Forced love 8

ساخت وبلاگ

 

سلام جیگرا

حرفی نیست

ادامه لطا

 قسمت هشتم:

در میان درختان انبوه جنگل دوجین سوار همراه با سگ های شکاری شان از حرکت ایستاده بودند و منتظر مرد جوانی بودند که جلوتر از انها روی زمین زانو زده بود و ردپایی که آنجا بود را بررسی میکرد.

بلاخره بعد از گذشت چند دقیقه مرد از روی زمین بلند شد و سمت سواران و سردسته یشان آمد.

-سرورم ردپای خودشه ازین طرف رفته.

شیوون-پس از همون طرف میریم...

دهانه ی اسبش را کشید

-...بهتره ایندفعه هم حق با تو باشه هیوکی چون به هیچ وجه نمی‌خوام از دستم فرار کنه.

هیوکی بعد اینکه به روی اسب خودش پرید گفت-به من اعتماد کنید سرورم...از این طرف رفته.

شیوون-بسیار خب...فقط یادتون باشه که کسی حق تیراندازی نداره!...خودم باید شکارش کنم.

سپس با دستور او همگی به راه افتادند.

فرمانروا به همراه نزدیکان و چند تن از فرماندهانش برای تفریح و شکار به جنگل آمده بودند و به طور اتفاقی با آهوی مشکین ( سامی: مشکی نه منظورم آهوییه که ازش مشک همون ماده ی خوشبو رو میگیرن) برخورده بودند.

اما آهو خیلی سریع و تیز بود و توانسته بود به راحتی ازدست تیرهای آنها به اعماق جنگل فرار کند.

اما شاه درصدد بود تا هرطور شده اورا شکار کند و با خود به قصر ببرد.

به دنبال آهو مسیر طولانی ای را آمده بودند تا اینکه هیوکی که در ردیابی مهارت داشت توانسته بود سرانجام رد اورا پیدا کند.

مدتی که گذشت بلاخره خود آهو را یافتند.

آهو کنار برکه ای ایستاده بود و بدون اینکه حواسش باشد چه خطر بزرگی در کمینش است از آب برکه می نوشید.

هیوکی سرش را با غرور بالا گرفت و با خوشحالی به شیوون نگاه کرد کسی که کاملا خوشنود و راضی به نظر می‌رسید.

او درحالیکه کمانش را آماده میکرد زمزمه کرد

-وقتی به قصر برگشتیم یادم بنداز که حتما یه پاداش خوب بهت بدم.

هیوکی گفت-از بخشندگی تون ممنونم سرورم.

شیوون زه کمانش را کشید و به بقیه هشدار داد

-هیچ کس حق تیر انداختن نداره...حتی اگه فرار کنه!... اون مال منه!

شیوون آماده ی رها کردن تیر بود که آهو بلاخره متوجه ی خطر شد و سرش را بلند کرد و شاه و همراهانش را دید.

برای یک لحظه آهو با چشمان زیبایش به چشمان شیوون خیره شد.

اما این فقط برایش یک لحظه بود.

آهو به سرعت برگشت و از جا جهید تا از مهلکه دربرود.

ولی شیوون هم به همان تیزی او بودند و تیری که بی تاب خون ریختن بود از چله اش رها شد و به سرعت به طرف آهوی بی دفاع پرواز کرد.

تیر پهلوی آهوی بیچاره نشست و آهو نقش زمین شد!

فرمانروا لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت-ببرینش به قصر و تحویل آشپز بدید تا برای شام امشب بپزه.

شیوون در سالن غذاخوری بزرگ قصر منتظر آمدن لیتوک بود.

کمی خوش خیالی بود اما با توجه به عوض شدن رفتار لیتوک شیوون نمی‌توانست امیدوار نباشد.

به خدمتکاران دستور داده بود که همه چیز برای یک شام عالی تدارک ببینند...شام شاهانه ای که قسمت اصلی ان را گوشت تازه ی آهویی که آن روز شکارش کرده بود تشکیل میداد.

شیوون تقریبا امیدش را از دست داده بود که بلاخره سروکله ی شاهزاده ی آنتی پیدا شد.

شیوون تازه جام طلایی اش را از شر.اب سرخ پر کرده بود که با دیدن لیتوک که داشت از پله ها پایین می آمد شرا.ب در گلویش پرید و به سرفه افتاد.

لیتوک آنجا بود بود ان هم با ظاهری که شیوون اصلا انتظارش را نداشت.

تونیک سفید توری و بدن نمایی پوشیده که نه تنها خیلی کوتاه بود بلکه یقه اش هم به قدری شل و گشاد بود که قسمت زیادی از شانه ها و سی.نه ی سفیدش در مرض دید بود.

شیوون که کاملا جاخورده بود بی اختیار بلند شد و ایستاد و ان فرشته ی بهشتی را تماشا کرد که بدون ذره ای توجه به او سمت صندلی خودش رفت و روی آن نشست.

شیوون به خودش که آمد دید نه تنها خودش بلکه تمام خدمتکارانی که در سالن بودند بدون استثنا به لیتوک خیره شده اند.

یکدفعه خون در چهره اش دوید و با خشم فریاد زد

-برید بیرون!...همه تون!

خدمتکاران با ترس از خشم شاه بدون اینکه لحظه ای درنگ کنند از سالن خارج شدند.

بعد رفتن انها شیوون دوباره به لیتوک نگاه کرد.

کسی که بدون توجه به خشم او یک پایش را روی آن یکی انداخته بود و برای خودش نوشیدنی می ریخت.

شیوون چندبار نفس عمیق کشید تا بتواند برخشمش مسلط شود.

شکی نداشت که لیتوک از عمد و  برای ناراحت کردن این برنامه را تدارک دیده است.

اما کور خوانده بود!

شیوون به خودش قول داد که آخر شب کاری کند که لیتوک کاملا از این رفتارش پشیمان شود.

نیشخندی زد و جامش را برداشت...قبل اینکه ان را به ل.ب ببرد گفت-چقدر امشب قشنگ شدی فرشته!... متعجبم که بالهاتو کجا گذاشتی؟

لیتوک جوابی به او نداد و خودش را با بشقابش مشغول نشان داد.

شیوون از بی محلی او عصبانی نشد.

معلوم بود که کسی جرات نداشت به او بی توجهی کند اما برای شیوون حتی بی توجهی های لیتوک هم جذاب و لذت بخش بود.

انجا درست مقابلش سک.سی ترین و زیباترین کسی که تا با حال دیده بود نشسته بود و هیچی حتی بداخلاقی های لیتوک نمی‌توانست چیزی از لذت تماشای ان صحنه ی زیبا کم کند.

درست بود که شیوون قبلا لیتوک را بر.هنه دیده بود اما ظاهر آراسته و مرتب الانش برایش بیشتر جذابیت داشت.

دوباره سعی کرد سکوت بین شأن را بشکند

-از خونه ی جدیدت خوشت میاد؟...بهش عادت کردی؟

لیتوک با تمام تلاشش برای بی تفاوت ماندنش اخم کوچکی کرد اما همچنان قصد نداشت ل.ب از ل.ب بار کند.

شیوون با دیدن چهره ی درهم رفته ی او نیشش بیشتر باز شد.

اما اتفاقی که لحظه ی بعد افتاد باعث شد سرجایش خشکش بزند!

روی میز ظرف طلایی پر از انواع میوه های فصل وجود داشت و در میان انها انگورهایی یاقوتی حبه درشت خودنمایی خاصی داشتند.

لیتوک مقابل چشمان شیوون حبه ای انگور برداشت و ان را در دهان گذاشت و با سک.سی ترین حالت ممکن ان را خورد.

شیوون هاج و واج مانده بود و به اب سرخی که ل.ب های لیتوک را خیس کرده بود خیره مانده بود.

بی اختیار بلند شد و سمت صندلی لیتوک قدم برداشت

وقتی بالای سر لیتوک رسید چانه ی اورا گرفت تا بتواند به چشمان او خیره شود.

لیتوک هم در پاسخ به چشمان او نگاه کرد...کاملا خونسرد و بدون هیچ ترسی...چشمان درشت و مغروری که او به یاد آهویی می انداخت اما که همان روز شکار کرده بود.

شیوون زمزمه کرد

-این چشمای زیبا...امشب قصد جونمو کردی مگه؟

لیتوک به سردی گفت-نمیدونم داری از چی حرف میزنی؟

شیوون-چرا میدونی!...

اورا رها کرد و قدمی به عقب برداشت و سرتاپای لیتوک را برانداز کرد.

نه...هیچ نقصی در وجود این فرشته ی زمینی وجود نداشت.

و شیوون از این بابت به خودش می بالید که چنین فردی فقط به او تعلق داشت.

چانه ی لیتوک را رها کرد و در عوض دستش را روی ران بر.هنه ی او گذاشت و آهسته نوازشش کرد.

میتوانست همان جا کارش را انجام بدهد.

کسی نمی‌توانست مزاحمشان شود.

به سرعت تصویری از لیتوک در ذهنش جان گرفت که روی همان میز خم شده بود و می نالید و اسمش را فریاد میزد.

صورتش را کاملا به صورت لیتوک نزدیک کرد و اجازه داد نفس های داغ و سنگینش پوست سفید و بی نقص صورت اورا بسوزاند.

-فکر کنم حتی خودتم نمیدونی که داری چی به سر من میاری!

لیتوک هنوز در سکوت فقط اورا نگاه میکرد.

 نگاه شیوون متوجه گردن سفید و شانه های نیمه بر.هنه ی لیتوک شد که کاملا بی دفاع در مرض دیدش بودند.

می‌دانست که دیدن این صحنه ی زیبارا به خیاط ان لباس مدیون است!

ل.ب های حریصش جلو برد و آماده شد تا دوباره همان طعم لذت بخش را بچشد که  صدایی مانع اش شد.

-نه الان نه...من گرسنه م...تو خودت نمی‌خوای شام بخوری؟

شیوون همانطور که رانش را می مالید با لحنی پر از شهوت.ت کفت-نه...اینجا چیز خوشمزه تری برای خوردن وجود داره.

لیتوک دست اورا کنار زد

-نه...گفتم باشه برای بعد شام.

شیوون به خاطر پس زده شدنش اخمی کرد

-تو حق نداری بهم دستور بدی...من الان میخوامت!

لیتوک-من نمی‌خوام بهت دستور بدم...این فقط یه درخواسته...

شیوون با شنیدن این حرف جاخورد.

لیتوک ادامه داد-...من فقط می‌خوام اول غذامو بخورم...تنها همین!

شیوون فکر کرد که حق با لیتوک است...او باید صبر میکرد تا لیتوک شامش را تمام کند.

بنابراین از لیتوک فاصله گرفت و گفت-باشه ....میز ارمش برای بعد شام....میتونیم تو اتاقمون انجامش بدیم.

درهر صورت لیتوک مال او بود و با چند دقیقه صبر کردن چیزی عوض نمیشد.

به صندلی خودش برگشت و دوباره لیتوک و غذاخوردنش را زیر نظر گرفت.

متعجب بود که چطور همه چیز در او حتی غذا خوردنش اینقدر برایش جذاب بود.

دقیقه ها از پی هم می‌گذشتند ولی انگار نمی‌خواست بشقاب لیتوک خالی شود...لیتوک خیلی آهسته غذا میخورد و این برای شیوون که کاملا تحری.ک شده بود تحمل هر لحظه اش سخت و عذاب آور بود.

- فکر نمیکنی که زیادی آهسته غذا میخوری؟

لیتوک-من یه شاهزاده م....انتظار نداری که مثل عوام و وحشی ها غذا بخورم؟!

شیوون دید که چاره ای جز صبر کردن ندارد...و برای تلافی معطل شدنش تصمیم گرفت حسابی روی تخت جبران کند.

بلاخره بعد نیم ساعت که برای شیوون عمری بود شام لیتوک تمام شد.

زمانی که لیتوک داشت دهانش را با دستمال ابریشمی تمیز میکرد شیوون آماده بود که مثل شیری گرسنه به روی شکارش بپرد!

تصمیم داشت لیتوک را از روی صندلی بقاپد و تا رسیدن به اتاق خواب و تخت راحتشان یک نفس بدود!!!

اما لیتوک بعد اینکه خمیازه ای کشید گفت-خیلی خسته ام.

شیوون-خسته ای؟!

لیتوک- حس میکنم میتونم یه روز کامل رو بخوابم...

شیوون معلوم بود که اصلا انتظار نداشت این را بشنود.

لیتوک-...اجازه بده امشب رو استراحت کنم.

شیوون-متاسفم....من همین الان لازمت دارم!

به قدری تحریم.یک شده بود که نمیخواست حتی یک لحظه ی دیگر صبر کند.

بلند شد و سمت لیتوک رفت و بعد اینکه اورا با خشونت بغل گرفت به طرف پله های سنگی به راه افتاد.

لیتوک تلاشی برای رهایی نکرد اما گفت-اصلا نمی فهممت...چرا حتی یه بارم سعی نمیکنی به خواسته ی من احترام بزاری؟...چرا میخوای مدام به چهره ی خشن و مستبد از خودت نشونم بدی؟...

این کلمات شیون را متعجب کرد...در لحن لیتوک نه اثری از خشم بود و نه نفرت.

تنها چیزی که حس میشد دلخوری بود.

-...  هرچقدر تا حالا اذیتم کردی بس نیست؟

-م...متاسفم

شیوون حتی خودشم نفهمید که چطور این کلمات از دهانش بیرون امدند.

حتی نفهمید چطور دستهایش شل شدند و اورا پایین گذاشتند.

فقط نمیخواست دوباره ان چشمان زیبا را اینگونه ازرده ببیند.

همین که پاهای لیتوک کف سالن را ل.مس کردند بدون اینکه لحظه ای صبر کند با عجله از پله ها بالا رفت.

هیچ بعید نبود که شیوون از رها کردنش پشیمان شود و لیتوک به هیچ وجه نمیخواست با کسی که به این شدت تحریک شده بود شب را بگذراند!

شیوون بعد رفتن او دوباره متوجه دردش شد.

به حاصل کارانشب لیتوک به بین دوتا پایش نگاه کرد.

انگار ان شب باید از دستهایش کمک می‌گرفت!!!

لیتوک همین که وارد اتاق شد در را بست و به ان تکیه داد و نفس راحتی کشید.

وقتی ارام تر شد لبخندی روی ل.ب هایش نشست.

بعد اینکه شیوون را تا حد جنون تحر.یک کرده توانسته بود اورا متقاعد کند که رهایش کند و این یک موفقیت بزرگ بود.

بلاخره توانسته بود ان شیروحشی را اندکی رام کند!

انچه در قسمت بعد خواهید خواند:

لیتوک.- چی مراسم المپیک؟!

-درست شنیدید سرورم...یه جور مراسمه که برای بزرگداشت خدایان انجام میشه...همه ی مردم از اکثر نقاط اسپارت به اینجا میان و تو رشته هایی مثل پرش و پرتاب نیزه و همین دو باهم رقابت می‌کنن...فرق نمیکنه از چه طبقه ای باشند...حتی زنان هم میتونن تو بعضی از رشته ها شرکت کنند...

لیتوک با بالاتنه ای بر.هنه روی تخت نشسته بود و نوری که از پنجره می تابید باعث میشد درست مثل یک فرشته به نظر بیاید.

حتی شیوون می‌توانست در ذهنش برای او یک جفت بال نقره ای تصور کند.

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 13:58