Sarang only you 25

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

با قسمت جدید سارانگ خدمت رسیدم!

اما قبلش یه فکت جالب و جدید هست که میخوام ببینیت

حتما لایو یسونگ رو دیدید همون که توکچول یه پوزیشن خوشگل به نمایش گذاشتن

لیتوک اول حسابی با.سن مبارک هیچول رو ناز نمود بعد اسپنک کرد!

حالا وقتی نوبت هیچوله که با.سن لیتوک رو مورد عنایت قرار بده:

هیچولی دلش نیومده و فقط به ناز کردن اکتفا نموده!

بعدهم گفته: اوه نایس!!!

خوشش اومده بوده بچه م!

ویدئوشhttp://s8.picofile.com/file/8311308826/r6_1rI4e1PV8oTjj.mp4.html

قسمت بیست و  پنجم:

شیوون- امروز با یه نفر ملاقات کردم که چیزایی بهم گفت که اصلا فکرشم نمیکردم.

دونگهه پرسید- با کی؟!

شیوون جواب داد- دفعه ی اولی بود که می دیدمش اما اینکه اون کی بود مهم نیست...مهم حرفهایی بود که بهم زد.

دونگهه- مگه بهت چی گفت؟!...

و با بی صبری اضافه کرد

-...ایش اینقدر کشش نده هیونگ!

شیوون با ناراحتی آهی کشید

-اون در مورد یه نفر یه چیزایی گفت که حتی تو خوابمم نمی دیدم!...وقتی بهم گفت که شخصیت واقعی اون آدم چطوریه حسابی شوکه شدم...باورم نمیشه کسی که این همه بهش اعتماد داشتم همچین آدمی از آب دربیاد!

دونگهه کمی فکر کرد و گفت- نمیپرسم که این آدم در مورد کی باهات حرف زده ولی به نظرت عقلانیه که تو حرف های کسی که اصلا نمیشناسیش و دفعه ی اولیه که می بینیش رو در مورد کسی که میشناسیش باور کنی؟!

شیوون- اوه...خب من...من اصلا از این دید بهش نگاه نکردم.

دونگهه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخت

- واقعا که خلی هیونگ!...بدون اینکه مطمئن بشی قضاوت کردی؟!

شیوون تازه متوجه ی این نکته شد...درحالیکه از هوش برادر کوچکترش شگفتزده شده بود گفت- حق با توئه دونگهه ولی....

هنوزم شک داشت.

-...ولی اگه حرف هاش درست باشه چی؟...چطوری میتونم مطمئن شم بدون اینکه ناراحت شه؟!

دونگهه کمی فکر کرد و گفت- خب میتونی طرفتو امتحان کنی.

شیوون- امتحان کنم؟!

کنار هان در ماشین کلاس بالایش نشسته بود و به خیابان های شلوغ خیره شده بود.

تصمیم گرفته بود تا پیشنهاد هان را برای ناهار قبول کند...مصاحبت با هان به عنوان یک دوست به نظرش آنقدرها بد نبود...با اینکه نمیتوانست احساس هان را پاسخ دهد اما نمیخواست قلب اورا بی رحمانه بشکند...هان قول داده بود تا خود او مایل نباشد رابطه یشان در حد یک دوستی ساده بماند...پس ناهار رفتن با او مشکلی نداشت.

از وقتی سوار ماشین شده بودند هردو سکوت کرده بودند...هیچول دوباره غرق افکارش شده بود و هان نمیدانست چگونه سر حرف را با او باز کند.

هیچول مدتی قبل اعتراف کرده بود که کسی را دوست دارد و با اینکه هان از شنیدن این ناراحت بود اما دلش میخواست در مورد این شخص بیشتر بداند چون میخواست رقیبش را خوب بشناسد.

با اینکه حدس میزد که هیچول چندان مشتاق حرف زدن با او نیست دلش را به دریا زد و پرسید- این کسی که گفتی دوستش داری...

هیچول نگاهش را از بیرون گرفت و به او نگاه کرد

هان با دیدن ابروهای بالا رفته ی او کمی دستپاچه شد ولی ادامه داد-... اون خیلی...خیلی از من بهتره؟!

هیچول گفت- منظورت از چه نظره؟...اگه از نظر مالی میپرسی اونم مثل تو خرپوله...اما واسه ی من پولش ذره ای مهم نیست.

هان گفت- نه منظورم پول نبود...چطوری بگم؟...اون چیکار کرده که تو عاشقش شدی؟

هیچول شانه هایش را بالا انداخت

-خودمم نمیدونم!

هان متعجب گفت- نمیدونی؟!

هیچول- خب آره...راستش اولش حتی ازش بدمم می اومد...اما بعدش نمیدونم چی شد که...

آهی کشید

-...در هرصورت چه فرقی میکنه؟...اون داره ازدواج میکنه و من باید فراموشش کنم.

هان از آینه صورت غمگین اورا تماشا کرد

-ازدواج میکنه؟!...تورو رد کرد؟!

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-نه...من حتی بهش نگفتم که دوستش دارم.

هان شگفتزده گفت-چرا بهش نگفتی؟

هیچول سرش را پایین انداخت

-نمیتونستم...نه فقط به خاطر اختلاف طبقاتی که بین مون بود...بلکه به این دلیل که میدونستم اون حسی تو اون راه بهم نداره...وقتی میدونم دوستم نداره چرا باید بهش میگفتم و خودمو سنگ روی یخ میکردم؟!

-به عبارتی غرورت برات عزیزتر بود!

هیچول با حالت تدافعی گفت- این طور نیست!...من میدونستم که اون رویاهایی داره که با من نمیتونه بهشون برسه...من فقط انتخاب کردم که سد راهش نباشم.

هان- با این حال اگه من جات بودم از احساسم بهش میگفتم...تو اینطوری نجنگیده باختی!

هیچول ل.ب هایش را جمع کرد

-موندم چرا تو این حرفو بهم میزنی؟!...تو گفتی بهم علاقه داری ...اگه بهش نگم که بیشتر به نفع توئه.

هیچول از آینه لبخند هان را دید...لبخندش مثل لبخند یک پدر به رفتار و حرف های بچه گانه ی فرزندش بود.

-پس معلومه هنوز چیزی از عشق نمی دونی...یه عاشق زمان خوشحاله که عشقش خوشحاله...من اگه زمانی تورو با کسی که دوستش داری ببینم مطمئنم خوشحالتر از الانم چون تو خوشحالی منم خوشحال میشم!...این عشق واقعیه!

گونه های هیچول با شنیدن این کلمات رنگ گرفت و رویش را برگرداند و دوباره نگاهش را به خیابان دوخت.

لیتوک با کانگین خوشحال و خوشبخت نبود...با خود او هم همینطور.

پس بازم اعتراف احساسش چیزی را تغییر نمیداد.

بعد لحظاتی که به سکوت گذشت هیچول گفت- در هر صورت من نمیتونم بهش بگم...میخوام فراموشش کنم...برام مهم نیست که چقدر سخته اما من اینکارو میکنم.

هان لبخند کوچکی زد

-من چی؟...میتونم امیدوار باشم؟

هیچول جواب داد

-تا وقتی لیتوک رو فراموش نکردم نه...نمیخوام الکی امیدوار بشی.

کیوهیون تنها در خانه بود و داشت سریال می دید که کسی در زد.

در را باز کرد و با دیدن چهره ی آشنای شیوون کاملا ذوقزده و خوشحال شد!

-شیوونا!...بیا تو!

و بعد اینکه بو.سه ای روی گونه ی نامزدش گذاشت دستش را گرفت و داخل برد.

-خیلی کار خوبی کردی اومدی...اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم...هیچول چند ساعته گذاشته رفته...هرچقدر هم به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده...خیلی نگرانشم...این چند وقته خیلی رفتارش عجیب شده...دارم فکر میکنه که نکنه حدس تو واقعا درست بوده؟!...

نخودی خندید

-...گرچه حتی فکرشم مسخره ست!

شیوون را روی کاناپه نشوند و گفت- نوشیدنی چی میخوری؟

شیوون- هیچ کدوم!...

دست کیوهیون را گرفت و کنار خودش نشاند

-...باید چیز مهمی رو بهت بگم.

کیوهیون تازه متوجه ی حالت گرفته ی صورت شیوون شد.

-چیزی شده؟

شیوون سرش را پایین انداخت

-شرکت...شرکت ورشکست شده!

کیوهیون جاخورد

-چی؟!...ورشکست شده؟!

شیوون سرش را تکان داد

-کلی بدهی بالا آوردیم...کلی به خرپول های سئول بدهکاریم...

دستش را با ناراحتی به صورتش کشید

-...حتی اگه تموم دار و ندارم رو بفروشم نمیتونم این همه بدهی رو صاف کنم!

کیوهیون کاملا شوکه بود!...این اخرین چیزی بود که انتظار داشت از شیوون بشنود‌.

اما تلاش کرد اورا آرام کند.

-آروم باش...دنیا که به آخر نرسیده.

شیوون نالید

-چطوری؟...همه ی زندگیم برباد رفت!...دیگه هیچی ندارم!...حتی بیشتر از دارایی م به مردم بدهکارم...میبرنم زندان!

کیوهیون مقابل او روی زمین نشست و دستهایش را گرفت

-من نمیزارم تورو ببرن زندان...هرکاری از دستم بربیاد واست میکنم...ماشین و سهمم ازین خونه رو میفروشم تا بدهی هاتو صاف کنیم...ما جوونیم میتونیم کار کنیم من مطمئنم اگه باهم تلاش کنیم این مشکل حل میشه...

دستهایش را دو طرف صورت شیوون گذاشت و سرش را بلند کرد اما با دیدن صورت خیس اشک او شوکه شد.

-...شیوونا...شیوونا خواهش میکنم گریه نکن...من جونم بره نمیزارم ببرنت زندان...بلاخره یه راهی پیدا میشه.

این حرفش کاملا صادقانه و از اعماق قلبش بود!

کیوهیون در آن لحظه حاضر بود هرکاری کند تا شیوون را نجات دهد!

و با انگشت شستش تلاش کرد اشک های اورا پاک کند اما شیوون دستهای اورا گرفت و بو.سید

-منو ببخش کیونا!...

حرکت بعدی شیوون به قدری ناگهانی بود که کیوهیون شوکه تر از قبل شد!

شیوون اورا بی اخطار در آغوش کشید و با گذیه گفت

-منو ببخش...منو ببخش که بهت شک کردم عزیزم!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 181 تاريخ : يکشنبه 21 آبان 1396 ساعت: 18:25