Force love 6

ساخت وبلاگ

 

سلام جیگر خوشگلا

میدونم که بعد از یه غیبت خیلی طولانی اومدم و میتونید هر ف.حشی که خواستید بهم بدید.

حتی مستحق کتک هم هستم.

اما حتما درک میکنید که برای هرکسی می‌تونه یه سری مشکلات غیر پیش بینی پیش بیاد که سامی هم مستثنا نیست.

ایشا... از این به بعد سعی میکنم مرتب اپ کنم و تابستون رو میترکونم!

 لطفاً مثل همیشه با نظراتتون حمایتمون کنید و بهمون انگیزه بدید.

این قسمت اهم اهم داره ولی بدون رمزه

برید ادامه

راستی تو نظرات تون بگید که بازم فیک ان .سی دار بنویسم یا نه.

 قسمت ششم:

لیتوک نمی‌دانست چه مدت در اتاق تنها بود فقط می‌دانست زمان زیادی از رفتن دونگهه میگذرد.

مطمئنا به خاطر رفتار تندی که با او داشت دیگر جرات نکرده بود که دوباره پا به اتاق بگذارد.

لیتوک هنوز خشمگین و ناراحت بود.

و صد البته ناامید!

از پدرش انتظار حمایت داشت...فکرمیکرد او کمکش خواهد کرد ولی پدرش خیلی راحت اورا به خاطر منافع خودش رها کرده بود.

همه اورا رها کرده بودند تا مجبور شود با سرنوشتش کنار بیاید و زندگی با شیوون را بپذیرد.

اما لیتوک این را نمیخواست.

مهم نبود از این به بعد چه بر سرش می آمد او این را قبول نمی‌کرد.

پارکیوس و همراهانش مدت زیادی در اسپارت نماندند و قبل از غروب قصر اسپارت را ترک کردند .

لیتوک رفتن انها را از پنجره ی اتاقش دید.

پدرش میرفت به آتن و اورا تنها پشت سر می‌گذاشت.

اول شب بود و لیتوک تقریبا خوابش برده بود.

حداقل زمانی که خواب بود مجبور نبود به آنچه که سرش آمده بود فکر کند.

با صدای باز شدن در از خواب سبکی که داشت بیدار شد و با دیدن چهره ی اشنای شیوون اخم هایش درهم رفت.

شیوون سینی به دست انجا ایستاده بود و خیلی سرحال و خوشحال به نظر می‌رسید طوری که حتی دیدن صورت اخمو و نگاه خشمگین لیتوک نمی‌توانست حال خوبش را خراب کند.

و لیتوک حدس میزد که دلیل این خوشحالی او چیست!

شیوون-مای انجل ....می بینم که دوباره اعتصاب غذا کردی...

جلو آمد  و سینی را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت

-...فکر میکردم  حرف های پدرت قانع ت کرده باشه.

لیتوک بانفرت گفت- قانع بشم که اینجا بمونم و با هیولایی مثل تو زندگی  کنم؟...همچین چیزی هیچوقت اتفاق نمی افته!

شیوون- اگه اینجا نمونی میخوای کجا بری؟...اتن؟!

لیتوک به تندی جواب داد

-مطمئن باش هرجا هم که برم به تو یکی نمیگم.

شیوون چند لحظه ساکت ماند و بعد پرسید- چرا اینقدر از من متنفری؟

ایندفعه در لحنش اثری از تمسخر نبود.

لیتوک به تلخی گفت- بعد این همه بلا که سرم اوردی هنوز میپرسی که چرا ازت متنفرم؟!

شیوون-یعنی باور کنم که تو هیچ حسی بهم نداری؟ لیتوک به زحمت جلوی خودش را گرفت تا زیرخنده نزند...شیوون واقعا دیوانه شده بود؟ -به چه دلیل کوفتی من باید از مردی که دوبار به بدترین شکل ممکن بهم تجا.وز کرده خوشم بیاد؟!..اینو بشنو و برای همیشه به خاطر  داشته باش!...تنها حسی که میتونم به تو داشته باشم نفرته!  شیوون-اما من اینطور فکر نمیکنم...میتونم کاری کنم که توهم منو بخوای!

لیتوک خواست جواب تند دیگری به او بدهد که با دیدن پوزخند شیطانی او خودش را عقب کشید. اما شیوون قبلا حرکتش را کرده بود!

مثل آب خوردن لیتوک را بین پاهایش گیر انداخت و دستهای اورا بالای سرش را نگه داشت. لیتوک تقلا کرد خودش را ازاد کند

-داری چیکار میکنی؟...ولم کن! شیوون  صورتش را کاملا به صورتش نزدیک کرد و با بدجنسی گفت-نه ولت نمیکنم...میخوام کاری کنم که اقرار کنی توهم منو میخوای!  لیتوک رنگش پرید

-زده به سرت؟...گفتم ولم کن!

شیوون با بدجنسی گفت- نمیدونم کی میخوای اینو بفهمی که نمیتونی به من دستور بدی!

و بدون اینکه به لیتوک اجازه ی دادن جواب بدهد خم شد و ل.ب های او بو.سید.

لیتوک مثل تمام دفعات قبل تلاش کرد مقاومت کند با اینکه تجربه نشان داده بود که از پس شیوون برنمیآید...شیوون خیلی قوی بود و لیتوک زمانی که بین بازوان او بود عملا هیچ کاری از دستش ساخته نبود.

شیوون وقتی سرش را عقب کشید پوزخندی روی ل.ب هایش بود

-اینطوری بهم نگاه نکن...قول میدم کاری کنم امشب توهم لذت ببری.

لیتوک با نفرت گفت-زمانی که با تو هستم تنها حسی که دارم احساس انزجار و تنفره!

شیوون- پس وقتی که اسمم با لذت صدا زدی و با التماس بیشتر ازم خواستی این حرف تو به خاطر داشته باش!

بی اخطار با یک دست پایین تونیک لیتوک را گرفت و بالا کشیدن و ان را از تن لیتوک بیرون اورد...اما نه کامل!

لیتوک به خودش که امد دید به وسیله ی تونیک خودش دستهایش از پشت بسته شده اند!

وحشتزده تلاش کرد تا دستهایش را اباز کند اما شیوون خیلی راحت مانع ش شد...اورا گرفت و بعد اینکه بالشتی را زیر شکمش گذاشت وادارش کرد که روی ان دراز بکشد.

لیتوک دهان باز کرد تا اورا دش.نام دهد اما با حرکت دستهای شیوون بلند ناله کرد.

شیوون به روی بدنش خم شده بود و از پشت سی.نه هایش را گرفته بود و می مالید.

لیتوک- اههه چیکار میکنی؟....ولم کن عو.ضی!

شیوون با شهو.ت کنار گوشش زمزمه کرد

-اوه بیبی اگه ولت کنم که نمیتونم بهت لذت واقعی رو نشون بدم...میتونم؟

لیتوک با نفرت گفت- حروم.زاده!...اهههه

تلاشش برای ازادی کاملا بیهوده بود چون دستهایش قبلاً از پشت بسته شده بود.

دستهای قوی شیوون تقریبا تمام بدنش را ل.مس میکردند و لیتوک فقط میتوانست از شدت خشم و نفرت دندانهایش را روی هم فشار دهد.

دستهای شیوون پایین تر امدند تا اینکه به عضوش رسیدند.

شیوون برای لحظه ای رهایش کرد و بعد اینکه بالشت دیگری اضافه کرد لیتوک را وادار کرد که روی زانوهایش قرار بگیرد.

با حرکت بعدی او فریاد لیتوک بلند شد...شیوون از بین پاهایش عضوش را گرفته بود و می مالید.

لیتوک-اههه...اههههه...ولم کن!

اما شیوون بدون اینکه اهمیتی به فریادها او بدهد به کارش ادامه میداد...یک دستش روی کمر لیتوک گذاشته بود تا مانع حرکتش شود و با دست دیگرش عضو اورا می مالید و همزمان شانه های شاهزاده را می م.کید و کبود میکرد.

لیتوک نمیخواست باور کند اما او سخت شده بود!

دستهای قوی و بزرگ شیوون در این کار خبره بودند.

اما با این حال هنوز هم میخواست در برابر او مقاومت کند.

شیوون فکر کرد که او خیلی سرسخت است اما حتم داشت که می‌تواند اورا بشکند.

برای بار دوم دست نگه داشت.

لیتوک حالا نفس نفس میزد و تمام بدنش خیس عرق بود.

شیوون چانه ی اورا گرفت و سرش را بالا آورد

شیوون- کاملا سخت شدی...هنوزم میخوای مقاومت کنی؟

لیتوک با وجود اینکه درد داشت به سختی گفت-فقط دست از سرم بردار!

-متاسفم این تنها کاریه که نمیتونم انجامش بدم!

بالشتها را مرتب کرد و کاری کرد که با.سن لیتوک کاملا بالا بیاید.

لیتوک توان مقاومت نداشت چون درد پایین شکمش اجازه نمی‌داد...اگه شیوون قصد داشت کاری با او انجام دهد بهتر بود الان انجام دهد.

لیتوک منتظر همان درد اشنا بود که با احساس چیزی خیسی بین دو طرف با.سنش شوکه شد.

باناباوری برگشت و از روی شانه هایش به شیوون نگاه کرد

-د داری چیکار میکنی؟!

شیوون سرش را بلند کرد و زبانش را روی ل.ب هایش کشید

-دارم بهت لذت میدم بیبی!...

نیشخندی زد

-...چیه؟...نکنه نگرانی با اینکار مریض بشم؟

-من؟!

- پس یعنی مشکلی نداره که من ادامه بدم؟

و بدون اینکه منتظر جواب لیتوک باشد زبانش را دوباره روی سوراخ صورتی اش کشید.

لیتوک بی اختیار نالید...ناله ای که کاملا از روی لذت بود.

میخواست به شیوون بگوید که دست نگه دارد اما نمی‌توانست.

زبان شیوون جادویی بود و ان چنان لذتی بهش میداد که مغزش کاملا تعطیل شده بود.

شیوون با مهارت خاصی زبانش را داخل میبرد و بیرون می آورد.

لیتوک نمیخواست اعتراف کند اما بدنش داشت خیانتکارانه از حرکات شیوون لذت میبرد.

سرش را روی بالشت گذاشت و بلند و از روی لذت نالید...لذتی که تا به حال تجربه اش نکرده بود!

گونه هایش خیس اشک بود و طوری سخت شده بود که حس میکرد در مرض انفجار است!

اما قبل اینکه به کا.م برسد شیوون یکدفعه از کارش دست کشید.

لیتوک با تعجب برگشت و شیوون را دید که با بدجنسی به او پوزخند میزد.

شیوون-به گمونم برای امشب کافیه...خیلی خسته م...میرم بخوابم!

لیتوک اخم کرد...لازم نبود نابغه باشد تا بفهمد چی در کله  ی شیوون میگذشت...اما شیوون کور خوانده بود...او کسی نبود که التماس کند!

خودش می‌توانست این مشکل را حل کند!

اما صبر کن!

او به کلی فراموش کرده بود که دستهایش هنوز بسته اند!!!

درحالیکه نفس نفس میزد با خشم گفت-دستهامو باز کن!

شیوون- نچ نچ میخوای خودارضایی کنی؟ اونم جلوی شوهرت؟اینکار اصلا درست نیست!

لیتوک فریاد زد- تو شوهر من نیستی!

شیوون با خونسردی گفت-باشه قبول من شوهر نیستم...پس دلیلی هم نداره تو اتاق خوابت باشم.

و شنلش را از روی تخت برداشت

لیتوک-صبر کن!...اول دستهامو باز کن بعد برو.

درد برایش غیرقابل تحمل شده بود.

شیوون گفت- چرا باید این کارو بکنم؟...خودت بازشون کن.

لیتوک با خشم فریاد زد

-اگه می‌تونستم به تو نمی گفتم!...این تو بودی که دستهامو بستی!

شیوون-اگه ازم خواهش کنی بدون اینکه لازم باشه دستاتو باز کنم راحتت میکنم.

لیتوک-مگه اینکه تو خواب ببینی که بابت همچین چیزی بهت التماس کنم!

شیوون شانه هایش را بالا انداخت

-پس دیگه حرفی نمی مونه.

و با بی خیالی شروع کرد به پوشیدن لباسش.

لیتوک از روی شانه اش اورا تماشا کرد که به طرف در رفت...او واقعا قصد داشت با این وضعیت رهایش کند؟!

شیوون قبل اینکه در را باز کند برگشت و پوزخند زنان گفت-شب خوش مای انجل!

-تو نمیتونی اینطوری ولم کنی!

شیوون-خودت اینو خواستی!

لیتوک نالید

-لعنت به تو!

لیتوک فقط می‌توانست رفتن اورا تماشا کند...بدجور تحر.یک شده بود بعید می‌دانست بتواند این شرایط را تحمل کند.

قبل اینکه متوجه باشد از دهانش دررفت

-نه صبر کن.

شیوون برگشت

-... چیزی گفتی؟

لیتوک از اینکه ضعف نشان دهد متنفر بود اما دردی که داشت خارج از حد تحملش بود.

-کمکم کن.

شیوون- درست شنیدم؟ ...تو از من کمک میخوای؟

لیتوک- اره لعنتی! ...می‌خوام کمکم کنی...که... بیام!!!

شیوون نیشخندی زد

-با کمال میل بیبی...این کمترین کاریه که یه شوهر باید برای همسرش انجام بده!

با نیشی باز به طرف تخت برگشت.

لیتوک غرید

-تو یه اشغالی!...ازت متنفرم!

شیوون به رویش خم شد

-اما من عاشقتم...با تموم وجود میخوامت!

قبل اینکه لیتوک بتواند جوابی به او بدهد شیوون داخلش بود!

لیتوک از درد فریاد زد و اشکهایش روی گونه هایش ریختند.

شیوون همانطور که با قدرت درونش حرکت میکرد گفت-عالیهههه!...همینطور فریاد بزن!...اسممو فریاد بزن!

لیتوک-هرگز.....اههههه

شیوون خیلی بزرگ بود و حرکت تند و قوی اش وجود لیتوک را به اتش میکشید اما برعکس دفعات قبل خود لیتوک هم این را میخواست!

منتها حاضر نبود این را به زبان بیاورد...فقط میخواست به کا.م برسد و چطوری اش برایش مهم نبود.

بعد گذشت مدتی هردو بلاخره به کا.م رسیدند و شیوون از شاهزاده خسته که بی جان روی تخت افتاده بود بیرون کشید.

-امشب از همیشه فوق العاده تر بودی!

دستهای لیتوک را باز کرد و بعد اینکه اورا برگرداند کوشید تا ل.ب های او ببو.سد اما لیتوک اورا عقب زد.

-بهم دست نزن!

قیافه ی اخمالوی لیتوک فرمانروای جوان را به خنده می انداخت.

در تمام عمرش کسی را به لجاجت و سرسختی او ندیده بود.

-باشه...باشه من میرم......

شنلش را به روی دوشش انداخت اما لحظه ی قبل رفتن برگشت و با نیشی باز گفت-...راستی یادت نره شام تو حتما بخوری...امشب بیش از حد انرژی مصرف کردی...اخم من فردا شب هم بهت نیاز دارم عزیزم!

لیتوک جان نداشت که جواب دندان شکنی به او بدهد...بنابراین فقط دندان هایش را از شدت غیض روی هم فشار داد.

شیوون بعد اینکه از تماشای صورت سرخ شده و عصبانی لیتوک لذت کافی را برد با خوشنودی از اتاق بیرون رفت و اورا تنها گذاشت.

بعد رفتن او لیتوک روی تخت دراز کشید و خسته از سک.س طولانی به سرعت خوابش برد.

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:

لیتوک -من انتقاممو از کسایی که باعث زجر و عذابم شدن میگیرم...حالشون میکنم که چه اشتباه بزرگی کردند...کاری میکنم که همه شون از کاری که با من کردند پشیمون بشن!

لیتوک-تو بهم کمک می‌کنی که قدرتی که می‌خوام رو بدست بیارم...و یادت باشه اگه بخوای به ضرر من کاری انجام بدی و خیانت کنی سرنوشت بدی در انتظارته...درسته که ما آتنی ها ذاتا آدم های آرومی هستیم اما موقع کشتن دشمنامون که برسه لحظه ای تردید نمی‌کنیم...امیدوارم به خوبی متوجه ی منظورم بشی.

کیوهیون همان طور که زانو زده بود سرش را خم کرد

-کاملا میتونید به من اعتماد داشته باشید...من هرگز به شما خیانت نمیکنم.

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 8:52