Forced love 9

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

اینم یه قسمت هاته دیگه ازین فیک

ادامه لطفا

  قسمت نهم:

در محوطه ی پشت ساختمان مرمری قصر ، در میان درختان زیتون در گوشه ای دور از چشم اهالی قصر دو مرد جوان در حال گفتگو در مورد موضوعی بودند که سخت هردو را نگران کرده بود.

دونگهه درحالیکه ترس ونگرانی اش از صورت رنگ پریده اش کاملا پیدا بود گفت- شما نباید این کارو می‌کردید...نباید قبول میکرد که باهاشون همکاری کنید.

کیوهیون را با ناراحتی به دو طرف تکان داد

- نمیتونستم...پای جون تو وسط بود... چاره ای جز قبول کردنش نداشتم.

دونگهه- با این حال کاش بازم قبول نمیکردید...اگه اینکار شما رو به دردسر بندازه من هیچ وقت خودمو نمی بخشم.

کیوهیون دستهای اورا گرفت و فشرد تا آرامش کند

--نگران نباش...من کاملا مراقبم...کاری نمیکنم که واسم مشکل درست کنه.

- خوشحالم که می بینم اومدی!

کیوهیون طبق دستور لیتوک به دیدنش رفته بود منتها نه در اتاق لیتوک.

خدمتکاران اورا به الاچیق زیبایی راهنمایی کرده بودند.

لیتوک تونیک آبی سیر بلندی پوشیده بود و مثل پادشاهان روی صندلی بزرگش نشسته بود...درست روبرویش صندلی ساده تری قرار داشت و فاصله ی بین دو صندلی با میزی مملو از میوه و نوشیدنی پر شده بود.

کیوهیون تعظیمی کرد 

-در خدمتم سرورم.

-خوبه...بشین اونجا.

و به صندلی ای که مقابلش بود اشاره کرد.

کیوهیون اطاعت کرد و آنجا نشست.

-خب چه کمکی ازم برمیاد؟...می‌خوابد چی بدونید؟!

لیتوک-همه چیز!...هرچی که لازم باشه!...

به دختربرده ای که انجا بود اشاره کرد تا جام های طلایی شان را از نوشیدنی ای که با عسل شیرین شده بود پر کند.

-...می‌خوام همه چیزو در مورد مردم اسپارت بدونم...رسم و رسوم هاشون....همه چیز.

کیوهیون کمی فکر کرد و بعد گفت-شاید بهتر باشه از مراسمی که موعدشم خیلی نزدیکه شروع کنیم...مراسم المپیک.

 -المپیک؟!

-درست شنیدید سرورم...یه جور مراسمه که برای بزرگداشت خدایان انجام میشه...همه ی مردم از اکثر نقاط اسپارت به اینجا میان و تو رشته هایی مثل پرش و پرتاب نیزه و کشتی باهم رقابت می‌کنن...فرق نمیکنه از چه طبقه ای باشند...حتی زنان هم میتونن تو بعضی از رشته ها شرکت کنن.

لیتوک که توجه اش جلب شده بود گفت- به نظر جالب میاد...خیلی دلم میخواد این مراسم رو از نزدیک ببینم.

کیوهیون- مراسم ازپس فردا شروع میشه.

لیتوک- پس به همین خاطره که قصر اینقدر شلوغه.

- بله همه گرم آماده کردن مقدماتش هستن.

- خب در مورد اسپارت برام بیشتر بگو...چطوریه که اکثر مردم اینجا اندام های قوی و ورزیده دارن؟!

کیوهیون توضیح داد- این برمیگرده به ورزش های سخت بدنی که هر اسپارتی موظفه از دوران کودکی انجام بده...حتی زنان و دختران هم مجبورن ورزش کنن و تحرک داشته باشند تا فرزندان قوی به دنبال بیارن...در کنار این کودکان ضعیف و کم بنیه تو همون دوران بچگی حذف میشن.

لیتوک با تعجب پرسید- حذف میشن؟!...یعنی چی؟!

کیوهیون جواب داد

- کودکان ضعیف ازبین می‌ رن تا ارتش و همینطور نسل قوی داشته باشیم.

صورت شاهزاده به خوبی گویای آن بود که چقدر بابت شنیدن این موضوع متعجب و غافلگیر شده است!

-این خیلی وحشتناکی!

کیوهیون- اما این یکی از قوانین مهم اسپارته و همه هم اونو پذیرفته ان و باهاش کنار اومدن.

لیتوک زمزمه کرد

-اسپارت واقعا جای عجیبیه.

شب تقریبا به نیمه ی خود رسیده بود.

نور بدر کامل از پنجره داخل اتاق می تابید و  اتاق خواب بزرگ را تا حدودی روشن میکرد که فرمانروای وارد اتاق شد.

با دیدن اتاق خواب خالی کمی تعجب کرد اما با شنیدن صدای آبی که از حمام به گوش می‌رسید خیالش راحت شد.

به طرف حمام قدم برداشت...سرش را داخل برد و شاهزاده را تماشا کرد که تا چانه در وانی پر از شیر نشسته بود.

شیوون درک نمی‌کرد که با وجود آن همه آب در قصر لیتوک چرا اغلب در شیر ابتنی میکرد؟!

به اتاق خواب برگشت و منتظر شد تا لیتوک کارش تمام شود.

بعد گذشت دقایقی شاهزاده از وان بیرون آمد و بعد اینکه با آب قطرات شیر مانده روی بدنش را شست لنگی ابریشمی را دور کمرش پیچید و پا به داخل اتاق گذاشت.

شیوون شروع کرد

-نمیدونم با وجود این همه آب چرا باید تو شیر حموم کنی...شیری که می‌تونه خیلی ها را سیر کنه.

لیتوک با بی خیالی گفت-زمانی که یه شاهزاده رو از قصرش می دزدی و وادارش مبکردی باهات ازدواج کنه باید فکر این ها راهم میکردی...من یه شاهزاده ی آتنی ام و تو ناز و نعمت بزرگ شدم...پوستم خیلی حساسه نمیتونم مرتب با آب حموم کنم.

شیوون-حیف که جذابیتت به زبون تند و تیزت می چربه وگرنه...

لیتوک اهمیتی به او نداد و به طرف تخت رفت و روی ان نشست و با حوله ای شروع به خشک کردن بدنش کرد.

شیوون نگاهش را به او دوخته بود و تک تک حرکاتش را تماشا میکرد.

نوری که از پنجره می تابید باعث میشد که لیتوک درست مثل یک فرشته به نظر بیاید...شیوون حتی می‌توانست  در ذهنش برای او یک جفت بال نقره ای تصور کند...فرشته ی زیبایی که مثل آهنربا شیوون را به خودش جذب میکرد.

شیوون بلند شد و سمتش رفت.

گونه ی برجسته اش را نوازش کرد

-فرشته ی من...

و بعد چند بو.سه ی آهسته به شانه های او زد.

وقتی لیتوک مانع اش نشد با خوشحالی به کارش ادامه داد.

بازوهای مردانه اش دور کمر لیتوک حلقه کرد و بو.سه هایش خشن تر و محکم تر شدند.

لیتوک نالید و به شانه های او چنگ انداخت...گردنش را عقب خم کرد و دوباره نالید.

شیوون دستهای بزرگش را به روی ران های بر.هنه و نم دار لیتوک کشید و از احساس نرمی و لطافت انها لذت برد.

دم گوشش با شهو.ت زمزمه کرد

-چقدر دوستداشتنی!...

رانش ا محکم فشرد و باعث شد لیتوک بلند ناله بکند.

-...داری دیوونه میکنی!

دیگر نمی‌توانست صبر کند دو شب بود که طعم این بدن را نچشیده بود و از احساسش زیر بدنش لذت نبرده بود.

درحالیکه هنوز با یک دست کمر لیتوک را محکم گرفته بود با دست دیگر لنگ را گرفت تا ان مزاحم را از دور کمر لیتوک باز کند.

تقریبا موفق شده بود که شاهزاده را کاملا بر.هنه کند که یکدفعه لیتوک یک پایش را بلند کرد و روی سی.نه اش گذاشت و عقب هلش داد!

-نه!

شوون با تعجب گفت-چی؟!...نه؟!

لیتوک با نیشی باز گفت-درست شنیدی!...نه!

شیوون-دوباره؟!...عمرا!...عمرا ایندفعه رو کوتاه بیام!

و تلاش کرد تا پاهای لیتوک را بگیرد و از هم بازشان کند.

شاهزاده مقاومت کرد

-نه ولم کن...دلیل نمیشه چون تو زورت بیشتره مدام بهم زور بگی!

شیوون کمی خودش را عقب کشید و با اخم گفت-مسخره ست...دو شبه داری با سنگدلی تموم منو باوضعیتی دردناک به حال خودم رها میکنی ...اونوقت من دارم زور میگم؟!

لیتوک- اگه دوشب تونستی تحمل کنی پس امشبم میتونی.

شیوون-نه نمیتونم!...تو همسر قانونی منی...باید ارضام کنی!

لیتوک-خودت میگی همسر...برده ی جن.سی ت که نیستم بخوای خودتو بهم تحمیل کنی...به عنوان همسرت دارم بهت میگم که امشب آمادگیشو ندارم مگه اینکه بازم بخوای...

شیوون حرف اورا قطع کرد

-خیلی خب...باشه!...

لیتوک را رها کرد

-...باشه من امشبم بی خیال میشم اما از کجا معلوم که بد عادت نشی و هرشب نخوای از زیر وظیفه ت قسر در بری؟

لیتوک با مظلوم نمایی گفت-من که قدرت مقابله باهات رو ندارم هروقت خواستی میتونی باهام انجامش بدی...به علاوه این تقصیر خودت بود که به قدری باهام خشن بودی که هنوزم پشتم درد می‌کنه.

شیوون آهی کشید

حق با لیتوک بود و شیوون هم به هیچ وجه راضی نبود او صدمه ببیند حالا که لیتوک راضی شده بود و قبولش کرده بود شیوون هم باید با او راه می آمد و مراعاتش را میکرد..نباید فقط به خودش فکر میکرد.

اما با وجود این هنوزم حاضر نبود مثل بیچاره ها با دست خودش را راحت کند.

-باشه...اما کی اینو برام درستش میکنه؟

و به برآمدگی بزرگی که بین پاهایش بود اشاره کرد

لیتوک با دیدن ان آب دهانش را قورت داد و ترجیح داد سکوت کند.

یکدفعه فکری به ذهن شیوون رسید!

-فکر کنم تو بتونی کمکم کنی!

لیتوک-حتی فکرشم نکن!...من عمرا دهنمو...

شیوون حرفش را قطع کرد

-منظور من طور دیگه ای بود!

لیتوک-ها؟!...

شیوون به او مهلت نداد ...اورا گرفت و روی تخت برگرداند...طوری که شکم و سی.نه ی لیتوک روی تخت بود اما زانوهایش روی زمین بودند.

لیتوک اعتراض کرد

-داری چیکار میکنی؟...گفتم امشب نمیتونم!

شیوون همانطور که محکم نگهش داشته بود گفت-نترس من سر حرفم هستم...قرار نیست درد بکشی...فقط پاهاتو کنار هم نگه داری!

لیتوک بلاخره متوجه شد که او می‌خواهد چیکار کند

-هی تو میخوای...

با احساس چیزی داغ و بزرگی بین دو رانش نفسش در سی.نه اش حبس شد...باورش نمیشد شیوون بخواهد با این روش خودش را خلاص کند!(لا.پایی یا تفخیذ یه روش متداول بین هم ج.نس بازان یونانی بوده)

شیوون دستور داد-گفتم پاهاتو چفت کن!...اگه این کارو نکنی منم قول نمی‌دم کاری به اون سوراخ تنگ وسو.سه کننده ت نداشته باشم!

لیتوک از ترس اینکه شیوون به تهدیدش عمل کند ران هایش را بهم چسباند و باعث شد شیوون بلند ناله کند.

شیوون پشت گردن اورا بو.سید

-خوبه همینطور نگهشون دار.

و بعد شروع کرد به مالیدن عضوش به ران های لیتوک.

خودش را عقب و جلو میکرد و از روی لذت ناله میکرد.

اینطوری زمان بیشتری طول می‌کشید تا شیوون به کا.م برسد ولی لیتوک متحمل دردی نمیشد و علاوه براین بعد گذشت مدتی احساس کرد که او هم دارد میبرد!

لیتوک کاملا شگفتزده شد وقتی فهمید که با تماس عضو شیوون اوهم سخت شده است!

شیوون همانطور که به حرکت دادن عضوش ادامه میداد از پشت سرسی.نه های لیتوک را گرفت و محکم فشارش داد.

لیتوک از لذت و درد فریاد زد

-اههه شیوون!

-لیتوک!...فرشته ی من!

و پشت لیتوک را بو.سه باران کرد.

بلاخره بعد گذشت چند دقیقه هردو درحالیکه اسم یکدیگر را فریاد می‌زدند به کا.م رسیدند.

شیوون خودش را از بین پاهای لیتوک کشید و اورا برگرداند و حریصانه ل.ب هایش را بو.سید و لیتوک را دوباره به ناله واداشت.

بعد اینکه شیوون رهایش کرد لیتوک متوجه ی کا.می شد که از بین ران هایش می چکید...تمام بدنش از آب خودش و شیوون کثیف شده بود.

-چه افتضاحی!

شیوون بعد اینکه دوباره ل.ب هایش را بو.سید گفت-خودم تمیزت میکنم.

و بدون اینکه منتظر جواب لیتوک بماند اورا مثل آب خوردن روی دستهایش بلند کرد و به طرف حمام برد.

شاهزاده آنتی خسته تر از آن بود که بخواهد مخالفتی کند.

در ان لحظه فقط میخواست با یک بدن تمیز استراحت کند پس بار دیگر خودش را به دستهای شیوون سپرد.

انچه در قسمت بعد خواهید خواند:

کیوهیون-درسته که شما همسر رسمی فرمانروا هستید اما برای داشتن یه وارث فرمانروا ناگزیرن که همسری مونث هم اختیار کنن...دختری سالم و قوی که بتوانه وارثی سالم و شایسته براشون به دنیا بیاره.

لیتوک با تاسفی ساختگی گفت- سردار بیچاره...وقتی سرش رو تنه ش بود خوش قیافه تر بود...واقعا حیف شد!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 143 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 13:58