lost dream 13

ساخت وبلاگ
( وقفه افتادنش یهویی شد :"| ) 

13

لیتوک :

کل روزو سرجام  _روی تخت شیوون_ درازکش موندم..کاری نداشتم که به خاطرش بلند شم..فکرمم بیشتر پیش رفتارای عجیب غریب شیوون از دیشب تا همین امروز صبح بود..اصلا شبیه شیوونی که می شناختم نبود..در واقع اصلا شبیه خودش نبود..می تونم به جرئت بگم اونی که دیدم یه نفر دیگه بود..ولی من دیشب م.ست بودم..شاید بیشترش توهمات خودم بود؟..ولی امروز چی؟..آیشششش

موهامو به هم ریختم تا از فکر بیام بیرون ولی برعکس چیز دیگه ای باز یادم اومد..دیشب که بین خواب و بیداری بودم دیدم شیوون با نگرانی بالا سرم وایساده بود و دستش بین موهام و بود داشت نوازشم می کرد!

ای خدااا مگه من چه گناهی به درگاه تو کردم که باید اینجوری تو گِل گیر کنم؟

سرجام نشستم و دست دراز کردم تا گوشیمو که زده بودم به شارژ بیارم..روشنش که کردم کلی پیام هجوم اوردن که از شیوون و ریووک بود

شیوون 27 بار زنگ زده بود و کلی پیام تهدید آمیز که کجام و دارم چیکار می کنم

کلی تماس دیگه تقریبا به همین تعداد از ریووک و پیامایی که می تونستم حدس بزنم داره پشت تلفن خودشو می کشه

لعنتی به خودم فرستادم و سریع شماره ریووکو گرفتم

دوباره دراز کشیدم و منتظر جوابش شدم..پهلو به پهلو شدم دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید می شدم که صدای جیغش تو گوشی پیچید

-هیوووووووووووونگ!

+یاااا چیهههههه؟

-کجا بودی تووو داشتم از نگرانی دق می کردم!

+توروخدا باز شروع نکن گریه زاری..مگه بچه م که گم بشم؟

-آخه دیشب که چوی شیوون زنگ زد سراغتو گرفت ترس برم داشت نکنه بلایی سرت اومده باشه..

+سراغ منو از تو گرفت؟

-آره فکر می کرد با منی..خیلی عصبی و نگران بود..منم داشتم دق می کردم تا این که نصف شبی زنگ زد گفت برگشتی خیالم راحت شد..

+...

-هیونگ؟

-ب..بله؟

-حالا کجا رفته بودی؟..حتی تلفنتم خاموش بود..

+رفته بودم بیرون یه قدمی بزنم..فک کنم وقتی حواسم بش نبود خاموش شده..

یه دفعه حرفای کیوهیون اومد تو ذهنم و سریع گفتم

+ریووک تو به چوکیوهیون درباره من چیزی گفتی؟

صدای ضعیفش توی گوشی پیچید

-هان؟

+ریوووووک!

-باور کن همش اتفاقی بود..اون اصلا آدم بدی نیست..تو که نمیزاری پیشت باشم..به اون سپردم مراقبت باشه

دستمو با حرص کشیدم روی صورتم

+تو چه فکری با خودت کردی آخه..

گیج پرسید

-نباید می گفتم؟!

+یااا معلومه که نباید می گفتی!..مگه چند وقته که اونو می شناسی!

-چند هفته ای میشه |:

+فقط دعا کن دستم بهت نرسه!..من دیگه قطع می کنم خدافط..

-هیونگ هیوو..

قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی میز کناری..

پتو رو تا روی سرم کشیدم و زیرش خزیدم..

اینجور که پیداس دیشبو توهم نزدم..ولی که چی..اصلا چرا باید برام مهم باشه؟..رفتارش عوض شده که شده..چه فرقی به حال من می کنه؟

الان که فکر می کنم می بینم کاری که کرد اونقدرام عجیب نبود..هر کس دیگه ای هم بود همین کارو می کرد..برای این که  بتونه استفاده ی بیشتری ازم ببره بایدم مراقبت بکنه..

این چیزی رو عوض نمی کنه..نفرتی که ازش دارمو کم نمی کنه..

با به یاد آوردن بلاهایی که شیوون سرم اورد دوباره نفرت همه ی وجودمو گرفت..پوزخندی روی لبم نشست و تک تک کارایی که باهام کرد از جلوی چشمام رد شد..

تحقیر کردنم..آرزوهامو که به باد داد..اون همه زحمتی که کشیدم یه شبه نابود کرد..خشونتی که باهام داشت..

مسخره س که الان یادش افتاده رفتار بهتری داشته باشه..بعد از این که هر کاری دلش خواست باهام کرد..

...

با فشرده شدن بدنم و احساس خفگی که بهم دست داد فوری چشمامو باز کردم و سرمو از زیر پتو اوردم بالا..

نویسنده :

همین که سرشو بالا اورد شیوون رو دید که از روی پتو اون رو در آغوشش گرفته و به خودش چسبونده

اخم کوچیکی روی صورتش نشست..همین که خواست روش رو برگردونه دستای شیوون چهرشو قاب گرفت و مانع شد..

شیوون-خوب استراحت کردی؟!

وقتی جوابی از لیتوک نشنید بی اعتنا سرشو جلو اورد و ل.باشو روی ل.ب های لیتوک گذاشت و بو.سه ی کوتاه و عمیقی روش کاشت

لیتوک سعی کرد همچنان سرد بمونه و بعد از اون بلند شد تا هر چی زودتر از پیش شیوون بره

لیتوک-میرم اتاقم

شیوون این بار مچ دستش رو چنگ زد و با قدرت بیشتری سمت خودش کشید..طوری که لیتوک بین دستای شیوون گیر افتاد

شیوون-همین جا می مونی

لیتوک :

آروم ولی با تحکم گفت "همین جا می مونی"

چاره ای نداشتم پس سکوت کردم و موندم..چه ساده بودم که فکر می کردم قراره رفتار بهتری _به دلیلی که نمی دونستم چیه_ قراره داشته باشه..

اون یه آدم زورگو و خودخواهه که فکر می کنه می تونه همه چیز و همه کس رو مال خودش کنه..

بی حرفی به صورتم خیره مونده بود و دستش رو روی هر جا از بدنم که می شد می کشید..گونه م..ل.بم..کمرم..پهلوم..

منم نگاهمو به هر جایی مینداختم جز صورتش..از رفتار و حالتش هیچ خوشم نمیومد..

...

یه ماه دیگه..شیوون تقریبا همون جوری آروم مونده بود..برعکس قبل بیشتر وقتا خونه بود و اجازه نمی داد حتی یه لحظه ازش دور بشم..عجیب تر از همه این که حتی یه بارم باهام نخوابید و فقط به ناز و نوازش بدنم اکتفا می کرد..

سعی می کردم واکنش خاصی نشون ندم و همچنان سرد بمونم که یه وقتی فکر نکنه بابت بدرفتاری نکردنش ازش ممنونم..چون چیزی نیست که بخوام بابتش ازش تشکر کنم..خودش حتما پشیمون شده و خواسته آدم باشه..به من ربطی نداشت..

به خاطر این خونه موندنای بی سابقه شیوون دوباره آموزشگاه رفتنم به وقفه افتاد..کمتر از قبل می رفتم اونم توی زمان های کوتاه و بر می گشتم..دوست داشتم دوباره برگردم اونجا و درت حسابی کیف کنم ولی با حضورش نمی شد..

...

بعد از این که یه نفر باهاش تماس گرفت بعد از ظهری بیرون رفت..با وضع رفتنش و شناختی که ازش پیدا کرده بودم مطمئن بودم تا دیر وقت هم نمیومد..

از یه جا موندن خسته و کلافه شال و کلاه کردم و بیرون زدم..رفتم طرف همون بار نزدیک آموزشگاه..چون الان وقتی برای رفتن به خود آموزشگاه نمونده بود..

پشت یکی از میزا نشستم و یه نوشیدنی سفارش دادم..حواسم کاملا به این بود که زیاد ازش نخورم و مثل دفعه قبل کار دست خودم ندم..

همین جوری که سرگرم نوشیدن بودم سایه ای رو روی خودم احساس کردم..سرمو بلند کردم و چهره ی آشنایی رو دیدم..

سریع بلند شدم و تعظیم کوتاهی کردم

-مدیر کیم!

+می تونم این جا بشینم؟!

-البته!

همین که نشستم از بارمن خواستم یه نوشیدنی دیگه برامون بیاره..

لبخند کوچیکی زدم و گفتم

-شما اینجا چیکار می کنین؟!

از همون لبخندای گرمش تحویلم داد و گفت

-اینجا نزدیک آموزشگاهه..من بیشتر وقتا میام اینجا..درستش اینه که تو اینجا چیکار می کنی؟!

حق با اون بود چه سوال مسخره ای پرسیدم!

-راستش منم تازگیا اینجارو پیدا کردم..جای خوبیه..

-همین طوره..

بعد از این که نوشیدنی رو گرفتیم توی سکوت شروع به نوشیدن کردیم..من خیلی زود دست کشیدم ولی مدیر کیم همچنان پر می کرد و سر می کشید..

-مدیر کیم

-الان لازم نیست رسمی حرف بزنی..می تونی کانگین صدام کنی..اونقدام که فکر می کنی پیرمرد نیستم!

-آه..بله..

داشت کم کم به م.ستی می رسید که شیشه رو از جلوش کشیدم

-معذرت می خوام ولی فکر کنم دارین زیاده روی می کنید!

دستی به موهاش کشید و با چشمای خمارش بهم نگاه کرد و گفت

-چرا این اواخر نمیای آموزشگاه؟!

-راستش..

نذاشت حرفمو کامل کنم..بلند گفت

-هیچ می دونی چقدر دلم برات تنگ شد؟!

چشمام تا جایی که می تونست از حدقه زدن بیرون..دلش برای من تنگ شده؟!

با دقت بیشتری نگاش کردم..فکر کنم جنبه ی پایینی توی نوشیدن الکل داشت..به نظر گیج و م.ست میومد..

-کانگین شی..

دوباره شروع کرد پر کردن پیکش و گفت

-تو نمی دونی چه بلایی سرم اوردی..از همون روز اولی که دیدمت..نمی دونم چی تو نگاهت داشتی که منو شیفته ی خودت کردی..

نوشیدنیشو سر کشید..از تلخیش قیافه ش تو هم رفت..

-اولش فکر کردم یه حس بیخود و زود گذره..اما دیدم یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمیری..سعی کردم پیش خودم نگهت دارم..ولی تو با این اومدن و رفتنای طولانیت..دلمو خون کردی..

دستشو روی قلبش کوبید..چند لحظه بعد که از بهت در اومدم اونو کنار خودم دیدم که دستامو چسبیده بود.. با لحنی که خواهش و التماس توش موج می زد و دل سنگم آب می کرد گفت

-هر بار که می بینمت قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن می کنه..اولین باره که این طوری میشم..تا حالا این حسو به هیچکس نداشتم..خواهش می کنم..خواهش می کنم کنارم بمون

زور دستاش خیلی زیاد بود..نمی تونستم از خودم جداش کنم..تقلام بی فایده بود..خودم به اندازه ی کافی تو بهت و شوک بودم..

-مدیر کیم..ولم کنین..لطفا..مدیر کیم

درست لحظه ی آخری که فکر می کردم آزاد شدم تو اوج ناباوری کیم کانگین ل.باشو روی ل.بام گذاشت و شروع به بو.سیدنم کرد..

نه بو.سه هایی به خشونت بو.سه های شیوون..

بو.سه هاش خیلی آروم و با احساس بودن..

داشتم از ترس و تعجب قالب تهی می کردم..تا این که به خودم اومدم و دیدم منم دارم می بو.سمش!

حسی که داشتم دقیقا برعکس حسی بود که با شیوون داشتم..

هر چقدر شیوون خشن بود و حس انزجار و نفرت رو بهم میداد..این بو.سه حس خیلی خوبی بهم می داد..نمی تونستم در برابرش مقاومت کنم..شاید..شاید به این خاطر باشه که منم از کیم کانگین بدم نمیاد..آره من ازش بدم نمیاد و برعکس خیلی هم بهش احترام می زارم و دوستش دارم..ولی نه اونجوری که اون بود..خودمم نمی دونستم چه حسی نسبت بهش دارم..

فقط بدون هیچ فکری دستامو روی شونه هاش گذاشتم و شروع به جواب دادن بهش کردم

خوشحالی و هیجانشو حس کردم..دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بیشتر از قبل بهم چسبید

مدت زیادی رو تو این حس عجیب و دوست داشتنی گذروندم..فقط زمانی که حس کردم دارم نفس کم میارم به شونه هاش چنگ انداختم و خودمو کشیدم عقب..

هر دومون نفس نفس می زدیم..به راحتی صدای تپش قلبمو می شنیدم..گونه هام داغ شده بودن..اصلا روی نگاه کردن به مدیر کیمو نداشتم..

با دستام پایین لباسمو می کشیدم و مچاله ش می کردم..

که دست مدیر کیم زیر چونم نشست و سرمو بالا اورد

این بار تو نگاهش ردی از م.ستی نبود..همون مدیر کیم مهربون بود ولی با این فرق که این بار چشماش چیز دیگه ای می خواستن..

کانگین-این یعنی تو هم همون حسی رو داری که من دارم؟!

فوری گفتم

-نه!..یعنی..یعنی نمی دونم..

-آخه چرا؟

-مدیر کیم من..

-کانگین..اسم خودمو بگو!

-کا..کانگین شی..من واقعا گیج شدم..

با هیجان و لبخند بزرگی گفت

-می دونم حق داری..هر چند وقت که بخوای می تونی فکر کنی!..هر چیزی که راجع بهش شک داری می تونی ازم بپرسی..فقط..خواهش می کنم پسم نزن..

-کانگین شی..

همین که گوشیم زنگ خورد عذرخواهی کوتاهی کردم و تلفنمو از جیب بیرون اوردم

با دیدن اسم شیوون و یاد آوری تهدیداتش اخم غلیظی روی صورتم نشست..

جوابشو دادم و خیلی سریع قطع کردم

-عذر می خوام..همین الان برمی گردم..

با وجود شیوون من نمی تونستم جوابی به کیم کانگین بدم..با این که منم از درخواستی که داشت بدم نمیومد..ولی الان نمی تونستم..شاید اینم یکی دیگه از فرصتایی باشه که شیوون قراره ازم بگیره

معطل نکردم و فوری از جام بلند شدم

-معذرت می خوام ولی من باید برم

-چی؟کجا؟

پشت سرم بلند شد ولی چند قدمو دوییدم و پشت بهش ایستادم و گفتم

-دوست ندارم نا امیدتون کنم ولی ما نمی تونیم باهم باشیم..یعنی من نمی تونم

-ولی

زود گفتم

-لطفا چراشو نپرسین..

با سرعتی که از خودم سراغ نداشتم یه جورایی پا به فرار گذاشتم و دوییدم

همین که بیرون رفتم یه جای خلوتی پیدا کردم و روی دیوار سُر خوردم

دستمو روی قلبم که داشت بیرون می پرید گذاشتم و اشکام شروع به ریختن کردن

زانوهامو بغل کردم و گریه م شدت گرفت

دلیل گریمو نمی دونستم ولی حال خرابی داشتم..منم دلم می خواست کسیو داشته باشم که دوستم داشته باشه..مراقب باشه..مهربون باشه..ولی الان نمی شد..

کی قراره شیوون ولم کنه؟..کی قراره به زندگیم برگردم؟..کی قراره دوباره روی خوش زندگیو ببینم؟

بیشتر از قبل از شیوون متنفر شدم..به خاطر اون من باید تبدیل به هرزه ای بشم که زندگی قرار نیست هیچ وقت روی خوششو بهش نشون بده

"ازت متنفرم چوی شیوون!..خیلی خیلی ازت متنفرم"

اینو بلند گفتم و شدت گریه م بیشتر شد..

چند دقیقه بعد صدای زنگ موبایلم منو از حال خودم بیرون اورد..

دوباره خود عوضیش بود

بی توجه به عواقبش تماسشو رد کردم و بلند شدم

اشکامو پاک کردم و دوباره راه اون خونه ی جهنمی رو در پیش گرفتم..

  لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 131 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 22:37