروز داره خوشگلتر میشه!

هیچول از تعریف او خجالت کشید و برای پنهان کردن آن با تشر گفت- یااااااااا

لیتوک گفت- جدی میگم!...بیخود نیست که کلی خاطرخواه داری!

هیچول- اونا فقط ظاهر منو ببینن...از درونم خبری ندارن.

لیتوک کنار گوشش زمزمه کرد

-من مطمئنم بلاخره یکی پیدا میشه که این گل رو فقط واسه ی قلب طلایی ش بخواد نه ظاهر فریبنده ش.

هیچول با شنیدن نجوای آهنگین او ل.بش را گاز گرفت و با تند شدن ضربان قلبش جنگید.

لیتوک حالا مشغول ور رفتن با موهای او بود و سعی داشت مقدار از آنها را چتری روی صورتش بریزد.

هیچول گفت- جانگسو؟

-هوم؟

هیچول به طور ناگهانی سمتش برگشت

-میشه اینقدر غصه ی اون پرورشگاه رو نخوری؟...من میترسم اینطوری مریض شی.

لیتوک جواب اورا نداد.

هیچول دستهای اورا گرفت

-...حتما یه راهی پیدا میشه...وقتی اینطوری ناراحت و غصه داری منم غصه میخورم...بهم قول بده...باشه؟

لیتوک سرش را تکان داد

-باشه...سعی میکنم.

در کافه-بار آنجل دوستان دور هم جمع شده بودند تا در مورد مشکل بزرگی که داشتند فکر و مشورت کنند...مشکلی که تا آن لحظه نتوانسته بودند راهی برایش پیدا کنند.

ریووک پسر جوان کیوتی که موهای آبی روشنی داشت نوشیدنی هایشان را آورد.

لیتوک از او تشکر کرد

-ممنونم ووکی...اگه دخترا سرشون شلوغه میگفتی خودم میاوردم.

آنشب با.ر خیلی شروع بود و دخترایی که آنجا کار میکردند مدام در هر طرف در رفت و آمد بودند و سفارش مشتری ها را میبردند.

ریووک- اخه دیدم بحث تون خیلی داغ شده... کاری نکردم رئیس.

لیتوک- ووکی لطفا اینطوری صدام نکن.

ریووک نخودی خندید

-باشه هیونگ.

و رفت تا باقی نوشیدنی های مشتری ها را آماده کند.

دوباره سر بحث برگشتند.

هیوکی پیشنهاد داد- به نظر من باید قید پرورشگاه رو بزنیم و تا میتونیم پول جمع کنیم تا یه جای جدید برای بچه ها پیدا کنیم‌.

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-نه...با اینکارمون رسما حق رو به چوی شیوون می دیم...ما نباید به این آسونی از مبارزه دست بکشیم.

هیوکی- پس صبر کنیم تا بلدوزر ها اونجارو  روی بچه ها خراب کنن؟!

هیچول گفت- میگم چرا وکیل نمیگیرید؟...اونا از چم و خم همه ی قانون خبر دارند شاید یه راهی پیدا کردند!

دونگهه- وکیل؟!

لیتوک با خوشحالی گفت- اوه چولا!...چطور این به فکر خودم نرسید؟!

هیوکی گفت- ما که مدرکی نداریم!...دادگاه و وکیل مدرک میخواد!

لیتوک- آره ما مدرک نداریم ولی من میتونم یه عده شاهد گیر بیارم که شهادت بدن آقای شیم مرحوم قبل مرگش ساختمان پرورشگاه رو به بچه ها بخشیده...به عنوان آخرین راه حل بهش نگاه کنید!

هیوکی با وجود اینکه هنوز کاملا موفق نبود گفت- باشه...گرچه چشمم آب نمیخوره.

دونگهه- منم تابع حرف هیونگ هام هستم.

هیچول گفت- پس تمومه!

لیتوک که دوباره امیدوار شده بود گفت- از فردا می افتم دنبال یه وکیل خوب...نمیزارم اون چوی شیوون به این آسونی برنده شه!

به دستور رئیس همین که به مخفی گاه آمده بود به دفترش رفته بود و حالا منتظر بود تا او کار مهمش را بگوید.

کانگین گفت- شانس بهمون رو آورده کیوهیون!...امروز یه مشتری دم کلفت داشتیم...واسه کارش یه چک کشیده به چه مبلغی!!!...ولی همونطور هم کارش رو تمیز میخواد...منم فکر کردم تو دست و بالم کسی بهتر از تو واسه اینکار سراغ ندارم پس تورو واسه اینکار انتخاب کردم‌.

عکسی از کشوی میزش بیرون آورد و به او داد

-باید این پسره رو بدزدیش!

کیوهیون با دیدن تصویر آشنای پسری که به او لبخند میزد شگفتزده شد!

هدف لیتوک بود کسی که جانش را نجات داده بود!

کانگین اضافه کرد

-... فقط مواظب باش که کوچیکترین صدمه ای نبینه...بعد انجام کار میبریش به آدرس ویلایی که پشت عکسه و اونجا تحویلش میدی.

کیوهیون با همان لحن سرد و خونسرد همیشگی اش پرسید- میخوان باهاش چیکار کنن؟

کانگین شانه هایش را بالا انداخت و درحالیکه سیگاری روشن میکرد گفت- به من که چیزی نگفت اما حدس میزنم برای چی اونو میخواد...  پسره تو عکس که خیلی کیوت و خوشگله پس باید خودشم چیز خیلی خوبی باشه!...

دود سیگارش را بیرون داد نچ نچی کرد

-... این پولدارا با پولشون هرکاری که میخوان میکنن...کیف دنیا رو میبرن!

کیوهیون با شنیدن این کلمات خشم سرتاپایش را فرا گرفت اما همچنان از بیرون بی تفاوت باقی ماند.

-متاسفم رئیس من نمیتونم اینکارو بکنم.

کانگین متعجب شد

-چی؟!...اخه چرا؟!

کیوهیون جواب داد- کار من آدم کشیه نه تور کردن پسرای خوشگل برای خوش گذرانیه خرپول های سئول!

کانگین-آه فهمیدم.

کانگین بهتر از هرکسی روش و شیوه ی کیوهیون را میشناخت و میدانست او هیچ وقت روشش را تغییر نمیدهد.

به هرحال او تنها آدم زیردستش نبود.

 عکس را از او گرفت.

-... با اینکه امیدوار بودم تواین کارو قبول کنی اما فکر کنم هانگنگ و کیبوم هم بتونن از پسش بیان...فعلا مرخصی.

کیوهیون تعظیم کوچکی کرد و از اتاق خارج شد در حالیکه ذهنشش تماما پیش لیتوک و اتفاق بدی که میخواست برایش رخ بدهد ، بود.

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:

هیچول-سر لیتوک چه بلایی آوردی لعنتی؟!...

با دو دست یقه ی اورا گرفت و محکم تکانش داد

-با فرشته ی من چیکار کردی؟!

کیوهیون با یک دست آن گربه ی وحشی و خشمگین را کنار زد و گفت-اون حالش خوبه!...در ضمن من کاری باهاش نکردم!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 148 تاريخ : يکشنبه 21 آبان 1396 ساعت: 18:25