im alive 3

ساخت وبلاگ

http://s9.picofile.com/file/8300242676/Negar_%DB%B1%DB%B1%DB%B0%DB%B7%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7_%DB%B1%DB%B4%DB%B5%DB%B5%DB%B4%DB%B4.png

سلام :)

خدافظ |:

این شما و این عدامه...

ی لحظه :/

این همه بازدید..5؛6 تا کامنت فقط؟

بعد مدت ها بکوب دارم می نویسما |:

حالا برین |:

 3
همینم مونده بشم وکیل وصی یه روح!
-از ما بیرون بکش لطفا!
بلند شدم و رفتم یکم استراحت کنم تا بلکم مغزم بتونه اتفاقات اخیرو پردازش کنه..از طرفیم داشت صبح می شد و من خسته و کوفته هنوز کپه مرگمو نذاشته باید سر صبح بر میگشتم سرکارم!
لیتوک- قرار نیست کار شاخی بکنی!..فقط از طرف من باید..
پریدم وسط حرفش..همونطور که قدم زنان می رفتم سمت اتاقم گفتم
-هر حرفی داری بزار برای فردا..به یکم خواب احتیاج دارم..و همین طور فردا باید برم سرکار
-باشه منتظر می مونم
رسیدم به در که صدای روشن شدن تلویزیون اومد
برگشتم و برای هزارمین بار در عرض 2 ساعت اخیر تعجب کردم و به روحی که خیلی ریلکس تو خونه ی من نشسته و داشت تلویزیون تماشا می کرد نگاه کردم
-مگه قراره امشب اینجا بمونی؟!
-نه
-آها خیالم راحت شد :/
-در واقع نه فقط امشب بلکه تا اطلاع ثانوی مهمونتم ^_^
-چیییییییییییی؟..من با یه روح هم خونه بشم؟؟؟..خدای من فقط همینو کم داشتم!
-چقد غر می زنی!..برو بکپ دیگه :/
-باشه ولی چطوری تلویزیونو روشن کردی؟
-با کنترلش..خیلی عجیبه؟
فکمو از رو زمین جمع کردم و گفتم
-نه ولی مگه می تونی به اشیا دست بزنی؟
-تقریبا
-یعنی چی؟
-یعنی تا حدی می تونم به وسایل دست بزنم که اختلالی به زندگی زنده ها وارد نشه..مثلا به وسایل شخصیشون نمی تونم دست بزنم..وقتیم جایی هستم که اونا بیدارن تواناییشو ندارم..شب موقعی که خوابن می تونم..
-آها آها گرفتم :/ ... من رفتم بخوابم_البته اگه خوابم ببره_شب بخیر مستر روح |:
-هوم..
روح از خود راضی :/
...
چراغو خاموش کردم و خودمو روی تخت ول کردم .. تلاش کردم افکار به هم ریختمو متمرکز کنم..من قراره با یه روح هم خونه بشم؟..اونم روحی که نه مرده س نه زنده و معلوم نیست تا کی میخاد اینجا بمونه؟..چیکار باید می کردم؟..بهش اجازه بدم بمونه تا بلاخره یه روزی از دست کاراش سکته کنم و مثل خودش یه روح سرگردون بشم؟..یا این که دست به دامن کشیشی کسی بشم تا ازم دورش کنن؟
سرجام غلت زدم و صورتمو روی بالشت فشار دادم
-حالا چی کار کنم؟
***
چند ساعت بعد به لطف زنگ ساعتی که مدام و روی مخ صدا می کرد بیدار شدم
چشم بسته راه افتادم سمت روشویی که دوباره اتفاقات دیشب یادم اومد...چشمامو تا آخر باز کردم و دنبال روحه گشتم..همین که ندیدمش آهی کشیدم و رفتم صورتمو شستم برگشتم
همون بهتر که نیست..هر چی کمتر ببینمش خیالم راحت تره..
لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه که قبل اینکه برسم بازم همون روحه رو دیدم که روی مبل درازکش بود و تو هپروت سِیر می کرد
-بیدار شدی؟
سرجاش نشست
-من اصلا نمی خوابم
-آها..
-غذا چی؟..اونم نمی خوری؟
-نمی دونم تا حالا امتحان نکردم..
-که اینطور..
رفتم پشت میز نشستم و صبحونه مختصری خوردم..
کیف و کتمو برداشتم و همونطور که از کنارش رد می شدم گفتم
-من رفتم
منتظر جوابش نموندم و رفتم تو ماشینم نشستم
داشتم کمربندمو می بستم که سرمو بالا اوردم و لیتوک رو روی صندلی کنار خودم دیدم
نزدیک بود جیغ بکشم که گفتم
-تو اینجا چی کار می کنی؟
-مشخص نیست؟..می خوام باهات بیام
-برای چی؟
-برای این اسکورتت کنم یه موقع تو راه اوف نشی!..خب برای این که وقتی کارت تموم شد بریم جاهایی که من میگم..از همه مهم تر این که تنهایی حوصلم سر میره -_-
- :| .. و چرا فکر کردی من میام جاهایی که تو میگی؟!
-چون چاره ی دیگه ای نداری!
دهن باز کردم کلفت بارش کنم :/ که زودتر از خودم گفت
-هر کاری دلت میخواد بکن ولی بدون حالا حالا حال نمی تونی از دست من خلاص شی!..الانم برو تا دیرت نشده!
از این که حق با اون بود حرصم گرفت..دیگه نتونستم چیزی بگم..پس ماشینو روشن کردم و راه افتادم محل کارم
***
بی حوصله سلام مختصری به هر کی می دیدم دادم و یه راست رفتم تو اتاق کارم..در واقع اتاق کار خودم و هیوک..اینجا شرکت پدرم بود و من و هیوک_پسرخاله و دوست محترم بنده_هم توش کار می کردیم
کتمو روی صندلی آویزون کردم و خودم پشت میز نشستم..روحه هم از اون طرف بیرون موند و رفت یه چرخی تو شرکت بزنه :/
***
سرم گرم کارم بود که..
-نچ نچ نچ..اینم شد طرح؟
سریع سرمو بالا اوردم و دیدم اون روح کنار هیوک ایستاده و سرشو خم کرده بود تو میز کارش
بلند گفتم
-یاااا ازش دور شو!
اوپس..فک کنم گند زدم :/
هیوک برگشت و با چشمای چارتا شده گفت
-از چی دور بشم؟ o_O
لع.نتتتتتت یادم نبود جز من کسی اونو نمی بینه و اینم از شانس گوهربار منه !
-هیـ..هیچی با تو نبودم!
-پس با کی بودی؟..جز من و تو که کس دیگه ای اینجا نیست :|
دوباره صدای اون مزاحم -_____-
-دوست عزیزت خل شده ^_^
بلند شدم و با دست مشت شده رفتم طرف هیوک_جایی که اون مزاحم وایساده_
-من خل نشدم تو داری دیوونم می کنی!
هیوک-چته دیوونه شدی؟من که چیزی نگفتم!
دستمو رو صورتم کشیدم و برگشتم سرجام
روحه داشت دوباره از خنده ریسه می رفت
-برا..برای چی زور بیخود می زنی؟..کسی منو نمی بینه که!
خیلی دلم می خواست یه درس درست و حسابی بهش بدم |:
هیوک-هی وون حالت خوبه؟
-آره آره خوبم چیزی نیست..فقط یکم خستم
***
به هر شکلی بود امروزم با مزاحمتای لیتوک گذشت..بدون این که منتظرش بشم رفتم تو ماشین نشستم و خواستم گازشو بگیرم برم اما متاسفانه نشد..دوباره پیشم نشسته بود
-واقعا فکر می کنی می تونی فرار کنی؟
-راستش دیگه نه
-خوبه..الام راه بیوفت که باید بریم جایی..
-کجا؟
-بیمارستان
-چرا؟حالت خوب نیست؟
کوبید رو پیشونیش :/
-پابووووووو..من یه روحممم چیزیم نمیشههه..بریم بیمارستانی که توش بستریم!
-آهان یادم اومد :/
-برو دیگه
به طرز مسخره ای اطاعت کردم و راه افتادم
بیست دقیقه بعد جلوی یه بیمارستان بودیم..لیتوک قبل از من از ماشین پیاده شد و ازم خواست برم دنبالش
دنبالش راه افتادم..تو طبقه های بالایی بیمارستان به یه سمتی اشاره کرد
جلو رفتم و پشت شیشه ی اون اتاق ایستادم
قلبم وایساد..
همین لیتوکی کنارم ایستاده بود ، هم زمان..همون موقع روی تخت مثل یه تیکه گوشت افتاده بود و کلی لوله و دستگاه بهش وصل بود..هیچ حرکتی نمی کرد..فقط نفسش بود که می رفت و میومد..اونم به لطف همون دستگاه ها بود..
برگشتم و لیتوکو دیدم که دوباره با همون نگاه پر از غمش به جسم خودش خیره س..
همون شکلی بی مقدمه گفت
-نمی دونم کی قراره دوباره به جسمم برگردم..هر زمانی باشه اشکالی نداره..اصلا دلم نمی خواد بمیرم..
نمی دونم چرا ولی یه حس عجیبی همه ی وجودمو فرا گرفت..نمی دونم دلسوزی بود..از روی تاسف بود یا هر چیز دیگه ای..
-مطمئنم حالت خوب میشه
پوزخند زد و بهم خیره شد..از این نگاه سردش یه جورایی می ترسیدم!..حس عجیبی بهم منتقل می کرد..
-ولی من مطمئن نیستم..هرچند دلم می خواست یکم بیشتر زندگی می کردم..می دونی..من هنوز هیچ کاری نکردم...کوچیک تر که بودم سرم توی درس و مشقم بود..توی دانشگاهم همین وضع بود..همین که درسم تموم شد به کار رو اوردم..زندگیم شده بود کار و کار و کار...از وقتی یادم میاد داشتم حرص این زندگی کوفتی رو می خوردم..تا این که آخرش به خاطر همین کاری که این همه براش حریص بودم تو اوج جوونی..دقیقا وقتی که باید از زندگیم لذت می بردم تبدیل شدم به یه تماشاچی بی هدف با یه زندگی رو هوا..
یاد خودم افتادم...منم خیلی با اون فرق نداشتم..یه زندگی تکراری و روزمَرّه..
پوزخندش تبدیل به لبخند تلخی روی ل.باش شد..
-نمی دونی چقد دلم برای همون زندگی خسته کننده ی سابقم تنگ شده!..با اینحال مطمئنم هروقت برگردم عوضش می کنم..یکم بیشتر برای خانواده و دوستام وقت میذارم..کمتر حرص پول می خورم..کمتر رقابت می کنم..بیشتر کارایی که خوشحالم می کنه انجام می دم..
چقدر دلش پر بود..الان تقریبا احساسشو می فهمم..بی هدف بودن خیلی غم انگیزه..
سرشو پایین گرفت و آه غلیظی از سی.نه ش بیرون داد
-از همه تر این که تو احساسم تجدید نظر می کردم...
کنجکاو شدم منظورش چیه
پرسیدم
-چطور مگه؟
قبل این که چیزی بگه یه نفرو از دور دیدم که داشت به این سمت میومد
-اون کیه؟..آشناته؟
به طرفی که اشاره کردم برگشت
کم کم اون پسر داشت نزدیک می شد و می تونستم واضح تر ببینمش
صدای خشمگینش اومد
-خود حر.وم زاده شه!
-کی؟چی میگی؟
تند تند گفت
-بعدا همه چیو برات توضیح می دم الان فقط آروم باش و سعی کن سوتی ندی باشه؟
-منظورت چیه؟..اون کیه مگه؟؟
نتونستم بیشتر سوال پیچش کنم چون اون پسر رسید پیشم
قدش بلند بود و فقط چند سانت ازم کوتاه تر بود..خوشتیپ بود و پوستش سفید و صورتش آروم بود
با کنجکاوی سرتاپامو برانداز کرد بعدش پرسید
+با کسی کار داشتین؟
به تته پته افتادم..لیتوک دقیقا پشت سر اون پسر ایستاده بود و خودش دست کمی از من نداشت
نمی دونستم چی باید جوابشو بدم که لیتوک پرید و یهو گفت
-هر چی من میگم تکرار کن...من دوست لیتوکم
-من دوست لیتوکم
سرشو کج کرد..یه جورایی فیگور فکر کردن به خودش گرفت
+واقعا؟..پس چرا تو این 2 سال ندیدمت؟
لیتوک-چون خارج از کشور بودم
-چون خارج از کشور بودم!
پوزخند زد و گفت
+آها..
اینا چشون بود؟..همش با پوزخند جواب آدمو میدن!
لیتوک-عو.ضی
طوطی وار تکرار کردم
-عو.ضی ! :/
+ببخشید؟!
لیتوک-پابوووو اینو که نباید تکرار می کردییییی!ای خدااا بین این همه آدم گیر کی افتادیمممم
خودمو جمع و جور کردم و گفتم
-عذر میخوام با شما نبودم
یکم جلوی شیشه ایستاد و به لیتوک نگاه کرد..بعد از اون یه خداحافظی خشک و خالی کرد و از اونجا رفت
همین که دور شد پرسیدم
-این کی بود؟
-چو کیوهیون
-کی هست؟
-اون زمانا دوست/پسرم...
-o_O  پس چرا از دیدنش خوشحال نشدی؟
-چون لازم بود بمیرم تا بفهمم اون یه پست فطرت به تمام معناس..
-ولی انگار دوست داره که هنوزم بعد از 2 سال میاد دیدنت!
-تو اون جونورو نمی شناسی..اومده بود آمار بگیره کی می میرم!
-چییییی؟
-کارمند من توی شرکت بود..از همون موقع که اومد نقش عاشق پیشمو بازی کرد که خودشو بهم نزدیک کنه..انقدر خوب نقششو بازی کرد تا این که منم گول خوردم!..من!..پارک لیتوک..بعد از یه مدت حس کردم منم عاشقش شدم..خوشبختانه هنوز کار به جاهای باریک نکشیده بود که اون اتفاق افتاد..ولی تو کما رفتن من همانا و شناختن کیو همانا...خودشو بهم نزدیک کرد تا یه چیزی گیرش بیاد..الانم که شرکتم افتاده دست اون..شرکتی که با کلی جون کندن به الانش رسیده..و قاعدتا داره همزمان با چند نفر دیگه هم قرار میذاره..
-چقدر یه نفر می تونه عو.ضی باشه..
-از اون عو.ضی ترم اون آشغالیه که منو با اون حالم گوشه خیابون رها کرد..
-آ..آره
-من یه فکری دارم!
-چی؟چه فکری؟
-می تونم به کمکت شرکتمو از چنگ کیو در بیارم و یه انتقام درت و حسابیم ازش بگیرم!!
-هااااان؟..می خوای بکشیش؟ :|
-ای خدا تو چرا انقد جوگیر میشی؟..فقط یه گوشمالی درست و حسابی بهش میدیم..
-ای خدااا عجب گیری کردممم
-نق نزن..یه هیجانی به این زندگی مسخره ت بده آخر عاقبتت مثل من نشه
دیدم حق با اونه :/ ...یکم هیجان بد نبود..انتقام با یه روح |:
-باشه :|
***

شیوون بدبخ..

نظرتون چیه؟..کمکش می کنه؟..کیو عادم میشه؟


 

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 90 تاريخ : شنبه 24 تير 1396 ساعت: 7:19