Forced love 10

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

ادامه لطفا

  قسمت دهم:

لیتوک برای اولین بار بود که شاهد مراسم المپیک بود.

تقریبا کل شهروندان اسپارت در میدانی بیضی شکل جمع شده بودند و ورزشکاران و رقابتشان را تماشا می‌کردند.

اکثر شرکت کنندگان نیمه بر.هنه بودند و یا فقط  عو.رتشان را پوشانده بودند.

شیوون  در بلندترین مکان و لیتوک کمی پایین تر ازاو در  سایبان روی صندلی های راحت نشسته بودند و بقیه فرماندهان و مقامات و اشراف به ترتیب جایگاه شأن جای گرفته بودند.

لیتوک از کیوهیون کسی که به دستورش کنار دستش نشسته بود اهسته پرسید-زئوس بزرگ...یعنی اینا حتی یه لباس کهنه ندارن که بپوشن؟!

کیوهیون با دیدن حیرت او لبخندی زد و گفت- یه رسمه که شرکت کنندگان باید بر.هنه حاضر بشن تا همه بتونن بدن قوی و ورزیده شونو ببینن.

-خب این در مورد مردا درست ولی اون زنان چرا باید اینطوری ظاهر بشن؟!..

با تأسف ادامه داد-..در آتن حتی زنان فا.حشه هم اینطوری بر.هنه تو جمع ظاهر نمی شن!

کیو هیون توضیح داد-داد-اونا هم دلایل خاص خودشون رو دارن مثل پیدا کردن  همسر مناسب برای خودشون ...زنان قوی بچه های قوی هم به دنیا میارن.

-اوه این واقعا برای من عجیبه.

-کم کم شما هم عادت می‌کنید.

-فکر کنم چیزای زیادی هست که باید ازت یاد بگیرم.

بعد ساعتها رقابت شرکت کنندگان دست اخر برندگان نهایی تاجی از برگ درخت زیتون و کیسه ای زر از دستان شاه دریافت کردند

د میان دخترانی هم بودند که به خاطر داشتن اندام زیبا و مهارتشان در پرش و حرکات اکروبات خیره کننده مستحق دریافت جایزه بودند.

به نظر لیتوک می آمد که دختران بیشتر از اندازه خوشحال و هیجان زده به نظر می‌رسیدند.

-به نظرت اون دخترا بیش از اندازه از دیدن شاه خوشحال به نظر نمیان؟

کیوهیون-بایدم باشن چون تونستند توجه ی شاه رو به خودشون جلب کنند و شانس شون بیشتر شده!

لیتوک پرسید-متوجه  نمیشم...شانس چی؟

کیوهیون با به خاطر آوردن موضوعی گفت-اوه من اصلا حواسم نبود که شما هنوز این مطلب رو نمی دونید.

-چه مطلبی؟

کیو هیون توضیح داد-میدونید درسته که شما همسر رسمی فرمانروا هستید اما برای داشتن ویک وارث فرمانروا چاره ای ندارن که همسری مونث هم اختیار کنند...دختری سالم و قوی که بتواند وارثی سالم و شایسته به دنیا بیاورد…

به دختران داخل میدان اشاره کرد

-....و اون دخترا شانس بیشتری برای پذیرفته شدن دارد!

کاملا روشن بود که لیتوک از شنیدن این حقیقت چقدر جاخورد.

-ازدواج با یه دختر؟!

کیوهیون-البته شما نباید نگران چیزی باشد...حتی اگر شاه هزاران همسر داشته باشند بازهم این شماید که همسر رسمی و شریک شاه در فرمانروایی هستید.

لیتوک میداتست که کیو حقیقت را میگوید اما او چیزی از هدف لیتوک نمیدانست...وجود یک جانشین اصلا به نفع لیتوک نبود.

با این حال سعی کرد تا ناراحتی اش را بروز ندهد.

-متوجه شدم.

تا اخر مراسم لیتوک سکوت کرد و دیگر سوالی نمی‌رسید.

این کمی کیوهیون را نگران میکرد...شاید درست نبود که این موضوع را با لیتوک درمیان بگذارد اگرچه دیر یا زود این را می فهمید.

در دل گفت:امیدوارم مشکلی پیش نیاد.

مسابقات تمام شد و شب هنگام بزمی برای خوشنودی خدای شر.اب و شادی در قصر برگزار شد.

سالن مرمری قصر پر از اشراف و مقامات قصر بودند که گوشت کباب تازه را به دندان می‌کشیدند و جام های بزرگشان را از شر.اب ناب پر میکردند.

لیتوک واقعا از رفتار و علایق اسپارتی ها متعجب بود.

انها تفریحشان شکار و کشتی گرفتن باهم بود!

نه امفی تئاتری داشتند و نه حتی کتابخانه ای.

لیتوک در آتن کتابخانه ی مخصوص خودش را داشت ولی در قصر اسپارت حتی برای نمونه یک کتاب پیدا نمیشد!

ظاهراً مردم اسپارت فقط برای جنگاوری و میگساری و بازی با رقا.صه های هر.زه ساخته شده بودند!

در بزم های یونانی زنان حق ورود نداشتند اما زنان رقا.ص و فا.حشه وضعیت متفاوتی داشتند آنها می‌توانستند در جشن ها شرکت کنند تا موجبات شادی و تفریح مردان را فراهم کنند.

لیتوک با دیدن جمعی از دخترانی که به دور شاه جمع شده بودند و می خندیدند و دلبری میکردند اخم کرد...همه ی انها لباس های بدن نما و یقه های بازی داشتند که سی.نه های بزرگ و سفیدشان را به رخ مهمانان می‌کشیدند.

شیوون که آن‌شب کاملا م.ست کرده بود می‌گفت و می خندید و با آنها ور میرفت...انگار نه انگار که لیتوک انجا بود و تک تک اعمالش را می دید.

وقتی شیوون سی.نه ی یکی از دختران را مالید اخم های لیتوک بیشتر درهم رفت.

حسادتی در کار نبود چون لیتوک احساس مالکیتی نسبت به شیوون نداشت اما شیوون همسرش بود  و شیوون عملا داشت با این رفتارش لیتوک را مقابل چشم همه حقیر میکرد.

جام خالی اش را سمت دونگهه گرفت تا ان را برایش پرکند.

دونگهه سریع اطاعت کرد.....درحالیکه به شدت نگران بود.

او به خوبی متوجه ی خشم شاهزاده شده بود و ارزو میکرد کاش کیو در ان اطراف بودو با حرف زدن توجه ی اورا از شاه و دختران دور میکرد.

ولی از بدشانسی کیوهیون در فاصله ی خیلی دور با دوستان و هم قطارانش گرم بگو و بخند بود.

در یک لحظه جام از دست لیتوک افتاد و دنگی صدا کرد که باعث شد دونگهه از شدت ترس از جاپرد.

لیتوک نزدیک بود از خشم منفجر شود...صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد.

شیوون وقاحت به حد اعلایش رسانده بود!

عملا با یکی از ان دختران گرم عشقبازی بود....ان هم جلوی ان همه ادم!

مطمئنا شخصیت لیتوک نمی‌توانست  بیشتراز ان خورد شود!

مهمان ها در موردش چه فکر میکردند؟!

شیوون داشت اورا به عنوان همسر رسمی اش نادیده می‌گرفت و بدون توجه به حضورش هرکار  وقیحی را انجام می‌داد.

انگار لا.س زدن با دختران برنده ی مراسم انروز برایش کافی نبودند.

لیتوک فکر کرد که به اندازه ی کافی ساکت بوده و تحمل کرده است....اگر این رفتار را تحمل می‌کرد شیوون خیال میکرد که او  فقط یک شاهزاده ی ضعیف است که می‌تواند هروقت بخواهد اورا داشته باشد و هروقت هم میخواست میتواند با دیگران سرگرم باشد و خوش بگذروند.

لیتوک باید به او نشان میداد که اوهم می‌تواند مقابله به مثل کند!

باید نشان میداد که رفتار بی ادبانه و هر.زه بازی اش می‌تواند چه عواقبی برایش داشته باشد.

زیر لب.ب زمزمه کرد

-آدم ت میکنم!

به دونگهه گفت- بازم برام بریز!

برای انجام کاری که میخواست باید به اندازه کافی م.ست میکرد.

دونگهه اطاعت کرد و در جام دیگری برایش  شر.اب ریخت.

لیتوک آن را یک ضرب سرکشیده و جام خالی را دوباره سمت دونگهه گرفت

-پرش کن!

دونگهه- چ چشم سرورم.

و جام پر کرد.

لیتوک ان را کامل نوشید!

-دوباره!

-ا اما سرورم...

لیتوک غرید 

-فقط کاری که گفتم رو بکن!

دونگهه از ترس اینکه دوباره مجازات شود جام را برای بار سوم پر کرد.

لیتوک وقتی  جام سوم را نوشید کاملا می‌توانست سنگینی خاصی را در سرش احساس کند.

به اندازه ی کافی م.ست شده بود!

از جایش بلند شد و سمت گوشه ای از سالن قدم برداشت.

جایی که سرداری تنها ایستاده بود.

لیتوک دورادور اورا دیده بود...اسمش ژومی بود...قدبلند و خوش قیافه بود.

لیتوک می‌دانست که ژومی به او نظر دارد چون اکثر اوقات نگاه او را روی خودش احساس میکرد.

-سردار؟

ژومی با دیدن شاهزاده ی آتنی شگفتزده شد.

-ش شاهزاده

و سریع تعظیم کرد.

حتی در بهترین خواب‌هایش هم نمی دید که یک روز لیتوک لبخند به ل.ب انقدر نزدیکش ایستاده باشد.

-سردار امشب خیلی خوشتیپ شدید!

و دستش را روی گونه ی ژومی گذاشت و آهسته نوازشش کرد.

ژومی با احساس دست شاهزاده چشمانش را بست

-س سرورم...

صدای نرم و آرام لیتوک دیوانه اش میکرد.

در این لحظه لیتوک مقابل چشمان حیرت‌زده ی او دست به کاری زد که ژومی اصلا تصورش را نداشت!

لیتوک روی پنجه ی پاهایش بلند شد و آهسته ل.ب هایش را بو.سید!

ژومی کاملا شوکه شد اما وقتی دستهای لیتوک دور گردنش حلقه شدند و بو.سه اش محکم تر و عمیق تر اوهم شروع به جواب دادن کرد.

کمر باریک لیتوک را محکم گرفت و بدن اورا به خودش چسباند و از او اجازه ی ورود خواست.

لیتوک با کمال میل دهانش را برای او باز کرد...خوشبختانه م.ستی باعث میشد که کاملا زشتی و زننده بودن رفتارش را فراموش کند...بدن گرم و بی تابش در ان لحظه فقط بیشتر و بیشتر میخواست!

ژومی که انگار در آسمانها سیر میکرد هیجان‌زده لیتوک را می بو.سید و همزمان کمر و پشتش را نوازش میکرد.

لیتوک وقتی دست بزرگ اورا روی با.سنش احساس کرد نالید و با کج کردن سرش بو.سه را شکست.

در این زمان بود که متوجه ی نگاه خیره ی کسی به روی خودش شد.

شیوون با نگاهی تاریک اورا تماشا میکرد و انگار دیگر دخترکانی که اطرافش بودند دیگر جذابیتی برایش نداشتند.

لیتوک پوزخندی زد اما با احساس ل.ب های داغ ژومی روی گردنش دوباره نالید.

ژومی که دیگر درحال خودش نبود شروع کرده بود به بو.سیدن و م.کیدن گردن ریبای لیتوک و به هیچ وجه متوجه ی خشم و ناراحتی ولی نعمتش نبود.

لیتوک فکر کرد که کافی باشد...بنابراین سعی کرد ژومی را کنار بزند.

-بسه!

برای ژومی دست کشیدن از ان فرشته کاری سخت بود اما چاره ای جز اطاعت نداشت.

لیتوک را رها کرد و بو.سه ای به پشت دست او زد.

-سرورم.

لیتوک سری تکان داد و از او جدا شد.

قصد داشت سالن را ترک کند و به اتاقش برگردد اما قبل رفتند به شیون نگاه کرد و پوزخند معناداری به او زد.

شیوونی که فقط از شدت خشم می‌توانست دندان هایش را روی هم فشار دهد.

لیتوک به اتاقش رفت و دیگر به جشن برنگشت.

می‌دانست که زیاده روی کرده است و ممکن است شیوون قصد تلافی داشته باشد.

اما او این ریسک را پذیرفته بود لااقل توانسته بود این را به شیوون بفهماند که هرکاری که دلش بخواهد نمی‌تواند انجام بدهد و باید منتظر عواقبشم باشد.

روی تختش دراز کشید.

سردرد داشت که به نوشیدنش برمیگشت.

مشتش را روی پیشانی اش را فشرد

-حرو.م زاده ی عو.ضی.

تقریبا نیمه شب بود که در اتاق باز شد.

لیتوک گرفت و نشست و به صورت هیکل شیوون را زیر نور مشعل تشخیص داد که انگار چیزی در دست داشت.

لیتوک با زیرکی دستش را پیش گرفت.

با لحن تندی گفت-برای چی اومدی اینجا؟... به اندازه ی کافی تو جشن به عشق و حالت نرسیدی؟

شیوون قدمی به جلو برداشت

-چرا...اتفاقا خسته تر اونی هستم که بخوام شب رو باهات باشم فرشته ی من...اما نمی‌توانستم تا فردا صبر کنم تا هدیه ای که برات آماده کردم رو بهت بدم.

لیتوک کمی تعجب کرد

-هدیه؟!

 شیوون سری تکان داد و صندوق اهنینی که در دست داشت را سمت او گرفت

-یه هدیه ی ناب برای فرشته ی قشنگم!

لیتوک پوزخندی زد

این شاه واقعا ابله بود...برایش هدیه آورده بود تا اتفاق انشب را فراموش کند؟

جعبه را که تا حدودی سنگین بود را از دستهای شیوون گرفت و روی زانوهایش گذاشت.

کنجکاو بود که داخلش چیست؟

طلا و جواهر و یا سکه های طلا؟!

برای لیتوک مهم نبود...حتی اگر شیوون کوهی از طلا هم برایش می آورد نمی‌توانست از گناه او بگذرد.

شیوون- عزیزم چرا بازش نمیکنی؟...مطمئنم کلی بابتش غافلگیر میشه.

لیتوک با دیدن پوزخندی که روی ل.ب های شیوون بود اخم کرد.

یک جای کار ایراد داشت!

اما با این حال در صندوق ر باز کد.

با دیدن سر بریده ای که داخل صندوق بود جیغی کشید و صندوق را از روی دامنش پایین انداخت!

سر غل خورد و درست مقابل پاهای شیوون از حرکت ایستاد.

شیوون با بدجنسی گفت-چی شد؟...از هدیه م خوشت نبومد؟

لیتوک درحالیکه نفس نفس میزد دستش را روی قلبش گذاشت و به سرخون الود ژوم نگاه کرد.

حالا کاملا یقین پیدا کرده بود که شیوون یک حیوان وحشی است!

شیوون-...چرا حرف نمیزنی؟...نکنه زبونت از شدت خوشحالی بند اومده؟...دهنتو باز کن و اعتراف کن که هدیه م واقعا خوشحال و غافلگیرت کرده!

شیوون داشت دستش می انداخت.

لیتوک خودش را جمع و جور کرد و با لحنی که سعی میکرد خونسرد و بی تفاوت باشد گفت- سردار بیچاره...وقتی سرش رو تنه ش بود خوش قیافه تر بود...واقعا حیف شد!

انچه در قسمت بعد خواهید خواند:

شیوون- این دفعه رو ازت می‌گذرم چون می‌دونم که به خاطر رفتار من بود که دچار حسادت شدی و خواستی تلافی کنی.

لیتوک-حسادت؟!...انکاری امشب خیلی بیشتر از ظرفیتت نوشیدی!

-اهههه کیو

-هیس ارومتر بیبی...میخوای صدامونو بشنون؟

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 13:58