lost dream 12

ساخت وبلاگ

image

صلاممممم *_*

یوهاهاها الوعده وفا ^_^

اینم پارت بعدی

دعا کنین همین جوری جو گیر بمونم مث اسب بکوب بنویسم :D

 راسدی مرسی عز کامنتای کمتون ولی من می نویسم |:

ولی درباره روند داستان یکم نطری بدین حدسی بزنین من ذوق کنم |:

مرسی خدافس ^_^

12

چند روزی از اون مهمونی می گذره..همه چیز به حالت عادی خودش برگشته بود..البته نه اونقدر عادی..از اون روز به خواسته ی شیوون هر شب پیشش می خوابیدم و اکثرا بدون اتفاق خاصی می گذشت..یکم رفتارش ه نظرم عجیب غریب میومد..شاید به خاطر حرفای چوکیوهیون بود و من الان تازه روی شیوون دقیق شدم..چندباری کیوهیون به بهونه های مختلفی اومد و زیر چشمی براندازم کرد..به گفته ی خودش می خواست طبق قولی که به ریووک داده مراقبم باشه..

با اینحال کلی سوال داشت مغزمو مثل خوره می خورد..

اون اتفاقاتی که کیوهیون دربارشون گفت چی بودن؟..واقعا شیوون قبلا آدم بهتری بوده؟!..منظورش از این که اونا زندگیشو خراب کردن چی بود؟..اصلا چرا باید  چوکیوهیون این حرفا به من می زد؟..چرا باید به ریووک قول می داد مراقبم باشه؟..

خیلی دلم می خواست همه ی این سوالا رو ازش بپرسم ولی فرصتش پیش نیومده بود..هر بار برای دیدن شیوون یا به همون بهونه میومد و طبعا با شیوون گپ می زد و می رفت بیرون..برای همین فرصتی برای صحبت پیش نیومده بود..

***

شیوون از صبح زود رفته بود..وقتی بیدار شدم خیلی احساس کسلی می کردم..2 روزی میشه به آموزشگاه نرفتم و خیلی مشتاق بودم دوباره برگردم تا حال و هوامو عوض کنم

دوش مختصری گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام زدم بیرون

نصف مسیرو با ماشین رفتم ولی بقیشو برای سرحال شدن پیاده روی کردم

وقتی رفتم داخل چندنفر از بچه هایی که داشتن تمرین می کردن با دیدنم دوییدن سمتم و کشون کشون بردنم پیش خودشون!

از همون اول خندم گرفت!..با شوخی ها و شیرین کاریایی که در میاوردن کسلیم تبدیل به انرژی مثبت شد!

بیشتر از این خوشحال بودن که کسی باهاشون تمرین می کنه که هم سن و سال خودشونه..به قول خودشون از دست اون مربیای برج زهرمار ذله بودن!

...

یه گوشه پشت به دیوار نشسته بودم و در حالی که عرق روی گردن و صورتمو با حوله ی کوچیکی که دستم بود تمیز می کردم غرق تماشای گروه ر.قص رو به روم بودم

+بگیرش!

سرمو بلند کردم و مدیر کیم رو با همون لبخند گرم همیشگیش دیدم که یه بطری آبو به سمتم گرفته بود

چه قدر به موقع بود از تشنگی ل.بام خشک شده بود

می خواستم برای تشکر بلند بشم که دستشو گذاشت روی شونم و مانعم شد

-جناب مدیر..

+لازم نیست بلند بشی..تو سخت کار کردی پس خوب استراحت کن!..من دیگه میرم..

-ممنونم!

بطری رو از دستش گرفتم..معطل نکردم و نصفشو سر کشیدم..

با آب خنک که از گلوم پایین می رفت جون تازه ای گرفتم و تو دلم دوباره از مدیر کیم تشکر کردم..

کار امروزمون زودتر از همیشه تموم شد..و البته حسابی کار کردیم..نگاهی به ساعتم انداختم..هنوز وقت زیادی تا برگشت شیوون داشتم..قدم زنون بیرون اومدم..هنوز زیاد دور نشده بودم که چشمم به باری همون نزدیکی افتاد..بدون فکر کردن بیشتر رفتم تو..یه جا برای خودم نشستم و مش.روب سفارش دادم..زیاد اهل نوشیدن نبودم ولی گه گداری بهم می چسبید..

مدت زیادی اونجا نشستم..بدنم که کرخت شد دست از نوشیدن کشیدم..اگه الان م.ست می شدم کارم تموم بود!

به خاطر همون ال.کل کم و هجوم سوالای بی جواب به مغزم سرم به شدت درد گرفت..انگار مغزم دیگه کشش چیزی رو نداشت..هر روز اتفاقات عجیب تری نسبت به روز قبل میوفتاد..هر روز با یه چیز جدید..با یه حرف جدید غافل گیر می شدم..

اصلا چی شد یه دفعه همه چی انقد به هم ریخت؟

سرمو تند تند به دو طرف تکون دادم..نمی خواستم دوباره نبش قبر کنم..من دیگه عادت کردم..یعنی باید بکنم..نباید به خودم اجازه ی ضعف دوباره بدم..

همین که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم یاد چند شب قبل افتادم..یه لحظه به خودم لرزیدم و سریع زدم بیرون

سوار اولین ماشینی که جلوی پام ترمز کرد شدم و آدرسو بهش دادم

تا رسیدن به اونجا چشمامو روی هم گذاشتم..نمی دونم چقدر نوشیدم ولی حالم داشت بد می شد..

راننده که صدام کرد چشمامو باز کردم و سر دردم بدتر از قبل بهم هجوم اورد..

جلوی در خونه پیاده شدم..یکم تعادلم به هم ریخته بود..گیج بودم و چشمام نیمه باز..

به سختی خودمو به در رسوندم..از بخت خوبم باز بود و نیازی به ایستادن پشتش نداشت..

به سالن که رسیدم دستگیره ی درو چرخوندم و داخل شدم

همون موقع کسی طرفم دوید و بازوهامو گرفت

چشمامو ریز کردم و متوجه قیافه ی وحشتناک مضطرب شیوون شدم

+تا الان کدوم گوری بودی؟

توی صداش بیشتر از عصبانیت نگرانی موج می زد..شایدم توهم من بود..هم گیج بودم هم یکم ترسیده..

جوابشو ندادم ولی در عوض دستمو بالا اوردم و به ساعت نگاه کردم..خدای من خیلی از 10 گذشته!

چشمامو بستم و هر لحظه منتظر این بودم که شیوون با یه سیلی نقش زمینم کنه اما عوضش بازوهامو محکم تکون داد که کل بدن سستم باهاش تکون خورد

بلند گفت

+با توام میگم کجا بودی؟..نکنه دوباره کسی بهت نزدیک شده؟

با نگرانی بدن و صورتمو برانداز کرد

به زور گفتم

-من..من خوبم..معذرت میخام دیر کردم..

حالم اصلا دست خودم نبود..هی بدتر میشد..فقط می خواستم هر چی سریع تر به اتاقم برسم ولی انگار شیوون دست بردار نبود

+کجا بودی که دیر کردی؟

فشار دستاش روی بازوهام بیشتر شد که باعث شد "آخ"  آرومی از دهنم بیرون بیاد

+مگه قرار نبود 2 ساعت پیش اینجا باشی؟هان؟..اون تلفن کوفتیت چرا خاموش بود؟..با برادرتم که نبودی..تویِ لع.نتی هر روز کجا میری؟..

با دو دستم سرمو گرفتم و نالیدم

-سرم..سرم خیلی درد می کنه..

+حا..حالت خوبه؟

قبل از این که تعادلمو کامل از دست بدم و روی زمین بیوفتم کسی دستاشو پشت کمر و زانوهام برد و بلندم کرد

چشمامو باز کردم و شیوونو دیدم که با عجله در حالی که منو روی دستاش بلند کرده بود می برد بالا

خیلی آروم و با احتیاط منو گذاشت روی تختش و خودم بالا سرم نشست..

چند بار صدام کرد ولی دیگه متوجه چیزی نشدم چون خیلی زود سیاهی همه جا رو گرفت..

***

نویسنده :

پلکاش لرزید و با سر درد خفیفی چشماشو باز کرد..هنوز گیج بود و متوجه نبود کجاست و چیکار می کنه..

چشماشو به اطراف چرخوند و خودشو تو محاصره ی دستا و پاهای قوی شیوون دید..شیوون غرق خواب بود اما به سختی لیتوک رو در آغوش گرفته بود..انگار که لیتوک با ارزش ترین موجود روی زمینه و اگه ولش کنه برای همیشه از دستش میده..

از پنجره بیرون رو نگاه کرد..هوا گرگ میش بود و کم کم آفتاب داشت بالا میومد..

از این که هیچی از شب قبل یادش نمیومد کلافه شد و سعی کرد دوباره بخوابه که صحنه هایی از جلوش چشماش گذشت..

مطمئن بود همه ی اینا فقط توهم خودشه!..امکان نداشت اینا واقعیت داشته باشه!

تو ذهنش صحنه های گنگی می دید..یکیش این بود که شیوون با نگرانی مدت زیادی بالای سرش بود و یه جورایی ازش پرستاری کرد!..یا نگرانی شدید دیشب شیوون وقتی دیر کرده بود..اون می دونست که با برادرش نیست پس یعنی سراغشو از ریووک گرفته؟!..با یاد آوری چیز دیگه ای دستشو بین موهاش برد..این که شیوون موهاش رو نوازش می کرد خواب نبود؟..

نه امکان نداشت این چیزا واقعیت داشته باشن..شیوون اونو فقط به چشم یه ابزار سرگرمی می بینه..اگرم ذره ای نگرانش قطعا به خاطر این بود که نمی خواست اسباب بازی مورد علاقشو از دست بده!

اما..شیوون حتی نگران این بود که نکنه کسی دوباره بهش دست درازی کرده باشه..

بیشتر از قبل گیج شد..هنوز جواب سوالات قبلیش رو نگرفته بود که دوباره دسته ی جدیدی از سوالا به ذهنش هجوم بردن..حس می کرد واقعا دیگه کشش درک چیزی رو نداره..جواب هیچ چیزی رو نمی دونست..برای همشون در نهایت به بن بست می رسید..یک باره حرف های کیوهیون توی ذهنش تکرار شد:

"شیوون اونقدام که فکر می کنی آدم بدی نیست..در واقع این طوری نبود..اون آدم خیلی خوبی بود..طوری که همه از مهربونیش حرف می زدن"

داشت عقلشو از دست می داد!..اگه مهربون بود پس چرا انقدر آزارش میده؟..اگه آدم سنگدلیه پس چرا باید اون همه نگرانش می شد؟..چرا کیوهیون باید بگه شیوون آدم خیلی مهربونی در گذشته بود؟..الان چی؟..چرا الان نیست؟

با تکون خوردن شیوون و این که سفت تر از قبل اونو چسبید به خودش اومد و به صورت غرق خوابش نگاهی انداخت..

هیچ خبری از اون خشم و چهره ی ترسناک نبود..صورتش برعکس اکثر وقت ها آروم بود..این آدمی که الان رو به روشه هیچ شباهتی به شیوون نداشت!..انگار که یه نفر دیگه باشه..

نفهمید چقدر به فکر فرو رفت که دوباره چشماش گرم شد و بین بازوهای شیوونی که اونو سفت و سخت چسبیده بود به خواب راحتی رفت..

...

چند ساعت بعد چشماش رو باز کرد و این بار کسی رو کنار خودش ندید..سرحال تر از قبل بیدار شد و سرجاش نشست

+حالت بهتره؟

نگاهش به شیوون افتاد که پشت به اون ایستاده بود و در حالی که جلوی آینه کراواتش رو می بست از همون آینه لیتوک رو نگاه می کرد

لیتوک با یاد آوری دوباره ی بخش هایی از دیشب ناخودآگاه گونه هاش رنگ گرفت و خجالت زده گفت

-خو..خوبم

برگشت و با قیافه ای که سعی می کرد بی تفاوتی رو درش جا بده گفت

-خوبه..به خدمتکار سپردم برات غذا و تقویتی بیارن..امروزو هیچ جا نمیری و خوب استراحت می کنی

لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد

-امروزو می تونم ازت بگذرم فردا رو چیکارش کنم؟!..حسابی به خودت برس!..من دارم میرم

و بعد در مقابل چشمان متحیر لیتوک و دهان باز مونده ش کیفش رو برداشت و بیرون رفت

image

لیتوک هنوز از شوک کارای دیشبش بیرون نیومده بود که شیوون دوباره با حرفای امروزش و شوخیش بیشتر از پیش شوکه ش کرد

سیلی ای به خودش زد تا مطمئن بشه اینارو خواب نمی بینه!

-خدای من دارم دیوونه میشم!

... 

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 22:37