Angel lovers 4

ساخت وبلاگ

سلام جیگراااا

من اومدم با قسمت جدید و پوستر جدید!

این پوسترتوکچوله و پوسترای بعدی به ترتیب کیوتوک و شیتوک هستن.

قسمت هفتم که بشه باز پوستر عوض میشه.

  قسمت چهارم:

"همیشه وقتی حرف از عشق و دوست داشتن وسط میاد همه ناخودآگاه یاد رابطه و احساسی که بین دو عاشق وجود داره می افتیم‌ درحالیکه عشق و محبت فقط محدود به این نوع رابطه نیست!

گاهی محبت بین دو دوست ممکنه به قدری عمیق باشه که عشق بین یک عاشق و معشوق در برابرش حتی به چشم نیاد.

دو دوست خوب میتونن بهم آرامش بدند و بیشتر از هرکس دیگه ای همدیگه رو تو مشکلات و سختی ها کمک و راهنمایی کنند.

و من واقعا خوشبخت بودم که چنین دوستی رو تو زندگیم داشتم.

دوستی که کم کم محبتش تو قلبم تبدیل به نوع دیگه ای شد..."

تماس را قطع کرد و گوشی را داخل جیبش برگرداند.

رئیسش از او خواسته بود که هرچه سریع تر خودش را به مخفی گاه برساند.

این کار مطمئنا با شرایطی که داشت کار سختی بود ولی او کسی بود که شرایط بدتر از این راهم تجربه کرده بود.

از طرفی چه کسی جرات داشت از فرمان رئیس کیم سرپیچی کند؟

وقتی او میگفت قصد دیدن کسی دارد آن شخص حتما باید در مخفی گاه حاضر میشد!

سینی ناهار نیم خورده اش را روی میز عسلی گذاشت.

غذای گرم خونگی...یادش نمی آمد آخرین بار چه کسی برایش غذای خانگی پخته بود؟

دوست داشت میتوانست تا اخرین قاشقش را بخورد.

با نگاه کردن به آن تصویر صورت فرشته ای که نجاتش داده بود مقابل چشمانش جان گرفت...شک نداشت که این غذای مطبوع دستپخت خود اوست.

کیوهیون به خاطر کار و شغل خاصی که داشت یاد گرفته بود که تهی از هر احساسی باشد به همین دلیل از اینکه قلبا آرزو کرد که ایکاش قبل رفتن یک بار دیگر میتوانست لیتوک را ببیند شگفتزده اش کرد.

ولی علارغم نیلش دستش را روی پهلویش گذاشت و از تخت بیرون آمد...از درد هیسی کرد و طاقت آورد.

کت سیاهش را برداشت و پوشید و سمت در رفت.

از پله ها پایین آمد و آن پسربلوند آتشی مزاج را مقابل تلویزیون پیدا کرد.

هیچول بدون آنکه نگاهش را از صفحه ی تلویزیون بگیرد گفت- داری میری؟...

کیوهیون جوابش را نداد و سمت در خروجی رفت...به خاطر دردی که داشت حوصله ی حرف زدن نداشت.

قبل اینکه خارج شود صدای هیچول را پشت سرش شنید

-امیدوارم دیگه هیچ وقت اون صورت سرد و بی احساس تو نبینم!

مخفی گاه کیوهیون و هم قطارانش در واقع ساختمانی بود که در گوشه ای پرتی از شهر قرار گرفته بود...البته هرکدام از آنها در سئول خانه های مستقلی داشتند اما آنجا به نوعی محل اجتماع و کارشان محسوب میشد.

ظاهر ساختمان داغان و مخروبه بود ولی داخل آن به مراتب بهتر بود.

 کیوهیون میدانست که رئیسش چندین ویلای شیک و گرانقیمت در جاهای مختلف شهر دارد و این مخفی گاه تنها جایی امن بود که به دور از سؤظن پلیس راحت دورهم جمع شوند.

تشکیلات آنها یک تشکیلات آدمکشی سری بود...آدمکش هایی حرفه ای که توسط اشخاص استخدام میشدند تا فرد از قبل تعیین شده را بکشند.

کار آنها تمیز و بدون خطا بود و به این دلیل دستمزدشان هم زیاد بود.

البته خود رئیس کیم در کار قاچاق مواد مخدر هم دخالت داشت ولی کیوهیون ترجیح میداد خودش را در این نوع تجارت دخالت ندهد.

رئیس کیم یونگوون که اسم مستعارش کانگین بود اتاق مخصوصی داشت که بعد از ماموریت آدمکش ها به دیدنش میرفتند و به او گزارش کار میدادند.

کیوهیون در آخرین ماموریتش هدف را کشته بود اما بادیگاردهایش اورا تعقیب کرده بودند و طی زد و خوردی که بینشان رخ داده بود به شدت زخمی شده و نتوانسته به رئیس کیم گزارش دهد.

تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.

مثل همیشه تعظیمی کرد.

کانگین آنجا بود روی صندلی بزرگش نشسته بود و دو تن از نوچه هایش هم دو طرفش ایستاده بودند.

-رئیس!

کانگین- کیوهیون!...

بلند شد و سمتش آمد و بازوهایش را گرفت

-تلفنی گفتی که زخمی شدی...الان حالت خوبه؟

کیوهیون- نگران نباشید من حالم خوبه.

-باید بگم دکتر مخصوصم ببینت.

-نه نیازی نیست...به زخمم کاملا رسیدگی شده.

-خوبه...اصلا دلم نمیخواد کسی مثل تورو از دست بدم.

سمت صندلی برگشت

-ماموریت چطور پیش رفت؟

کیوهیون- هدف کشته شد!

و  عکسی که لحظه ای بعد از کشتن قربانی گرفته بود را تحویل داد.

کانگین با رضایت تصویر مرد غرق خون را تماشا کرد و گفت- مثل همیشه عالی و بی نقص!...خوشحالم که کسی مثل تو برام کار میکنه.

تقریبا کار عوض کردن روتختی و گلبرگهای رز تمام شده بود که لیتوک برگشت.

با شنیدن صدای باز شدن در از اتاق بیرون زد.

با خوشحالی گفت

-تیکی بلاخره برگشتی!

لیتوک جوابش را نداد و کتش را درآورد.

هیچول متوجه ی صورت گرفته و ناراحت او شد.

پرسید- چیزی شده؟

لیتوک سعی کرد لبخند بزند

-طوری نیست...همون قضیه این چند وقته ست...تخریب پرورشگاه.

هیچول-خب چی شد؟

لیتوک- هیچی.

 روی کاناپه نشست

هیچول فهمید که او فعلا حوصله ی حرف زدن ندارد پس پیشنهاد داد

- قهوه میخوری برات بیارم؟

لیتوک- ممنون میشم.

زمانی که هیچول به آشپزخانه رفت لیتوک پرسید

-کیوهیون چطوره؟...حالش خوبه؟

هیچول همانطور که مشغول بود گفت- بعد از ظهر گذاشت و رفت!

لیتوک متعجب شد

-چی؟!...رفت؟!...با اون زخمش؟!

هیچول شانه هایش را بالا انداخت

-خب آره...حتما جایی کار مهمی داشته.

لیتوک- کاش نمیزاشتی...ممکنه بخیه هاش باز بشن.

هیچول- نمیتونستم که دست و پاشو ببندم و به زور نگهش دارم!...اونم اون پسرپررو رو!...موقع رفتن حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد!...

با دو فنجان قهوه برگشت و ادامه داد

-...به نظر من که خیلی هم خوب شد رفت...شرش کم!

لیتوک با اینکه نگران آن مرد ناشناس بود سکوت کرد و چیزی نگفت.

مسواکش را زد و وارد اتاق خواب شد.

شلوارش را درآورد و با تی شرت و شورت روی تخت رفت...جایی لیتوک مدتی قبل از او دراز کشیده بود و به نظر غرق افکارش می آمد.

کنارش دراز کشید و مثل عادت همیشگی اش اورا از پشت بغل کرد.

چقدر عالی بود که میتوانست اینقدر نزدیک به لیتوک باشد...بودن در کنار او همیشه آرامش و امنیتی میداد که هبچ وقت در زندگی اش نداشت.

اما این منبع آرامش هفته ها بود که به شدت مضطرب و نگران بود.

هیچول میدانست که او به چه فکر میکند بنابراین زمزمه کرد

-داری به اون پرورشگاه فکر میکنی مگه نه؟

لیتوک جواب داد- آره.

هیچول پرسید- امروز نتونستی کاری کنی؟

لیتوک آهسته چرخید تا با او رو در رو شود...هیچول می دید که چقدر او ناراحت است.

-نه...با کسی که اونجا رو خریده حرف زدم ولی اون...

به اینجا که رسید اخم هایش درهم رفت و از شدت غیض ل.بش را گاز گرفت...صحنه ای که هیچول را به شدت متعجب کرد!

لیتوک به ندرت عصبانی میشد و همینم هیچول را حیرتزده و مطمئن کرد آن روز اتفاق بدی برای لیتوک افتاده است.

-ولی اون چی؟

لیتوک جواب داد- ولی اون خیلی عو.ضیه...به این راحتی حاضر نیست قید پولشو بزنه.

هیچول سعی کرد اورا آرام کند

-نگران نباش من مطمئنم بلاخره یه راهی برای حل این مشکل پیدا میشه.

لیتوک با ناراحتی سرش را به دو طرف تکان داد

-بعید میدونم...حتی دیگه منم ناامید شدم...اگه فروختن این خونه و با.ر کاری میکرد حتما اینکارو میکردم ولی پول که چوی شیوون  میخواد چندین برابر این مقداره...

با ناراحتی دستی به صورتش کشید

-...حق اون بچه های یتیم داره پایمال میشه و ما هیچ کاری ازمون ساخته نیست...واقعا وحشتناکه.

هیچول به او دلداری داد

-حتی اگ اینطور هم بشه تو تموم تلاشتو کردی.

لیتوک به تلخی گفت- تلاشی که هیچ نتیجه ای نده چه فایده ای داره؟...اخه مگه اون وجدان نداره؟!...اون که نیازی به این پول نداره...خدای من...بچه های بیچاره...

هیچول با دیدن ناراحتی و غصه ی لیتوک کینه ای بزرگی را نسبت به شیوون در دلش احساس میکرد...کسی که جرات کرده بود و فرشته اش را تا این حد ناراحت کرده بود.

افسوس که به لیتوک قول داده بود کارهای گذشته اش را کنار بگذارد و گرنه چنان درسی به این آدم پول دوست میداد که تا عمر دارد فراموش نکند.

پیشنهاد داد- من یه نظری دارم...میگم چطوره به دونگهه و هیوکی و بقیه بگیم فرداشب بیان با.ر تا دور هم فکر کنیم و ببینیم باید چیکار کنیم...بلاخره چندتا کله بهتر ازیکی کار میکنن...فکرامونو میریزیم روهم شاید به نتیجه ای رسیدیم چطوره؟

لیتوک گفت- فکر خیلی خوبیه...

بعد برگشتنش برای اولین بار در آن شب لبخند واقعی اش را به ل.ب آورد

-...من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟

گونه های هیچول کمی رنگ گرفت

-چی داری میگی؟...من فقط یه پیشنهاد ساده دادم.

لیتوک گفت- منظورم واسه این نبود...

درحالیکه با نگاهی پر ازمحبت اورا نگاه میکرد اضافه کرد

-...از اینکه بهم دل گرمی میدی ممنونم چولا...ممنونم که هستی تا دیگه احساس تنهایی نکنم.

هیچول با شنیدن این کلمات خجالتزده شد و تخت تاثیر قرار گرفت اما مثل همیشه سعی کرد احساساتش را مخفی کند.

-این حرفها یعنی چی؟...

مشت آرامی به سی.نه ی لیتوک زد

-...یااااا نکنه بهم نظر داری که اینطوری قربون صدقه م میری؟!

لیتوک خنده اش گرفت

-نه مگه از جونم سیر شدم؟!

هیچول با عصبانیت ساختگی گفت- خیلی دلتم بخواد!

لیتوک- دلم که میخواد!...

خودش را به هیچول نزدیکتر کرد و دستهایش را دور او حلقه کرد

-...دوستی تو بزرگترین شانس زندگیم بود هیچول...بازهم ممنونم که کنارم هستی.

این کلمات قلب هیچول پر از گرما و محبت میکرد اما او کلمه ای برای پاسخ پیدا نمیکرد...مثل همیشه برای بیان احساساتش مشکل داشت.

بنابراین سرش را به سی.نه ی لیتوک تکیه داد تا با رفتارش به او بفهماند که احساس آنها نسبت به این دوستی و نزدیکی یکسان است.

با خودش گفت:

"تو نباید تشکر کنی فرشته ی من...این منم که باید تشکر کنم...بابت همه چیزایی که بهم دادی...مخصوصا این عشق و محبت که من هیچ وقت نمیتونم جبرانش کنم."

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 21 آبان 1396 ساعت: 18:25