Sarang only you 18

ساخت وبلاگ

سوری بابت دیر اپیدنم

  قسمت هجدهم:

گوشی اش را برای خواندن پیامکی که چند لحظه ی قبل برایش رسیده بود از جیبش بیرون آورد و  چهره اش با دیدن نام ارسال کننده درهم رفت.

این تقریبا دهمین پیامکی بود که آن‌شب دونگهه برایش فرستاده بود!

و تمامی آنها بدون استثنا اشعار عاشقانه اما کاملا بچه گانه بودند!

لیتوک پوزخندی زد

واقعا این بچه دبیرستانی پیش خودش چه فکر کرده بود که اسم این احساس لحظه ای اش را عشق گذاشته بود؟!

دونگهه بچه تر از آنی بود که بتواند معنای عشق درک کند حتی خود او هم تا مدتی قبل نمی دانست که معنای واقعی عشق چیست.

آهی کشید و برای چندمین بار تلاش کرد تصویر صورت زیبا و درخشان  هیچول را از ذهنش بیرون کند و به حرف های پدرش فکر کند.

-این بهترین فرصته پسرم!...خانواده ی کیم میتونن هرچقدر بخوایم سرمایه در اختیارمون بزارن...واقعا این نهایت خوش شانسی مون بوده که کسی مثل کانگین از تو خوشش اومده ...با کمک خانواده ی کانگین میتونیم به اون چه که این همه سال در پی اش بودیم برسیم...به رویامون!...ما بلاخره قدرت اول تجاری تو کل کره میشیم!

پدرش حتی به او فرصت نداده بود تا طرحش را نشانش دهد!...طرحی که روزها وقت و انرژی اش را صرفش کرده بود.

چون حالا که راه میانبری مثل وصلت با خانواده ی ثروتمند کیم داشتند معلوم بود که دیگر طرح آزمایشی او مهم نبود.

لیتوک فکر کرد که چاره ای جز پذیرفتن این ندارد.

در واقع این را به عنوان سرنوشتش قبول کرده بود.

در هرحال که او نمی‌توانست کسی را که میخواست داشته باشد پس دیگر چه اهمیتی داشت که زندگی اش با چه کسی سپری میکرد؟!

شیوون- باورم نمیشه...پدرت گفت و توهم قبول کردی؟!

لیتوک خودش را بی تفاوت نشان داد

-آره خب.

شیوون- من شنیدم که خانواده ی کیم خیلی سرشناس ان ولی خب حرفهایی خوبی در مورد پسرش نمیزنن...میدونی اون معروفه به اینکه...

لیتوک حرف اورا قطع کرد

-بس کن!...اون هرطوری هم باشه که من قبول کردم.

-ولی...ولی تو حسی بهش نداری...تو دوستش نداری!

لیتوک اخمی کرد و با لحن تندی گفت- لطفا حرفهای هیچول رو واسم تکرار نکن!...من هیچ  وقت به عشق اعتقاد نداشتم... از اولشم قرار نبود با عشق ازدواج کنم.

لیتوک در حالی این را گفت که دیگر خودش هم به گفته های گذشته اش اعتقاد نداشت!

شیوون ل.بش را گاز گرفت

-متوجه شدم...نمی‌دونستم چرا فکر میکردم که بین تو و ...

که با نزدیک شدن چهره ی آشنایی بقیه ی حرفش را خورد.

هیچول سلامی کرد و حال و احوالشان را پرسید.

لیتوک کمی تعجب کرد که او مثل همیشه سرزنده و پرانرژی به نظر نمی‌رسید.

نگران شد...نکند مریض بود؟

اما این شیوون بود که زودتر از او پرسید-حالت خوبه هیچول؟...به نظر چندان روبراه نیستی.

هیچول به زور لبخند نصفه ای زد

-چیزی نیست فقط یکم خسته م...دیشب تا دیروقت خوابم نبرد.

سپس نگاهش را متوجه ی لیتوک کرد و قبل اینکه شیوون بتواند دلیل بی خوابی اش را بپرسد با کمرویی بی سابقه ای گفت- راجع به اون پسره...کانگین...

با اینکه احتمال میداد که شاید لیتوک دوباره مثل دیروز عصبانی شود اما نمی‌توانست جلوی خودش را برای پرسیدن جواب او بگیرد 

-...جوابِ تو...

لیتوک ساده گفت- قبول کردم.

هیچول تمام تلاشش را به کار برد تا ناراحتی اش را نشان ندهد.

- پس اینطور...ت تبریک میگم.

لیتوک با ناراحتی با خودش فکر کرد: براش اهمیتی نداره...اصلا چرا باید اهمیت داشته باشه؟!

نمی‌توانست آنجا بایستد و قیافه ی خونسرد و بی تفاوت هیچول را ببیند...دیدن این واقعیت که هیچول حتی اندازه ی سرسوزن حسی نسبت بهش نداشت.

بهانه ای جور کرد.

-من باید برم کلاس م الانه که شروع شه.

لحن سردش باعث شد که هردو مخاطبش را متعجب کند.

شیوون به هیچول نگاه کرد که با نگاهی پر از غم رفتن لیتوک را تماشا میکرد.

به نظرش رفتار هردوی آنها در ان روز عجیب شده بود....رفتار سرد لیتوک و نگاه پر از غمگین هیچول.

مدتی بود که حس میکرد ان دو عاشق هم شده اند یا لااقل حس هایی نسبت بهم دارند اما انگار اشتباه کرده بود.

و یا شایدم نه؟!

-هیونگ تو این ساعت کلاس نداری؟

هیچول انگار که از خلسه بیرون آمده باشد دستپاچه گفت- چ چرا...منم دیگه باید برم.

و بعد اینکه خداحافظی کرد اوهم با عجله وارد ساختمان دانشگاه شد.

شیوون بدون اینکه بخواهد به فکر فرو رفت.

نکند واقعا بین آن دونفر چیزی بود؟

دستهایش را در جیبش فرو کرده بود و آهسته در پیاده روی قدم می‌داشت.

تمام فکرش پیش لیتوک و تصمیمش برای ازدواج بود.

لیتوک گفته بود که پیشنهاد کانگین را قبول کرده است و این به معنای تمام شدن همه چیز بود.

با اینکه می‌دانست رسیدن به لیتوک برایش جز‌‌ محالات است اما شنیدن اینکه لیتوک میخواست با کسی مثل کانگین ازدواج کند درد و ناراحتی اش را بیشتر میکرد.

هیچول عصبانی بود که چرا لیتوک باید به خاطر شرکت پدرش زندگی اش پای یک ادم عو.ضی نابود کند.

شاید اگر کس دیگری جای کانگین بود اینقدر غصه نمیخورد...لیتوک لیاقتش بیشتر از این بود که با یه لا.س زن هی.ز ازدواج کند.

ناراحتی اش به قدری بود که تمام ناراحتی اش بابت قبول نشدنش در آزمون خوانندگی را به کلی فراموش کرده بود.

وقتی رسید دست در جیبش کرد و کلیدش را بیرون اورد و در را باز کرد.

فکر میکرد هنوز کیوهیون در دانشگاه باشد اما با دیدن دو جفت کفش واکس خورده که یکی از آنها فوق العاده گرانقیمت به نظر می‌رسید متعجب شد.

احتمال داد که شیوون انجا باشد اما اگر شیوون قصد داشت که به دیدنشان بیاید حتما در دانشگاه به او می‌گفت به علاوه به خاطر نداشت کیوهیون کفشی به آن شکل داشته باشد.

در این صورت پس چه کسی یا چه کسانی آنجا بودند؟!

وقتی به اتاق پذیرایی رفت خیلی زود جواب سوالش را پیدا کرد!

با دیدن دو مرد که یکی از آنها مسن تر از دیگری بود خشکش زد.

-ع عمو!

مرد مسن با لبخندی سمتش آمد و اورا محکم بغل کرد

-هیچول!...برادرزاده ی عزیزم!

درحالیکه از دیدن عمویش بعد این همه مدت خوشحال بود با شگفتی پرسید-عمو جان شما اینجا چیکار میکنید؟

عمو کیم جواب داد-معلومه اومدم تو و کیوهیون و همینطور همسرشو ببینم...

هیچول خودش را بابت فراموش کردن این مطلب سرزنش کرد...جز ملاقات خانواده ی سرشناس چوی شیوون عمویش چه دلیلی می‌توانست برای بازگشتنش از چین داشته باشد؟!

ولی ادامه ی صحبتهای عمویش نشان داد که او دلیل دومی هم دارد!

-...در کنار این اقای هانگنگ هم خیلی مشتاق بودند تا تورو ببینن!

هیچول با تعجب پلک زد

-منو ببینن؟!

و با تعجب مرد دوم را تماشا کرد که لبخندزنان نزدیک شد و با او دست داد.

-از اشنایی باهات خوشوقتم...شگفت آوره که شما حتی زیبا تر از عکس تون به نظر میرسید!

به نظر مرد محترمی می‌رسید و رفتارش کاملا مودبانه بود و هیچول کنجکاو شد که بداند او کیست.

با گیجی از عمویش پرسید- عکس منو؟!

عمویش توضیح داد- باورت نمیشه!...ایشون با همون دیدن عکس تو به قدری شیفته ت شد که تموم کاراشو تو پکن رها کرد و با من اومد کره!

هیچول که هرلحظه بیشتر و بیشتر حیرت‌زده میشد گفت- اخه برای چی باید برای دیدن من بیاد؟!

-اوه پسر عزیزم بزار برات توضیح بدم...هانگنگ دوست من و شریک منه...شاید باورت نشه ولی با وجود اینکه فقط سی و پنج سالشه قسمت بزرگی از اقتصاد چین روی دوششه...کلی برو و بیا داره...اون خیلی اتفاقی عکس تورو تو خونه م دید و ازت خوشش اومد...دوست داره تو همسرش بشی باورت میشه؟

هیچول شوکه به عمویش خیره ماند...باید از اول هم می فهمید که عمویش بی دلیل برای دیدن آنها نمی آید.

حرفهای عمویش اقای پارک را به خاطرش می آورد و همین باعث میشد تا بیشتر عصبانی شود.

شاید لیتوک اجازه میداد تا پدرش از او پلی برای رسیدن به خواسته هایش بسازد ولی هیچول کسی نبود که اجازه دهد تا دیگران برای آینده اش تصمیم بگیرد.

اخمی کرد و قاطعانه گفت-نه!...من با این مرد ازدواج نمیکنم!

و طبق انتظارش جوابش هردوی آنها را شوکه کرد.

-اخه چرا پسرم؟

-چرا چی؟...اینکه نمی‌خوام با یه مرد چینی که چند دقیقه ست دیدمش ازدواج کنم چرا داره؟

-اما پسرم تو داری اشتباه بزرگی می‌کنی...میدونی ایشون کی هستند؟

-برام ذره ای اهمیت نداره.

-اما هیچول...

هانگنگ دخالت کرد

-اجازه بدید با برادرزاده تون تنهایی صحبت کنم.

اقای کیم به او نگاه کرد

-اوه باشه...از نظر مشکلی نداره.

هیچول پرخاش کرد

- اما من حرفی ندارم که با شما بزنم اقا.

هانگنگ خواهش کرد

-فقط چند لحظه وقتتو میگیرم...شنیدن حرف هام چیزی ازت کم نمیکنه.

لحن هان آرام و ملتمس او باعث شد که هیچول کوتاه بیاید.

در هرحال او مهمانشان بود.

-باشه فقط چند دقیقه.

اقای کیم که اندکی امیدوار شده بود گفت-پس من تنهاتون میزارم.

و سریع از اتاق بیرون رفت.

بعد رفتن او هان گفت-لطفا بشینید.

هیچول با لحن تندی گفت- من ایستاده هم میتونم بشنوم!...در کنار این برای نشستن تو خونه ی خودم نیازی به اجازه ی کسی ندارم.

با وجود لحن بد او هان لبخندی زد 

-پس چرا نمی شینی تا راحتتر حرف بزنیم؟...درسته که تو خیلی جوونی اما برای من زیاد ایستادن کمی سخته.

هیچول پوفی کرد

-بسیار خب.

روبروی او روی کاناپه دست به سی.نه نشست.

هان با وجود رفتار تند و بی ادبانه ی هیچول لبخندی زد.

-میخوای از کجا برات بگم؟

هیچول- فرقی نمیکنه...فقط بدون گفته هات نظرمو تغییر نمی‌ده.

هانگنگ- میخوای از خودم بگم؟

هیچول شانه هایش را بالا انداخت

-برام مهم نیست فقط زودتر بگو و برو!

هانگنگ آهی کشید

- خب اگه بخوام از خودم بگم...خب من والدین مو تو بچگی از دست دادم و برای تامین زندگی خواهر و برادر کوچکترم مجبور شدم برم سرکار...دست فروشی...کارگری...هرکاری که میشد...واسم فرق نمی‌کرد...اما به مرور که بزرگتر شدم یه سرمایه کوچیک جمع کردم و زدم تو کار تجارت...کم کم سرمایه مو بیشتر کردم طوری که الان که سی و پنج سال سن دارم شرکتم یکی از بهترین ها تو کشور بزرگی مثل چینه.

هیچول-خب؟...قصدت از گفتن اینا چیه؟

-خب ببین من تموم عمرمو کار کردم و زحمت کشیدم...وقتی برای ازدواج و رابطه های این چنینی نداشتم...گرچه دو سه سالی بود که تو فکر این بودم که بلاخره ازدواج کنم و تشکیل خونواده بدم ولی کسی رو که میخواستم رو پیدا نکردم...تا اینکه عکس تورو اتفاقی تو خونه ی عموت دیدم و...

هیچول میان حرفش پرید

-و یه دل نه صد دل عاشقم شدی؟!

هانگنگ- عشق؟!...مطمئن نیستم ولی خب فکر کردم تو همون کسی هستی که دنبالش بودم...و امروز که دیدمت بیشتر به این نتیجه رسیدم که انتخابم درست بوده...تو دقیقا همونی هستی که من می‌خوام...زیبا و گستاخ!...جوون و پرنشاط...کسی که می‌تونه به زندگی آرام و یکنواخت آدمی مثل منو که پا به سن میانسالی گذاشته رو رنگی تازه ای بزنه.

هیچول یک ابرویش را بالا داد- یعنی با همین یه ملاقات به این نتیجه رسیدی؟

هانگنگ با خوش اخلاقی گفت- من آدم دنیا دیده ای هستم...به قدری آدم های مختلف تو زندگیم دیدم که میتونم با یه نگاه یه نفرو بشناسم! ...تو ازون آدم های خاصی هستی که به دنیا اومدی تا خاص و مورد توجه باشی...جذاب و محبوب...و من فکر میکنم بتونم چنین مخلوق خاصی رو خوشبختش کنم...تموم عمرمو کار کردم و اونقدر پول دارم که تورو تو ناز و نعمت نگهت دارم...من قدر فرد زیبایی مثل تورو می‌دونم.

هیچول- اما پول تو آپشن های من برای ازدواج جایی نداره و نمیتونم به درخواست ازدواج کسی که فقط یه  ساعته می‌شناسمش جواب مثبت بدم.

هانگنگ گفت- من حق رو کاملا به تو میدم و هرچقدر بخوایم میتونیم همو ببینیم تا همو بشناسیم...حتی اگه اخر کار بازم جوابت نه باشه.

-جواب من نه ست و نه می مونه...شما آدم محترمی هستید ولی به درد من نمیخورید.

هانگنگ- اما خوب میشد اگه یه فرصت بهم می‌دادی...شاید بعد شناخت کامل من نظرت عوض میشد...

از جایش بلند شد

-...اما من به نظرت احترام میزارم ولی دلم میخواد بازم ملاقاتت کنم و ممکنه به خودم جرات بدم و به دیدنت بیام...

هیچول هم بلند شد.

هانگنگ با روی گشاده با او دست داد

-...قصد جسارت ندارم ولی بهم حق بده که نخوام کسی مثل تورو از دست بدم.

هیچول سکوت کرد و چیزی نگفت.

ادب آن مرد واقعا تحت تاثیرش قرار داده بود.

-خب دیگه...فکر کنم باید برم...تو کره کسایی دارم که باید بهشون سر بزنم

وقتی هانگنگ رفت عموکیم به اتاق برگشت و برادرزاده اش را غرق فکر دید.

-هیچول چی شد؟...بهت چی گفت؟

هیچول آهسته گفت- خواهش میکنم بزارید تنها باشم.

این را گفت و با عجله از پذیرایی بیرون زد تا به اتاقش برود.

نیاز داشت تا ساعتی فکر کند.

بعد رفتن او آقای کیم دستی به سر تاسش کشید و با حرص گفت- پسره معلوم نیست چه مرگشه ...فرصت ازین بهتر برای خوشبخت شدن پیدا نمیکنه!

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:

کیو- کی میخوای دست ازین مزاحمتهات برداری؟

ژومی- زمانی که از خرشیطون بیای پایین و دوباره برگردی پیشم.

کیو پوزخندی زد

-برگردم؟! من هنوز بابت اون زمان کوتاهی که با تو دوست بودم تاسف میخورم!

هیچول-چی؟! ت تولدت؟!

لیتوک- آره ...دوست دارم توهم تو جشن تولدم باشی.

هیچول با تعجب گفت- باورم نمیشه...تولد من درست نه روز بعده!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 182 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 12:15