Forced love 7

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

اینم از قسمت هفتم

سوری که اپ هام نامنظمه ولی این فقط واسه این هفته ست

از هفته ی دیگه قول میدم به موقع اپ کنم.

 قسمت هفتم:

روز بعد لیتوک با بدنی کوفته و دردناک از خواب بیدار شد.

دیشب که بدنش گرم و غرق لذت بود متوجه اش نبود اما حالا حس این را داشت که کل بدنش را در هاونی فولادی کوبیده اند.

بعد اینکه زیر ل.ب د.شنام رکیکی به شیوون داد به سختی از جایش بلند شد و به طرف حمام اتاق قدم برداشت.

در آتن همیشه با کمک خدمتکارانش حمام میکرد اما در لحظه اصلا نمیخواست کسی اورا با این تن رنجور و زخمی ببیند...از اینکه ضعفش را بقیه ببینند متنفر بود.

خوشبختانه خدمتکاران از قبل حواس شان بود که وان حمام را برای استحمام صبحگاهی اش پر از آب گرم کنند.

به آرامی وارد وان حمام شد و اجازه داد آب گرم کوفتگی و زخم هایش را التیام ببخشد.

تکیه داد و چشمانش را بست.

واقعا مسخره بود!

نه فقط پدر و نزدیکانش بلکه دیشب حتی بدنش هم به او خیانت کرده بود!

تمام سکس دیشب جلوی چشمانش بودند. ..تک تک لحظاتش.

اینکه چطور شیوون رامش کرده بود و مجبورش کرده بود تا برای به کا.م رسیدن به او التماس کند تا حد جنون عصبانی اش میکرد.

دستهایش را زیر آب مشت کرد

-اون عو.ضی...نشونش میدم که که اون رئیس نیست و نمیتونه هرکاری خواست با من بکنه.

معلومه که لیتوک نمیخواست با این وضعیت ادامه دهد و این سرنوشت را قبول کند.

باید هر شده این وضعیت را تغییرش میداد و به بقیه نشو میداد که او کسی نیست که مطیع کسی باشد!

به بهانه ی اتحاد یونان زندگی بی نقصش نابود شده بود...به خاطر شهو.ت فرمانروای خودخواهی مثل شیوون همه چیزی را از دست داده بود...پدرش عملا از او یک قربانی ساخته بود.

اما لیتوک نمیخواست ابزاری باشد تا بقیه به وسیله ی او به اهداف شأن برسند.

مدت زیادی در حمام ماند و فکر کرد.

برایش واضح بود که قدرت فرار از چنگال شیوون را نداشت و از طرفی اگر موفق به فرار هم میشد نمی‌توانست به آتن برگردد.

پس فقط یک راه داشت.

اینکه در اسپارت بماند و اوضاع به نفع خودش تغییر دهد!

کار اسانی نبود ولی مطمئن بود اگر عقلش را به کار بیندازد میتواند اینکار را انجام دهد.

-من انتقاممو از کسایی که باعث زجر و عذابم شدن میگیرم...حالشون میکنم که چه اشتباه بزرگی کردند...کاری میکنم که همه شود از کاری که کردند پشیمون بشن و خودم...فرمانروای کل یونان میشم!

از بالکن بلند اتاقش مخفیانه شاهزاده را زیر نظر داشت که آهسته در میان درختان حیاط قدم برمیداشت.

برخلاف چند روز گذشته ان روز لیتوک خیلی آرام و ساکت به نظر می‌رسید..لیتوک نه تنها صبحانه اش را خورده بود بلکه حتی سر میز ناهار هم حاضر شده بود واین فرمانروای جوان را کاملا متعجب ساخته بود!

گرچه هنوز رفتار لیتوک سرد بود و حتی یک کلمه با او حرف نزده بود اما شیوون خوش بین بود که او بلاخره تصمیم گرفته باشد که دست از لجاجت و سرسختی بردارد و زندگی جدیدش را قبول کند.

او حتی انقدر خوش خیال بود که تصور داشت تغیررفتار لیتوک به خاطر رفتار دیشبش است و لیتوک بعد اولین تجربه ی لذت در س.کس طرز فکرش را تغییر داده و تصمیم گرفته اورا به عنوان شریک ج.نسی و زندگی اش قبول کند.

اما او نمی‌دانست که زیر ماسک آرام و سرد شاهزاده آتش فشانی از خشم و نفرت پنهان است!

شیوون خوشحال به زیردستانش دستور داد تا از خزانه ی شخصی اش هدایایی گرانبها برای لیتوک ببرند.

حالا که جسم اورا به چنگ آورده بود باید قلب اورا هم بدست می آورد.

لیتوک روی تختش نشسته بود و به سیل هدایایی که شیوون به او داده بود می‌نگریست.

پوزخندی زد

--مردک احمق! ...واقعا فکر کرده اینطوری می‌تونه قلب منو تصاحب کنه؟!...

با خشم بلند شد و سمت پنجره ی اتاق رفت و مشتش به ل.به ی ان کوبید

-...فقط صبر کن و ببین چطوری با دستهای خودم خونتو می ریزم و خودم به جای تو فرمانروای اسپارت میشم!

مدتی انجا ایستاد و به انچه که قرار بود انجام دهد فکر کرد.

یکدفعه توجه به گوشه ای از حیاط جلب شد.

حیاط کاملا خلوت بود اما در گوشه ای کنار درخت کهنسالی دو مرد دیده می‌شدند...یکی از انها لباس اشرافی به تن داشت و ان یکی به نظر می‌رسید یکی از خدمتکاران و برده های قصر باشد.

دیدن یک مقام بالا در کنار یک برده ی ناچیز باعث شد که حس کنجکاوی لیتوک برانگیخته شود ....خصوصا که ان دو غرق خوش و بش و حرف زدن بودند...رفتار صمیمانه ی انها واقعا تعجب آور بود!

لیتوک بیشتر دقت کرد و بالاخره توانست انها را بشناسد.

یکی از انها کیوهیون بود...کسی که اورا برخلاف میلش به اسپارت آورده بود و دیگری برده ی مخصوصش دونگهه که دست دردست هم درحال معاشقه بودند.

با شناختن انها اخمی کرد.

طبیعی بود که از کیوهیون متنفر باشد...او مسبب اصلی نابود شدن زندگی اش بود هرچند اورا را به دستور کس دیگری دزدیده بود.

لیتوک شک نداشت که قوانین اسپارت اجازه نمیدهد که یک مقام رسمی دربار  با یک برده ی ناچیز باهم رابطه داشته باشند و اگرلیتوک دهان باز میکرد و این راز را فاش میکرد کلی برای کیوهیون که فرمانده ی بزرگی بود گران تمام می‌ شد.

اما صبر کن!

لیتوک از پنجره فاصله گرفت و سمت تخت برگشت و روی ان نشست.

شاید می‌توانست از این موضوع به طریقی به نفع خودش استفاده کند.

لیتوک میخواست فرمانروای اسپارت شود ولی او چیزی از مردم اسپارت و فرهنگ شان نمی‌دانست.

به شخصی مورد اعتماد نیاز داشت تا راهنمایی اش کند و همه چیزی که میخواست را به او یاد دهد...به کسی که اورا در راه رسیدن به هدفش کمک کند و کسانی که میخواست را از بین ببرد.

خصوصا که کیو هیون فرد باهوش و زیرکی به نظر می‌رسید.

مطمئنا اگر لیتوک اورا تهدید می‌کرد حداقل به خاطر نجات جان معشوقش هم شده حاضر به همکاری میشد.

لیتوک با فکر کردن به نقشه ای که در سر داشت لبخند شیطانی ای به روی ل.ب هایش نشست.

منتظر شد تا انها از هم جدا شوند و بعد برده ای را به دنبال دونگهه فرستاد.

دونگهه دستپاچه تعظیم کرد

-س سرورم...با من کاری داشتید؟

لیتوک با دیدن چشمان مظلوم و ترسان او دردل پوزخندی زد

-همینطوره...کاری هست که باید برام انجام بدی.

-چه کاری سرورم؟

--برو و فرمانده کیوهیون رو به اتاقم بیار!...کار خیلی مهمی باهاش دارم...منتها مراقب باش که کسی متوجه نشه.

دونگهه متعجب شد

--فرمانده کیوهیون رو؟!

-اره درست شنیدی.

دونگهه تنه پته کنان گفت-ا اما من نمیدونم ایشون کجا هستند؟

چهره ی لیتوک تاریک شد...این برده به چه جرات به او دروغ میگفت؟

-به من دروغ نگو برده!...من خودم ساعتی قبل تورو با اون دیدم پس سعی نکن بهم کلک بزنی!

چشمان دونگهه با شنیدن این حرف داشت از شدت ترس و حیرت از کاسه در می آمد.

-س سرورم....

-ساکت شو و فقط کاری که گفتم انجام بده!....در ضمن دفعه ی اخرت باشه که بهم دروغ میگی!... اگه دوباره جرات کنی و بهم دروغ تحویل بدی مطمئن باش انچنان مجازاتی در انتظارته که حتی تصورشم نداری!

دونگههه در حالیکه به خودش می ارزید به روی زانوهایش افتاد و با التماس گفت-خواهش میکنم منو عفو کنید...دیگه تکرار نمیشه.

دونگههه درحالی التماس میکرد که واقعا از جایی که کیو هیون بود خبر نداشت اما می‌دانست گفتنش فایده ای ندارد چون لیتوک باور نمی‌کرد.

پس فقط می‌توانست التماس کند تا لیتوک اورا ببخشد و امیدوار باشد که بتواند کیوهیون را داخل قصر پیدا کند.

لیتوک- خیلی خب کافیه...این دفعه رو گذشت کردم...اما مراقب باش که کارتو درست انجام بدی.

-بله سرورم.

دونگهه از روی زمین بلند شد و بعد اینکه تعظیم دیگری کرد از اتاق بیرون رفت.

کیو هیون  اتاقش بود که کسی در زد.

-بیا تو.

با دیدن دونگهه که چشمان قشنگش به خاطر گریه سرخ شده بود بلند شد و سمتش رفت

-دونگهه حالت خوبه؟ ...چی شده؟

دونگهه درحالیکه از شدت گریه نمی‌توانست حرف بزند گفت- شاهزاده همه چیزو در مورد ما میدونه...گفت که بری پیشش...من خیلی میترسم......

کیو هیون با اینکه با شنیدن این حرف خودش هم ترس برش داشته بود اما دونگهه را بین بازوانش گرفت تا آرامش کند

-نگران نباش مشکلی پیش نمیاد.

-اما...

کیوهیون با بو.سه ای نرم اورا ساکت کرد

-هیس همه چیزو بسپار به من.

دونگهه با اینکه هنوز میترسید سرش را تکان داد.

کیو هیون برای بار دوم اورا بو.سید

-خوبه.

کیوهیون ضربه ی آرامی به در زد و بعد اینکه اجازه گرفت وارد اتاق شد.

لیتوک بلند شد و ایستاد

-بلاخره اومدی؟

کیو هیون تتعظیم کرد

-منو عفو کنید که دیر کردم...خدمتکاری ....گفت که کار مهمی با من دارید.

للیتوک-اون برده درست گفته...برای کار خیلی مهمی ازت کمک می‌خوام.

--من در خدمتگزاری اماده ام....چه کمکی از دستم برمیاد؟

-چیز سختی ازت نمی‌خوام...فقط میخوام یه چیزایی رو در مورد اسپارت یادم بدونم و می‌خوام که منو به یه سری جاهای خاص ببری...اما کسی نباید چیزی بفهمه.

کیوهیون که کمی تعجب کرده بود گفت-من خدمتگذار شما هستم ...اما چرا کسی نباید کسی نباید چیزی بفهمه.

-چون این خواسته ی منه...من هدفی دارم که می‌خوام بهش برسم...توهم باید بهم کمک کنی...می‌خوام بهم وفادار باشی و کمکم کنی به هدفم برسم منم در عوض به کسی نمیگم که امروز تو حیاط قصر چی دیدم!

کیوهیون خشکش زد

-س سرورم...

لیتوک نیشخندی زد

-معامله ی خوبیه نه؟

-اما من تا ندونم قصدتون چیه نمیتونم کمکتون کنم ...نمیتونم به فرمانروا خیانت کنم.

-کسی هم همچین چیزی رو ازت نمی‌خواد...تو فقط بهم کمک می‌کنی که قدرتی که می‌خوام رو بدست بیارم...و یادت باشه اگه بخوای به ضرر من کاری انجام بدی بد می بینی...درسته که ما آتنی ها ذاتا آدم های آرومی و به دور از خشونت هستیم اما موقع کشتن دشمنامون که برسه لحظه ای تردید نمی‌کنیم...امیدوارم به خوبی متوجه ی منظورم بشی.

کیو هیون همان طور که زانو زده بود سرش را خم کرد

-کاملا میتونید به من اعتماد داشته باشید...من هرگز به شما خیانت نمیکنم.

کیوهیون ادم ترسو و بزدلی نبود اما این جماعت شاه و شاهزاده را خوب می‌شناخت...می‌دانست که انها از سر خودخواهی و زورگویی ممکن بود دست به هرکاری بزنند پس نباید فکر نکرده حرفی میزد که برایش مشکل ایجاد کند...مخصوصا که پای دونگهه هم در میان بود.

لیتوک لبخند رضایتی زد

-خوبه این درست همون چیزی بود که میخواستم بشنوم...الان میتونی بری موقش که برسه خودم از طریق دونگهه خبرت میکنم و به نفع ته که برای حفظ جون عشقتم شده باهام همکاری کنی.

--بله شاهزاده.

انچه در قسمت بعد خواهید خواند:

شیوون زمزمه کرد

-این چشمای زیبا...امشب قصد جونمو کردی مگه؟

لیتوک به سردی گفت-نمیدونم داری از چی حرف میزنی؟

شیوون-چرا میدونی!...

اورا رها کرد و قدمی به عقب برداشت و سرتاپای لیتوک را برانداز کرد.

نه...هیچ نقصی در وجود این فرشته ی زمینی وجود نداشت.

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 8:52