Forced love 16

ساخت وبلاگ

سلام

این قسمت یه خورده کمه

مدیونید فکر کنید به زور می‌خوام بیست قسمتش کنم

واسه چهار قسمت آخر لازمه یکم فکر کنم.

ایشا... هفته ی دیگه پرونده ی این فیک هم بسته میشه.

  قسمت شانزدهم:

دو روزی از حرکت سپاه اسپارت میگذشت...قرار بود این سپاه در مرزهای روم به سپاه آماده و درحال جنگ اتن بپیوندد و آنها تقویت و پشتبانی کند.

در این چند روزه اسپارتی ها برای استراحت و تجدید قوا شبها اتراق و روزها به حرکتشان ادامه می‌دادند...هدف فرمانروای اسپارت این بود که تا جایی که میتواند در کمترین  زمان خودش را برای کمک به لشگر پدر همسرش برساند.

در یکی از این اتراق ها کانگین بدور از چشمان شیوون که برای سان دیدن سپاهش رفته بود به لیتوک نزدیک شد.

-حالتون چطوره شاهزاده؟

لیتوک جواب داد- منم مثل بقیه خسته م اما وقتی به این فکر میکنم که هرروز دارم به هدفم نزدیک و نزدیکتر میشم باعث میشه خستگی و مشکلات راه رو فراموش کنم.

کانگین-می فهمم ولی اصراری نبود که حتما با ما بیاید...تنهایی هم از پس نقشه مون برمی اومدم.

لیتوک- نمی‌تونستم اسپارت بمونم...باید زجر کشیدن مردن شیوون رو با چشای خودم ببینم...

درحالیکه تمام اجزای صورتش نفرتش از شیوون را نشان میداد ادامه داد- ...فقط زمانی دلم آروم میگیره که با دستهای خودم خنجر تو قلبش فرو کنم و خون شو زمین بریزم!

کانگین- متوجه شدم...مطمئن باشید زمانش که برسه این شمایید که به زندگی این فرمانروای مستبد پایان می دید.

لیتوک با شنیدن این بدون اطلاع از نیت و قصد واقعی مرد قوی هیکل با رضایت لبخندی زد و متوجه ی پوزخند او نشد.

کانگین در دل به سادگی شاهزاده خندید و با خودش گفت

-بعد کشتن شیوون میتونی به عنوان سوگلی حرام.سرای من زندگی جدیدی رو شروع کنی!...و من بلاخره فرمانروای اسپارت خواهم شد!

بعد اینکه کار سرکشی اش به سربازان تمام شد به طرف چادر بزرگ قرمزرنگ سلطنتی اش رفت که مخصوص او برپا شده بود.

وارد چادر شد و طبق انتظارش همسرش را آنجا یافت.

لیتوک زره و تونیکش را درآورده بود و به جای آنها ردای بلند سفیدی از جنس حریر پوشیده بود و روی تخت بزرگ و راحتشان لم داده بود.

شیوون با دیدن این صحنه آب دهانش را قورت داد.

لیتوک مثل همیشه شگفت انگیز بود اما الان وقتش نبود که آن بدن دوست داشتنی بگیرد...شیوون هنوز بابت رفتار دو روز قبل لیتوک عصبانی و ناراحت بود.

جلوتر رفت و روی صندلی چوبی پشت میزی پر از ظرف های میوه نشست.

لیتوک وانمود می‌کرد که متوجه آمدن او نشده است...به پشتی تخت تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود اما شیوون می‌دانست که او بیدار است.

بعد دقایقی که به سکوت گذشت سرانجام شیوون شروع کرد و با صدای گرفته شروع کرد

-در مورد کاری که دو روز قبل کردی...

به لیتوک نگاه کرد و با تحکم مخصوص خودش گفت

-...نمی‌خوام دیگه تکرارش کنی!

لیتوک چشمانش را باز کرد و به آرامی گفت-بستگی به رفتار تو داره که تکرار بشه یا نه!

شیوون- من واسه نیاوردنت دلیل داشتم...نمی‌خواستم صدمه ببینی...میدان جنگ جای تو نیست...

بیان احساساتش برای آدمی مثل شیوون بیش از اندازه سخت بود

-...من نگرانت بودم...میترسم اتفاقی برات بیفته ...میخواستم تو اسپارت و تو قصر امنم بمونی.

لیتوک به سردی گفت- نگران نباش من طوریم نمیشه...وقتی پیش هیولایی مثل تو دووم آوردم مطمئن باش تو میدون نبرد هم سالم می مونم!

شیوون ناخواسته صدایش بالا رفت

-هیولا؟!...من همسر توام!

لیتوک با نفرت گفت- یه همسر زورکی!...همسری که من نمی‌خواستم ولی خودشو به من تحمیل کرد!...از نظر من تو فقط یه هیولایی!

لیتوک انتظار داشت که شیوون عصبانی شود امادر کمال تعجبش او به آرامی گفت

-قبول دارم که کارم اشتباه بوده...حاضرم بابتش ازت معذرت بخوام...هرچقدر دفعه که راضی ت کنه...

صدای غمگین و شکسته اش لیتوک را شگفتزده کرد

شیوون ادامه داد- ...هرکاری بگی میکنم تا گذشته مو جبران کنم ...خواهش میکنم یه فرصت ...فقط یه فرصت برای جبران بهم بده.

لیتوک پوزخندی زد

-فکر می‌کنی واقعا میتونی جبران کنی؟

شیوون مصمم گفت- تموم تلاش مو میکنم تا بتونم انجامش بدم!

لیتوک با تأسف سرش را به دو طرف تکان داد

- نه نمبتونی...اگه بتونی آب رفته رو به جوی بگردونی...اگه بتونی خاکسترو به شکل چوب برگردونی و همینطور مرده رو زنده کنی اونوقت میتونی گذشته روهم جبران کنی!

شیوون- یعنی نمی‌خوای یه فرصت بهم بدی؟

لیتوک- من اینو نگفتم...فقط گفتم نمیتونی!!!

دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت-...اینجا پر از آتش  کینه ست و فقط دیدن مرگ تو آتیش رو خاموش می‌کنه!

شیوون چیزی نداشت که بگوید...حق با لیتوک بود...بدترین رفتار را با او کرده بود و این رفتار سزاوارش بود.

لیتوک از خشم می لرزید و می‌دانست که زیاده روی کرده است...تعجب نمی‌کرد اگر شیوون بهش حمله میکرد اما برخلاف انتظارش شیوون بدون اینکه کلمه ی دیگری بگوید بلند شدو از چادر بیرون زد و اورا تنها گذاشت.

این رفتارش لیتوک را متعجب کرد.

شیوونی که او می‌شناخت خشن و بی رحم بود...زود از کوره درمیرفت...اما الان با وجود تمام حرفهایی که زده بود...

چرا اینقدر غمگین به نظر می آمد؟!

یعنی واقعا پشیمان بود؟!

بابت افکار مسخره اش پوزخندی زد

برای آدم مستبد و خودخواهی که او می‌شناخت هرگز چنین اتفاقی نمی افتاد.

هرگز!

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند :

لیتوک- بهترین موقع برای انجام اینکار زمانیه که رومی ها عقب کشیدن و سپاه ما پیروز شده...اون موقع سربازان دیگه حالت آماده باش رو ندارن و گرم شادی و جشن پیروزی ان و اسیب پذیر میشن ...در نتیجه سربازای تو میتونن به راحتی کودتا کنن.

کانگین- عجب فکر عالی ای!...شما واقعا باهوشید!

شیوون همانطور که سریع و با قدرت درونش می کوبید خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد

-دوستت دارم فرشته ی من.

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 186 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 12:15