im alive 1

ساخت وبلاگ
http://s9.picofile.com/file/8300242676/Negar_%DB%B1%DB%B1%DB%B0%DB%B7%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7_%DB%B1%DB%B4%DB%B5%DB%B5%DB%B4%DB%B4.png
های گایز ^_^
واقعا معذرت |:
اصن نشد بیام آپ کنم...
انقد به دلایل مختلف بین لاست دریم و بروکن انجل وقفه افتاد که اصلا نمی تونم بنویسمشون...
فعلا اینارو کنار میذاریم و میریم سراغ این فیک جدید که تقریبا مینی فیکه
چند قسمت بیشتر نیست..هم دستم راه بیوفه و هم اینکه تا داغه بچسبونیم دگ :/
فک کنم خوشتون بیاد با قبلیا فرق داره ^^
احتمال خیلی زیاد هر روز آ| خواهیم داشت یا نهایتا یه روز در میون...
معرفیشم اینجا میذارم..پارت 1 هم تو ادامه
و ی نکته...لدفن هر کی میخونه نظرم بزارع تا مث قبل بی انگیزه نشم :/ مرسی اه -_-
زین پس هم ک بیکارم نظراتو همون روز یا کلا زود به زود جواب میدم ^_^
بفرماعید..
______________________________________________
اسم:im alive _ من زنده ام
کاپل:کیوتوک/شیتوک
انسی:ب مقدار لازم :/
ژانر:غمگین/طنز
خلاصه:
نمیگم خودتون تو ادامه بخونید |:
1
-لع.نتی!
ساعت از 2 شب گذشته بود و داشتم تو این کوچه خیابونای تاریک و خلوت می روندم تا هر چی زودتر برسم خونه و بعد از یه روز خسته کننده ی کاری دیگه استراحت کنم
داشتم به زمین و زمان غر می زدم..
-این خیابون چرا بسته س؟..چراغ چرا قرمزه؟..چرا...چرا..چرا؟
نزدیک خونه بودم که چراغ قرمز شد و وایسادم
پشت دستمو رو لب.م گذاشتم و با بی حوصلگی اطرافمو نگا می کردم
نگاهمو برگردوندم سمت خیابون که دیدم یه نفر خیلی آروم و ریلکس اومد وسط مثل مجسمه ایستاد و به اطراف نگاه کرد
این یکی دیگه واقعا اعصاب خرد کن بود
خیابون تقریبا خلوت بود و ب جز من 2 تا ماشین دیگه بیشتر نبودن که با سبز شدن چراغ از کنارش رد شدن و اون همچنان رو به روی من و پشت به من ایستاده بود
پشت سرهم براش بوق زدم ولی انگار اصلا نمی شنید
ماشینو بردم کناری پارک کردم و با توپ پر رفتم طرفش
یکم دور تر ازش ایستادم و صداش زدم
-هی مگه با تو نیستم؟..از وسط خیابون برو کنار
نگاه سردشو برگردوند و ب صورتم دوخت..نگاهش ب قدری سرد و بی روح بود که برای یه لحظه حس کردم وجودم یخ زد!
دوباره گفتم
-کَری؟!
یکم اینور اونورشو نگاه کرد و گفت
-با منی؟!
از حرص خندم گرفت
-د بیا!..نه پس با خودمم!..میگم برو کنار
چشمای خمارش گش.اد شد
با تعجب زیادی پرسید
-تو منو می بینی؟!
دیگه داشت رو اعصابم راه می رفت
-معلومه که می بینمت کور که نیستم..ولی تو انگار مخت تاب برداشته!
با تعجب و دهن باز پشت سر هم پلک می زد و ی چیزایی می گفت که نمی فهمیدم
فکر کردم شاید مشکلی چیزی داره..یکم جلو اومدم کمکش کنم ک صدای بوق ماشینی اومد
یه ماشین با سرعت زیاد داشت نزدیک می شد و دقیقا از رو به روی اون عابر میومد
-برو کنار دیوونه الان لهت می کنه!..زده به سرت؟!
هر چی داد و بیداد کردم فایده نداشت
ماشین بهش رسید چشمامو بستم و منتظر صدای وحشتناکی شدم..اما در کمال تعجب هیچ صدایی نیومد
با وحشت چشمامو باز کردم
اون یه نفر هنوز ابولهول وار با نگاه سردش بهم خیره شده
فکم به زمین چسبید
این دیگه چه می موجودی بود؟!..داد زدم
-تو کی هستی؟!
اومد طرفم..از ترس عقب عقب رفتم و پریدم تو ماشینم
دست بردم روشنش کنم که دستی روی شونم نشست و صدایی نرم و آروم که تا مغز استخون رخنه می کرد گفت
-خواهش می کنم از من نترس
برگشتم و همون موجودو دیدم
داشتم از ترس قالب تهی می کردم
-چی از جون من میخوای؟برو بیرون!
بی توجه به بودنش تو ماشینم گاز دادم و به طرف خونم روندم
همین که رسیدم ماشینو همونجا جلو در ول کردم و پریدم تو
نفهمیدم چه جوری درو باز کردم و سه قفلش کردم!
رفتم تو اتاق و در اتاقم بستم و میز تحریرمو پشتش گذاشتم
عقب عقب رفتم..پشت زانوهام به ل.به ی تخت خورد..خودمو ول کردم و همونجا نشستم
قلبم داشت با همه ی قدرت به سی.نم می کوبید
تازه داشتم یه نفس راحت می کشیدم که همون یه نفرو دیدم که از در اومد تو
لع.نت به من!..معلومه وقتی ماشین ازش رد میشه خودشم می تونه از دیوار رد بشه!
دستامو به نشونه ی تهدید طرفش گرفتم
-من نمی دونم تو چه موجودی هستی!..ولی هر چی هستی بهت اخطار می کنم نزدیک من نیای!
-چرا انقد از من می ترسی؟..منم یه آدمم..درست مثل تو!
صداش لحن عصبانیت به خودش گرفته بود
گفتم
-آدم؟!..یه آدم می تونه از دیوار رد بشه؟!..راستشو بگو چی هستی..جنی؟..روحی؟..شیطانی؟..فرشته ای؟...جلو نیا!..بهت میگم جلو نیا!
داشت با قدمای آروم جلو میومد
-ازت خواهش می کنم آروم باش..ازم نترس..من کاری باهات ندارم..نمی دونم چرا ولی تو تنها کسی هستی که می تونه منو ببینه!....چیکار داری می کنی؟!
چندتا سیلی به خودم زدم تا ببینم خوابم یا بیدار!
-این یه خوابه!..آره حتما یه خوابه!..تو یه کابوسی..
با تاسف دستشو رو صورتش کشید..به دیوار چسبیده بودم...جلو اومد و دقیقا رو به روم ایستاد
سرمای بدنشو حس می کردم..انگار که هیچ گرمایی تو تو بدنش نیست..هیچ خونی تو رگاش جریان نداره...
-گوش کن به من!..من زنده م..منم یه آدمم!..ولی
یه آه کشید و روشو اونطرف کرد
-یه عو.ضی این منو به این روز انداخت!..من فقط تا یه مدت نامعلومی اینجوری می مونم..آزاری بهت نمی رسونم..خواهش می کنم باور کن!
حسم بهم می گفت دروغ نمیگه..اما با اینحال
-خیلی خب باشه باشه فقط یکم دور شو خواهش می کنم
حالت غمگینی به خودش گرفت عقب رفت
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
-ببین حرفتو باور می کنم خب؟..ولی بهم حق بده ازت بترسم و بهت اعتماد نداشته باشم..من..من تا حالا با اینجور موجوداتی رو به رو نشدم..هر روز که با جن و پری سروکار ندارم کــ..
-روح..
-ببخشید؟
-گفتم روح...من جن و پری نیستم..یه روحم
لبخند زدم و گفتم
-آره درسته روح
یه لحظه به خودم اومدم و کلمه ای که گفت رو توی ذهنم حلاجی کردم
اون گفت روح؟!
تو یه آن هر چی فیلم ترسناک دیده بودم از جلوی چشمام گذشت..همونایی که روحای سرگردون میان و هر کی به پستشون بخوره رو تا حد مرگ اذیت می کنن!
به صورتش نگاه کردم و بعد..
چشمام سیاهی رفت و گرومپ...
_____________________________
حرفی سخنی؟  :D
لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 112 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 8:52