lost dream 11

ساخت وبلاگ

image

سعلام ^_^

اینم لاست دریم خدمتتون ک میخام ادامه ش بدم ^_^

مرسی ک پیگیر بودین فک نمی کردم انقده خوشتون بیاد =|

و این ک دیگه انصافا اون همه خواستینش کامنتاشم ب حد نساب برسونین |:

اگ همکاری کنین قول میدم هر روز یا ی روز در میون آپش  کنم ک تا آخر شهریور تموم شه..

مرسی برین ادامه خدافس |:

..11..

واقعا نمی دونستم چی باید جوابشو بدم..تو آموزشگاه زمان از دستم در رفته بود و قطعا نمی تونستم بهش بگم کجا بودم..از اونجایی که علاقهء وافری به آزار دادنم داره اگر بهش بگم مطمئنا دیگه نمیذاشت برم اونجا..نه..نه..نمی تونم بهش بگم..

با تشری که بهم زد به خودم اومدم

-نگاهی به اون ساعت لع.نتیت انداختی؟

ناخودآگاه عقب عقب رفته بودم و چسبیده بودم به دیوار که جلو اومد و دستشو کنار سرم به دیوار کوبید

بهم زل زد که یه دفعه فریاد کشید

-گم شین!

همین دو کلمه کافی بود تا هر کدوم از خدمتکارا برن خودشونو از خشم شیوون قایم کنن!

-متاسفم...واقعا حواسم به زمان نبود..

صورتشو جلوتر اورد و دقیقا جلوی صورتم نگه داشت..اونقد نزدیک بود که نفساش به صورتم بخوره..

-دلم میخاد بدونم کجا تا این حد بهت خوش گذشته!

پوزخند سردی رو ل.بم نشست و گفتم

-مطمئن باش هر جایی جز اینجا برای من بهشته!

دست آزادشو نزدیک کرد..چونمو بین دو انگشتش گرفت و صورتمو بالا اورد..حس کردم الانه ک استخون فکم تو دستش خرد بشه

-با این که همیشه برات بد تموم میشه ولی این گستاخیتو دوست دارم!

هنوز جوابشو نداده بودم که بی هوا دستاشو پشت پاهام برد و منو روی دوشش انداخت و سمت اتاق خودش راه افتاد..می دونستم چی انتظارمو می کشه برای همین چیزی نگفتم و فقط منتظر شدم...

همین که داخل اتاقش شد منو انداخت روی زمین و خودش رفت تا از کشو سیگار بیاره

داشتم با آرنجم به خاطر دردِ کوبیده شدن به زمین ور می رفتم که همون طور پشت بهم گفت

-حیف شد...دوست داشتم امشب یه درس درست و حسابی بهت بدم اما...

سیگارشو روشن کرد و برگشت طرفم

-اما باید خودمونو برای فردا آماده کنیم

خدا می دونست باز چی توی اون مغز کثیفشه...پرسیدم

-فردا؟

دودُ از دهنش بیرون داد

-آره ولی اصلا نگران نباش به موقعش به کارمون می رسیم!

بی توجه به لحن تمسخرآمیزش دوباره پرسیدم

-فردا قراره اتفاق خاصی بیوفته؟

-زیاد سوال می پرسی..

سیگارشو نصفه خاموش کرد و نشست روی صندلیش

-برو بیرون

***

از صبح تو این خونه همه در حال دویدن دنبال کارا و وظایفشون برای مهمونی بودن..شیوونم سرکار نرفته بود و به عنوان ناظر بالا سر خدمه بود و هر چند دقیقه به یکیشون گیر می داد..

منم به پیروی از دستورش لباسای بدن نمایی که بهم داده بود رو پوشیدم و حاضر آماده منتظر از راه رسیدن این مهمونا بودم تا با شر.اب ازشون پذیرایی کنم..ظاهرا مهمونی بزرگی قراره توی این خونه با آدمای بزرگ و پول داری برگزار بشه که اینطوری همه به هول و وَلا افتادن..

کم کم همه مهمونا از راه رسیدن اون خونه ی همیشه ساکت و بی روح پر از شلوغی شد

سینی تو دستمو پر از جام شر.اب کردم و به طرف جایی که شیوون و چندتا زن و مرد که به نظر می رسید آدمای مهم این جمعن رفتم..

جام ها رو که به دستشون دادم و به توصیه ی شیوون که تاکید کرد کنارش باشم همونجا با یکم فاصله ایستادم تا اگه خالی شدن پرشون کنم..ناخواسته حواسم سمت حرف هاشون رفت

البته فقط حرف های شیوون..که داشت یه جورایی اون هارو با حرفاش نیش می زد!

-تبریک میگم جناب چوی..بلاخره این کارخونه به کسی که لیاقتش رو رسید!

شیوون در یک آن نگاه تاریک و بدی به اون مردی که داشت چاپلوسیش رو می کرد انداخت..یکم از نوشیدنی تو دستش رو خورد و طولی نکشید که همون لبخند مرموز همیشگیش روی ل.ب هاش نشست و با لحنی که طعنه توش موج می زد گفت

-واقعا؟!..عجیبه..همیشه فکر می کردم شمایین که نمی خواستین من پام به اونجا برسه!

تو چند لحظه اون مرد صد رنگ عوض کرد و دست پاچه گفت

-چی؟..من؟..حتما اشتباهـ..

شیوون اما مجالی بهش نداد..

-واقعا حیف شد..خیلی دلم میخواست کنار خودم داشته باشمتون ولی می دونین که..آدم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه!..با کمال تاسف مجبورم اخراجتون کنم!

-اوه خانم لی!..همسرتون چرا نیومدن؟!..نکنه پای دوست/دختر جدیدی وسطه؟!..واقعا نمی خواین طلاقتونو از این مرد بگیرید؟!..انقدر پول براتون مهمه؟!

-شما چی؟..تونستین سربازی پسرتونو بخرین؟..براش تو کارخونه جا باز کردید یا اینبار من باید براتون کاری کنم؟!

-...

دهنم باز مونده بود..شیوون بی وقفه داشت سعی می کرد همه ی اونایی که دورش بودن رو تخریب کنه..

چندتاشون که به حد انفجار رسیده بودن نتونستن بیشتر از این توی این مجلس خفقان آور بمونن و با صورتای سرخ از خشم با عجله و فحش دادن به شیوون زدن بیرون..بقیه هم که مونده بودن دست کمی از اونا نداشتن ولی خب به خاطر حفظ آبروی خودشون سعی کردن نم پس ندن..

وضعیتو مناسب ندیدم و ترجیح دادم ازشون فاصله بگیرم..

کم کم شیوونم قاتی بقیه شد و از اونجایی که تقریبا م.ست کرده بود وجودمو فراموش کرد..منم که از خدا خواسته از این فرصت استفاده کردم و برگشتم به اتاق خودم..حالم داشت از نگاه های هیز و م.ست این پولدارای کثیف به هم می خورد..

پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم پشت در اتاقم..داخل شدم و همین که می خواستم نفس راحتی بکشم و درو ببندم یه چیزی یا یه کسی مانع شد

متعجب برگشتم و نگاهی به پشت در انداختم..کامل نتونستم نگاه کنم چون یه نفر خودشو انداخت داخل و هلم داد عقب

ترسیده نگاهی به بالا سرم انداختم و مرد درشت هیکلی که تلو تلو خورون سمتم میومد رو از نظر گذروندم..

کاملا مشخص بود اختیاری از خودش نداره..

نمی دونستم باید چی کار کنم..با ترس عقب عقب رفتم..

نویسنده :

درو پشت سرش بست و با چشمای سرخش نگاه حریصی به لیتوک که با ترس به زمین چسبیده بود کرد..

جلوتر اومد و هیکل بزرگشو روی بدن رنجور لیتوک انداخت..لیتوک فریاد زد و کمک خواست اما صداش بین اون جمعیت گم بود

-ولم کن عو.ضی!..ولم کن!کمک!

بدن لیتوک رو روی زمین میخکوب کرد و خودش روی شکمش نشست!..لیتوک واقعا احساس کرد هر آن ممکنه زیر وزن سنگینش خفه بشه

دستشو روی شکم و سی.نه ی لیتوک کشید و با صدای آروم اما پر شه.وتش گفت

+تو خیلی خوشکلی!..اون شیوونِ بی عرضه چجوری تونسته کسی مثل تورو پیش خودش داشته باشه؟!

خم شد و در چشم بهم زدنی دندوناشو با خشونت توی گردن نرم لیتوک فرو کرد و مک های عمیقی ازش گرفت..همون طور که با خشونت گردن لیتوک رو گاز می گرفت با دستاش به جون بدنش افتاد و سی.نه هاش رو اونقد محکم چنگ زد و مالید که لیتوک احساس ضعف کرد..لیتوک از درد فریاد می زد و کمک می خواست اما هیچ فایده ای نداشت

سرشو بالا اورد و دستشو روی گردن سرخ شده ی لیتوک کشید و ادامه داد

-نمی تونم ازت بگذرم!..برای یه بارم که شده باید مال خودم بشی!..بزار ببینم زیر این لباست چی داری؟

دستشو سمت دکمه هاش برد که لیتوک سیلی محکمی به صورت اون مرد زد و با فریاد گفت

-ولم کن حروم.زاده!..از روی من بلند شو!

چشمای لیتوک کم کم داشت پر می شد..مقاومت بی فایده بود..از خودش و وضعیت تاسف بارش متنفر بود..حس می کرد تبدیل به یه هر.زه ی واقعی شده که همه به چشم یه بازیچه بهش نگاه می کنن..چیزی که تا قبل از این به حد مرگ ازش متنفر بود و هیچوقت فکر نمی کرد به همچین جایی برسه..

مَرد اما بی توجه به مقاومت لیتوک خنده ی مس.تانه ای سر داد و در عرض چند لحظه لیتوک رو برگردوند و به روی شکم خوابوند

-نهههه..ولم کننن..کمک..خواهش می کنم یه نفر کمکم کنه..

این بار روی کمرش نشست و روی پایین تنه ی لیتوک خم شد..عضو سخت شده و بزرگش رو روی کمرش احساس می کرد و همین ترسش رو چند برابر می کرد..

دستشو با ولع روی با.سن و شلوار جذبی که پاش بود کشید و بهش چنگ زد

+دیگه نمی تونم صبر کنم!

-نه!

تلاشش برای جلوگیری از ریختن اشکاش به آخرش رسید و در نهایت شکست..بغضش شکست..مثل خودش!..اشکایی که مدت زیادی جلوی باریدنشون رو گرفته بود حالا به راحتی روی گونه هاش سر می خوردن روی زمین می ریختن..

برای اولین بار آرزو کرد کاش شیوون اینجا بود..همخوابی و بودن با یه نفر_هر چند به اجبار_براش خیلی قابل تحمل تر از چند نفره..

مرد به سختی دستشو وارد شلوار لیتوک کرد و بین پاهاش کشید..انگشتش تقریبا داشت وارد سوراخش می شد که..

در باز شد و با صدای بدی به دیوار برخورد کرد

-ولش کن حروم.زاده!

+تو چه خری هستی که مزاحم کار من میشی؟!

طولی نکشید که مرد با خشم زیادی از روی لیتوک بلند شد تا حسابشو با کسی که مزاحم کارش شده بود تسویه کنه..

اون موقع بود که لیتوک تونست نفس راحتی بکشه و برگرده و صاحب اون صدای آشنا رو ببینه..

از پشت پرده ی اشکاش همه چیز رو تار می دید..تند تند اشکاشو پاک کرد و به سختی تونست بشینه و اون دو نفر رو ببینه..

لیتوک :

اشکامو از روی صورتم چند بار پاک کردم تا تونستم صاحب اون صدای آشنا رو ببینم..سر جام نشستم و به اون دو نفری که گلاویز شده بودن نگاه کردم

باورم نمی شد..کیوهیون دوست شیوون داشت با اون عو.ضی دعوا می کرد..

دعواشون چند دقیقه ای طول کشید بعد از اون کیوهیون اون مردو با مشتی نقش زمین کرد قبل از این که کتک بیشتری بخوره فرارو بر قرار ترجیح داد و در رفت..

بلافاصله برگشت سمتم و دستشو طرفم دراز کرد..هنوز گیج بودم و نمی دونستم به کی باید اعتماد کنم..کیوهیونم دوست شیوون بود..دوست شیوون قطعا آدمی مثل خودشه..نباید بهش اجازه بدم نزدیکم بیاد..

با وحشت روی زمین خودمو کشیدم و رفتم عقب..تنها زمانی که کمرم به دیوار کوبیده شد فهمیدم دیگه راهی برای فرار ندارم

فریاد زدم

-به من نزدیک نشو!..برو بیرون!

زانوهامو ب.غل گرفتمو سرمو توشون پنهون کردم..با صدای تحلیل رفته از بغض و اشک نالیدم

-چرا دست از سرم بر نمیدارین؟..از همتون متنفرم..

+من کاری باهات ندارم..خواهش می کنم از من نترس..

سرمو بالا اوردم و به نگاهمو به صورت نگران و مضطربش دوختم..ادامه داد

-من کاری باهات ندارم من فقط می خواستم کمکت کنم..درسته که من دوست شیوونم ولی اصلا شبیه اون نیستم!..

یه چیزی ته دلم می گفت حرفاشو باور کنم..راست می گفت..از همون بار اول که دیدمش هیچیش شبیه شیوون نبود..یه جورایی آروم شده بودم که با حرف بعدیش شوکه شدم

-من..من به خاطر برادرت اینجام..ریووک!

با شنیدن اسم ریووک انگار که از خودم بی خود شده باشم مثل دیوونه ها پریدم طرفش و یقشو چسبیدم

-ریووک؟..ریووکو از کجا می شناسی؟..اصلا تو کی هستی لع.نتی؟

سعی نکرد دستامو پس بزنه یا مثل بقیه نقش زمینم کنه..اصلا گارد نگرفت یا عصبانی نشد..فقط نگرانی بود که از صورتش می بارید

+همه چیزو بهت میگم فقط آروم باش و بهم اجازه حرف زدن بده..

 ولش کردم و نفس عمیقی کشیدم

-بگو

یقه شو مرتب کرد و گفت

+اون شبی که برادرت از اینجا رفت من خیلی اتفاقی نزدیک اینجا دیدمش..از اونجایی هم که قبلا همدیگه رو دیده بودیم یه صحبت مختصری باهم کردیم..ریووک..برادرت ازم خواست به جاش مراقبت باشم..فقط هم چند باری تلفنی حالتو ازم پرسید..چون من دوست شیوونم و اونو بهتر از هر کس دیگه ای میشناسمش..همین..

حرفاش که تموم شد برای مدتی سکوت حکم فرما بود..بلاخره سکوتو شکستم و سوالایی که تو ذهنم بود پرسیدم

-حرفاتو باور می کنم..اما نه همشو..باور می کنم که تو شبیه اون شیوونِ عو.ضی نیستی..ولی اینم نمی فهمم که چرا باید دوست همچین آدمی باشی!

آهی کشید و رفت روی لبه ی تخت نشست و گفت

-شیوون اونقدام که فکر می کنی آدم بدی نیست..در واقع این طوری نبود..اون آدم خیلی خوبی بود..طوری که همه از مهربونیش حرف می زدن..یه سری اتفاقات افتاد که اونو تبدیل به همچین آدمی کرد...

از تعجب داشتم شاخ در می اوردم..این آدم خوب و مهربونی که ازش حرف می زنه قطعا شیوون که نیست..هست؟!

نزدیکش شدم و همون طور ایستاده با تعجب گفتم

-شیوون؟!..چه اتفاقایی؟

یکم برای گفتن حرفش مکث کرد

+خب..راستش..

با باز شدن در حرفش نصفه موند..

شیوونِ م.ست و خمار با دیدن ما دوتا اونم تا این حد نزدیک چشماش تا آخرین حد ممکن باز شد..

چشماشو بین ما دوتا چند باری چرخوند و در نهایت گفت

-اینجا چه غلطی می کردین؟

کیوهیون بلند شد و کنار شیوون رفت

-داد و بیداد از این اتاق شنیدم اومدم کمک..

+کمک کی؟

-انگار یکی داشت به لیتوک دست درازی می کرد..تو چی با خودت فکر کردی اونو با همچین ظاهری فرستادی بین اون همه کثافت هیز؟

شیوون با صورت اخم آلودی رو به من که تا اون لحظه لال مونی گرفته بودم گفت

-آره؟!

سرمو تکون دادم و بعد از اون انداختمش پایین تا صورت خیسمو نبینه..

شیوون-ممنون بابت کمکت کیو ولی خودم مراقب این برده ی سرکش هستم..سرت به کار خودت باشه..

کیوهیون صداشو بالا برد و سر شیوون داد زد

-برای چی انقد عذابش میدی؟..واقعا چه لذت از این کار می بری؟

-صدبار گفتم اون برده ی منه!..هرکاری دلم بخواد باهاش می کنم به هیچکسم مربوط نیست..گفتم سرت به کار خودت باشه..

+اوووووف..بیا پایین کارت دارم..

-ولم کن کیو خستم..

-گفتم بیا!

-خیلی خب..

ظاهرا شیوون حرف شنوی زیادی از کیوهیون داره..چون هر کس دیگه ای جای کیوهیون بود اصلا جرئت نمی کرد باهاش این شکلی حرف بزنه یا اگرم می زد محال بود شیوون بلایی سرش نیاره!

به هر حال هر دوتاشون باهم پایین رفتن و اون موقه بود که تونستم یه نفس راحت بکشم..اون لباسای چندش آورو از تنم در اوردم و خودمو روی تخت ول کردم..به یه استراحت کوچیک احتیاج داشتم..

چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم و فقط روی سیاهی پشت پلکام تمرکز کنم..

چشمام تازه داشت گرم می شد که اون صدای آشنا گفت

-بیا اتاقم..

نمی تونستم از دستورش اطاعت نکنم!..به هر سختی ای بود از جام بلند شدم و رفتم اتاقش..دو تقه به در زدم و بعد از اجازه ورودش داخل شدم..

تی شرتشو تنش کرد و با دست بهم اشاره کرد بیام کنارش..چراغو خاموش کرد و بازم بدون هیچ خشونتی فقط منو ب.غل گرفت و روی تخت دراز کشید

از پشت خودشو بهم چسبوند و سرشو برد توی گردنم

همون طور که کبودی به جا مونده از اون مرد روی گردنمو نوازش می کرد با جدیت گفت

-دیگه نمیذارم کسی بهت نزدیک بشه..

لحنش..یه جور عجیب غریبی بود..تا حالا این شکلیشو ندیده بودم..

بعد از یکم سکوت پرسیدم

-این مهمونی امشب...دلیل خاصی داشت؟

دستش رفت زیر لباسم و روی شکممو نوازش کرد

+کنجکاوی بدونی؟

-آره..تو اون آدما رو دوست نداشتی که دعوت کردی نه؟

خندید..

+دوست داشته باشم؟!..من از همه ی اون حیوونایی که دیدی متنفرم..

با تعجب برگشتم و نگاش کردم

نگاه پرسشگرمو که دید خودش توضیح داد

-همه ی اونایی که دیدی همون قدر که من ازشون متنفرم باعث خرابی زندگیم شدن..اونا نذاشتن درست زندگی کنم..کسایی که فقط به فکر پول رو پول گذاشتنن..همین احمقا به محض این که اون کارخونه کوفتی بهم رسید برای چاپلوسی و چسبیدن بهم با کله اومدن برای تبریک..دقیقا همونایی که تا قبل از این منو بی عرضه و بی دست و پا می دونستن..این مهمونی امشبم فقط برای تلافی بود..هر چقدر اونا تحقیرم کردن من فقط یکمشو امشب سرشون در اوردم و اونا نتونستن تحمل کنن..

-اوه..

-اصلا من چرا دارم اینارو به تو میگم؟!..فراموشش کن..

معلوم بود با یادآوری یه چیزایی دوباره خشم گرفتتش..برای خالی کردن خودش به گردن و شونه هام حمله کرد و عصبانیتشو با فرو کردن دندوناش تو بدنم خالی می کرد..

می دونستم اگه چیزی بگم عصبانی تر میشه..برای همین ل.بمو به دندون گرفتم و سکوت کردم...

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 130 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 22:37