lost dream 10

ساخت وبلاگ

سلام...

خیلی وقت پیش می خواستم اطلاعیه بدم اما نشد...

از چندماه پیش گرفتاری زیاد داشتم مخصوصا امتحانا و درسا..و خب نتونستم آپ کنم...

عوضش از هفته ی بعد زیاد آپ می کنم و تا وقتی سامی برگرده اینجارو می چرخونم |:

این لاست دریمو هم چون خیلی بینش وقفه افتاد و نتونستم درست حسابی بنویسمش توی 2؛3 تا پارت طولانی چند روز دیگه تمومش می کنم که بریم سراغ بعدیا..

الانم بفرمایین بقیشو بخونین..درسته داغونه ولی عوضش زیاده اینبار |:

..10..

زمانی بیدار شدم که شیوون رفته بود..مدت کمی رو همون جا روی تخت نشستم..بلند شدم و لباسمو از روی زمین برداشتم..تنم کردم و برگشتم تو اتاقم و سرجای همیشگیم_پشت پنجره ی محبوبم_ایستادم..

احساس می کردم امروز سرد و ساکت تر از همیشه س!..شاید به خاطر رفتن ریووک بود..توی همین مدت کم دوباره به بودنش عادت کرده بودم و همین حالمو همین اول صبحی بد کرده بود...

آه عمیقی کشیدم و سراغ لباسام رفتم..می خواستم یکم از عمارت خفقان آور بیرون بیام..

***

قدم زدن تو هوای سردو بیشتر از هرچیزی دوست داشتم!

به اولین مغازه ای که رسیدم ایستادم تا یه نوشیدنی برای خودم بگیرم...تا کی قراره همه چیزو برای خودم سخت کنم؟!

کی می دونه..شاید چوی هیچوقت نزاره برگردم!

پس اگه زندگیم قراره همین باشه..سعی می کنم قبولش کنم و تا حد ممکن ازش لذت ببرم!

یه نوشیدنی گرم گرفتم و دوباره راه افتادم...

وقتی تمومش کردم به اولین سطل آشغال که رسیدم دست دراز کردم تا بندازمش...همین که سرمو بلند کردم چشام نزدیک بود از جاش دربیاد!

من دقیقا جلوی آموزشگاه مدیر کیم بودم!..دوباره!

چرا همچین شد؟!!!چه طوری سر از اینجا دراوردم؟؟؟!!

بعد از اتفاقی که اون شب افتاد فرارو بر قرار ترجیح دادم و سریع چرخیدم تا در برم اما به لطف شانس همیشگیم...

با قدمای تندی داشتم دور می شدم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد و نزدیک بود زیرم بگیرم

از اونجایی که تقصیر خودم بود کنار در راننده ایستادم و بدون این که ببینمش خم شدم و بابت بی دقتیم عذر خواستم

-منو ببخشید اصلا متوجه شما نشـ..

-تو؟!

خم موندم!..اصلا نتونستم سرمو بلند کنم..خدا خدا می کردم این صدای آشنا اونی که من فکر می کنم نباشه!

دستشو روی شونم گذاشت و سرمو بالا اورد

خودش بود!!..خدایا آخه چرا این همه بدشانسی...

هر طرفی رو نگاه می کردم به جز صورتش

خودشم هنگ کرده بود انگار..مطمئنم فکر کرد با یه دیوانه طرفه!

-مدیر کیم!

-خوشحالم که حالت خوبه!..به خاطر دفعه ی قبل واقعا نگرانت بودم..

-نه نه!..ممنونم ولی نگران نباشید..راستش اون شب من پام فقط لیز خورد و افتادم داخل آب..

-جدا؟!..پس چرا هیچکاری برای بیرون اومدن نکردی؟؟

ای بابا...لبخند نصفه نیمه ای زدم..

-آخه..آخه من شنا بلد نیستم..فکر می کنم وقتی افتادم از شوک نتونستم کاری بکنم!

قیافش تابلو بود باور نکرده :/

-خیلی خب..اه راستی داشتی میومدی به آموزشگاه سر بزنی؟!

-چی؟من..نـ

-کار خیلی خوبی کردی که اومدی!..معذرت میخوام بیرون نگهت داشتم بیا بریم داخل!

هنوز هیچکاری برای خلاصی نکرده بودم که دستمو گرفت و دنبال خودش کشید!

-مدیرکیم!..یه لحظه..صبر کنین!

دست و پا زدنم فایده نداشت چون چند دقیقه بعد تو دفترش بودیم!

-چرا نمیشینی؟

تشکر کردم و نشستم..که گفت

-یه پیشنهادی برات دارم!

بهش چشم دوختم که گفت

-اما قبلش می خوام اسمتو بدونم!

-آه..من پارک لیتوکم..

-پارک لیتوک!..از اونجایی که خیلی ازت خوشم اومده..و تو هم پیشنهاد قبلیمو مبنی بر این که عضو ثابت اینجا بشی رد کردی...یه پیشنهاد جدید برات دارم!

-متاسفم...چه پیشنهادی؟!

-خب...ازت می خوام که معلم رق.ص بشی!

-چی؟!..من؟..من که نمی تونم..

-اجازه بده..

کنارم نشست..

-معلم که نه..دلم می خواد به کارآموزای اینجا توی آموزشاشون کمک کنی و اشکالاتشونو برطرف کنی...به طور ثابت هم لازم نیست بیای..مثل یه معلم پاره وقت کار می کنی و به همون اندازه هم حقوق می گیری!..روزایی مثل الان اگه بتونی فقط چند ساعت اینجا باشی هم کافیه..

دهن باز کردم تا قاطعانه بگم "نه"..ولی درست لحظه ی آخر مردد شدم..

چرا باید رد می کردم؟!..چی از این بهتر..که می تونم چند ساعت از روزو بیام همچین جایی و همه چیزو فراموش کنم؟!

به چشمای منتظر مدیرکیم نگاه کردم..به نظر هیجانزده می رسید..قبل از این که قبول کنم پرسیدم

-چرا اصرار دارین اینجا بمونم؟

مکث کرد..

-بهت که گفتم از تو و استعدادت خوشم اومده!..من عاشق اینم که برم دنبال استعدادا و اونارو شکوفا کنم

-آه..که اینطور

-حالا..جوابت؟!

-امیدوارم ناامیدتون نکنم!

-خوشحالم که قبول کردی!

دستشو به طرفم دراز کرد

دستمو تو دستش گذاشتم و صمیمانه فشار داد

خوشحال بودم!..خیلی خوشحال بودم!

از چند جهت اینطوری برام خیلی خوب می شد!..هم برای وقتایی که می تونم بیام بیرون و هم اینکه می تونم بعدا به پدر و مادرم بگم برای معلمی اومده بودم..

با مدیرکیم از اتاقش بیرون اومدیم و پیش شاگردا رفتیم

با دیدنم پچ پچاشون شروع شد..

مدیرکیم شروع کرد باهاشون صحبت کردن و توضیح دادن این که من قراره به عنوان کمک بهشون اینجا باشم...

-...در آخر اینکه به نظر میاد پارک لیتوک اختلاف سنی چندانی با شما نداشته باشه و می تونید راحت تر باهم کار کنید...از کمک هاش نهایت استفاده رو ببرید..فایتینگ!

شاگردا-فایتینگ!

***

چند ساعت تمام با هم کار کردیم و یه جورایی خوش گذروندیم!

شاگردای اینجا خیلی خوب بودن..مثل دوستا و بدون خستگی با هم تمرین کردیم..

با تاریک شدن هوا از همه خداحافظی کردم و ازشون جدا شدم

موقع رفتن به مدیرکیم هم سرزدم و ازش تشکر کردم

همون لبخند گرم رو روی صورتش داشت که باعث دلگرمیم می شد..

-من کارم تموم شد..با اجازه تون دیگه برم...

­-روز اول کاریت چه طور بود؟!

-خیلی خوب بود!

-خوبه!..وقتتو نمی گیرم می تونی بری!

-ممنون!..می بینمتون

***

کرایه ی ماشینو حساب کردم و پیاده شدم..

زنگو زدم و در باز شد..

داخل شدم..قلبم ریخت..

شیوون روی مبل رو به روی در نشسته بود و در حال سیگار کشیدن..

بلند شد و با چند قدم خودشو بهم رسوند..

چونمو با دستش گرفت و سرمو بلند کرد

نگاه تاریکشو بهم دوخت

شیوون-دیر کردی..

واقعا نمی دونستم چی باید جوابشو بدم..تو آموزشگاه زمان از دستم در رفته بود و قطعا نمی تونستم بهش بگم کجا بودم..از اونجایی که علاقهء وافری به آزار دادنم داره اگر بهش بگم مطمئنا دیگه نمیذاره برم اونجا..نه..نه..نمی تونم بهش بگم..

با تشری که بهم زد به خودم اومدم

-نگاهی به اون ساعت لع.نتیت انداختی؟

ناخودآگاه عقب عقب رفته بودم و چسبیده بودم به دیوار که جلو اومد و دستشو کنار سرم به دیوار کوبید

بهم زل زد که یع دفعه فریاد کشید

-گم شین!

همین دو کلمه کافی بود تا هر کدوم از خدمتکارا برن خودشونو از خشم شیوون قایم کنن!

-متاسفم...واقعا حواسم به زمان بود..

صورتشو جلوتر اورد و دقیقا جلوی صورتم نگه داشت..اونقد نزدیک بود که نفساش به صورتم بخوره..

-دلم میخاد بدونم کجا تا این حد بهت خوش گذشته!

پوزخند سردی رو ل.بم نشست و گفتم

-مطمئن باش هر جایی جز اینجا برای من بهشته!

دست آزادشو نزدیک کرد..چونمو بین دو انگشتش گرفت و صورتمو بالا گرفت

-با این که همیشه برات بد تموم میشه ولی این جسارتتو تحسین می کنم

هنوز جوابشو نداده بودم که بی هوا دستاشو پشت پاهام برد و منو روی دوشش انداخت و سمت اتاق خودش راه افتاد..می دونستم چی انتظارمو می کشه برای همین چیزی نگفتم و فقط منتظر شدم...

همین که داخل اتاقش شد منو انداخت روی زمین و خودش رفت تا از کشو سیگار بیاره

داشتم با آرنجم به خاطر دردِ کوبیده شدن به زمین ور می رفتم که همون طور پشت بهم گفت

-حیف شد...دوست داشتم امشب یه درس درست و حسابی بهت بدم اما...

سیگارشو روشن کرد و برگشت طرفم

-اما برای فردا لازمت دارم!

خدا می دونست باز چی توی اون مغز کثیفشه...پرسیدم

-فردا؟

دودُ از دهنش بیرون داد

-آره ولی اصلا نگران نباش به موقعش به کارمون می رسیم!

بی توجه به لحن تمسخرآمیزش دوباره پرسیدم

-فردا قراره کار خاصی بکنم؟

-نه فقط اربابت فردا کلی مهمون داره و تو باید حسابی به خودت برسی!

سیگارشو نصفه خاموش کرد و نشست روی صندلیش

-برو بیرون

***

از صبح تو این خونه همه در حال دویدن دنبال کارا و وظایفشون برای مهمونین..شیوونم سرکار نرفته بود و به عنوان ناظر بالا سر خدمه بود و هر چند دقیقه به یکیشون گیر می داد

منم به پیروی از دستور مسخره ش لباسی که بهم داد پوشیدم و رفتم زیر دست استایلیستی که اورده بود..لباسه به طرز چندش آوری باز و بدن نما بود؛ بعد از تموم شدن کار استایلیست وقتی رو به روی آینه ایستادم حالم از خودم به هم خورد...ظاهرم خیلی خوب شده بود ولی از این که می دونستم قراره براش نقش یه عروسک یا یه ابزارو بازی کنم نفرت تو وجودم فوران می کرد..

با تاریک شدن هوا سر و کله ی مهموناش پیدا شد..

از ظاهرشون می شد فهمید از اون آدمای پولدار و پول پرستن که دست کمی از خود شیوون ندارن..

خودم هنوز بالا و تو اتاقم بودم..حاضر نبودم برم پایین و جلب توجه کنم تا زمانی که مجبور باشم...

...

 

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 6:35