Forced love 13

ساخت وبلاگ

های جیگرا

 قسمت سیزدهم:

چند روزی از بیمار شدن شاهزاده میگذشت.

خوشبختانهخوشبختانه داروی طبیب کار خودش را کرده بود و حال او رو به بهبودی میرفت.

با این وجود شیوون تا زمانی که مطمئن نشد که حال لیتوک کاملا خوب نشده از اتاق بیرون نرفت و کنار او ماند.

لیتوک دلیل این کار اورا درک نمی‌کرد.

شیوون می‌توانست این سه شب را بدون اینکه حتی او بفهمد با دخترکان برده خوش بگذراند اما ترجیح داده بود کنار او بماند و این لیتوک را گیج میکرد.

لیتوک بعد از روزها فکر کردن در آخر به این نتیجه رسید که این کار شیوون هدفی جز جلب توجه ی او نمیتواند داشته باشد.

ولی شیوون احمق بود که فکر میکرد با این کارها نظر لیتوک در مورد او عوض میشود.

حتی صاحب یک اسب هم در مواقع لازم از اسبش به خوبی مراقبت می‌کند تا بتواند همچنان از آن استفاده کند و سواری بگیرد!

لیتوک از شیوون متنفر بود و هیچ چیزی نمی‌توانست این احساسش را تغییر دهد.

درست بود که کیوهیون دست رد به سی.نه اش زده بود اما هنوز در فکر انتقام بود...حتی شده سالها صبر میکرد تا فرصت مناسبی که میخواست برایش فراهم شود!

با احساس ل.ب های داغ شیوون به روی گردنش نالید.

میتوانست دستهای بزرگ شیوون را احساس کند که از زیر تونیک ابریشمی اش شکم و سی.نه اش ل.مس میکرد.

شیوون کنار گوشش زمزمه کرد

-فرشته کوچولوی من نمیتونی حدس بزنی که چقدر دلم برای این بدن داغت تنگ شده بود!

و سی.نه های برجسته ی لیتوک را از زیر تونیک گرفت و محکم فشار داد.

لیتوک به خودش پیچید و بلندتر ناله کرد.

شیوون مهارت  خبلی زیادی در سک.س داشت...طوری که کاری میکرد تا شریک جن.سی اش نهایت لذت ببرد.

برای لیتوک اعترافش سخت بود اما شاید این قابل تحمل ترین قسمت وجود شیوون بود! 

شیوون که با شنیدن صدای ناله های زیبای او کاملا بی تاب شده بود با یک حرکت تونیکش را بیرون اورد و شاهزاده را کاملا بره.نه کرد.

پاهای لیتوک را دور کمرش انداخت و دوباره به رویش خم شد و ل.ب هایش را محکم بو.سید...لیتوک گردن اورا بغل کرد و بو.سه اش را جواب داد

در حین بو.سه شیوون دستهایش را به روی ران های سفیدش میکشید و باعث میشد لیتوک بین بو.سه یشان  ناله بکند.

شیوون بو.سه را شکست و یک پای را بالا را گرفت و از زانو تا بالای ران او را بو.سید و م.کید.

سپس عضوش را گرفت و شروع به م.کیدنش کرد.

لیتوک نالید و به روتختی ها چنگ انداخت.

دهان شیوون به قدری به او لذت میداد که مغزش کاملا تعطیل شده بود و فقط ناله میکرد و بیشتر میخواست.

شیوون نیشخندی زد

-وقتی اینطوری سراپا غرق نیازی حتی خواستنی تر میشی! 

لیتوک درحالیکه نفس نفس میزد با لحن دستوری گفت-فقط انجامش بده!

شیوون-به روی چشم پرنس من!

در یک چشم بر هم زدن لیتوک را روی تخت برگرداند طوری که حالا پشت لیتوک به او بود.

شیوون به پشت و کمرش دست کشید و سپس دستش را زیر شکم او سر داد و با.سن اورا کمی بالا آورد تا راحتتر بتواند خودش را داخلش فرو کند.

برای لیتوک تحمل هر لحظه سخت تر و سخت تر میشد...صورتش را روی بالشت گذاشت و منتظر شیوون ماند.

شیوون بی اخطار ضربه ای به روی با.سنش زد که باعث شد لیتوک شوکه فریاد بزند.

لیتوک برگشت و از روی شانه اش به او چشم غره رفت

شیوون خندید

-کاملا غیرارادی بود عزیزم!

لیتوک-گفتم انجامش بده!...همین الان!

شیوون-یکم صبر داشته باش!

و از کنار تخت ظرفی که درش روغن زیتون بود را برداشت.

تجربه نشان داده بود که اگر قصد دارد لیتوک را هروقت که می‌خواهد داشته باشد باید خیلی با دقت و  مراقبت انجامش بدهد حتی اگر خود لیتوک اصرار داشت که عجله کند!

بنابراین قبل از انجام دادنش کاملا مطمئن شد که هم عضوش و هم سوراخ لیتوک اغشته به روغن است.

سپس با.سن لیتوک را گرفت و عضوش را وارد کرد.

لیتوک از درد فریاد زد و اشکهایش روی گونه هایش ریختند.

چند دقیقه بعد اتاق از صدای ناله های آن دو پر شده بود.

آخر همان ماه اتفاقی افتاد که باعث شد که لیتوک فکر کند که فرصتی که در پی اش بوده بلاخره برایش فراهم شده است!

سپاهی که برای جنگ با ایران رفته بود داشت بعد از دو سال به اسپارت برمیگشت...سپاهی که فرمانده آن شخصی به نام کانگین بود.

طبق چیزایی که لیتوک فهمیده بود کانگین یکی از قوی ترین مردان اسپارت بود و در جنگ‌های زیادی هم شرکت کرده بود اما شیوون دید خوبی نسبت به او نداشت و از وفاداری او اطمینان نداشت.

به همین دلیل اورا به مرزهای ایران فرستاده بود تا از اسپارت دور باشد.

اما حالا کانگین داشت با پیروزی ای که به دست آورده بود به اسپارت برمیگشت.

لیتوک با اوصافی که از او شنیده بود خیلی کنجکاو بود که اورا زودتر ببیند.

چون شاید تنها کسی که می‌توانست اورا برای رسیدن به هدفش یاری کند همین یک نفر بود!

به افتخار ورود سپاهیان پیروز جشنی در قصر برپا شد.

در سالن بزرگ قصر فرمانروا و همسرش در بلندترین جایگاه  نشسته بودند و و دو طرف سالن اشراف و بزرگان و فرماندهان به ترتیب مقام هایشان جای گرفته بودند.

درهای بزرگ سالن باز شد و فرمانده ی پیروز به همراه چند تن از زیردستانش وارد شدند.

کانگین مردی با شانه های پهن و جثه ی بزرگ بود اما نه به بلندی شیوون.

ظاهرش کاملا نشان میداد که چه قدر حرف های در مورد زده میشد درست بود...او واقعا قوی و محکم به نظر می‌رسید.

کانگین با قدم های محکم خودش را مقابل فرمانروا رساند و برای احترام تعظیم کرد.

-سرورم من برگشتم!

شیوون لبخند زد

-خوش آمدی فرمانده!

و دستش را سمت او گرفت تا طبق رسوم کانگین آن را ببو.سد.

کانگین وفادارانه ل.ب هایش را روی دست مردانه ی شیوون فشرد و سپس نگاعس متوجه ی لیتوک شد...شاهزاده تاج طلایی به سر داشت و تونیک بلند و لطیفی پوشیده که باعث میشد اندامش حتی ظریف تر به نظر برسد.

کانگین که محو زیبایی لیتوک شده بود دست اورا گرفت و بو.سه ای به پشتش زد.

گفت-شنیده بودم که فرمانروا فرشته ای رو به اسپارت آورده اما تا با چشمان خودم نمی‌دم باورم نمیشد.

لیتوک بابت تملق او لبخندی زد

-منم خوشحالم که می بینم شما دقیقا همانطوری هستید که تعریف تون رو شنیده بودم...قوی و گستاخ!

کانگین خندید و دست اورا رها کرد

-از آشنایی باهاتون خوشوقتم شاهزاده ی زیبا.

-منم همینطور.

لیتوک می‌توانست خشم شدید شیوون را احساس کند و از این بابت در دل لبخند زد.

خیالش راحت بود چون کانگین کسی نبود که شیوون بتواند مثل ژومی از بین ببرد...سر باران زیر دست کانگین فقط از او دستور می‌گرفتند و اگر اتفاقی برای فرمانده یشان می افتاد شکی نبود که دست به شورش می‌زدند.

کانگین دقیقا همان کسی بود که لازم داشت!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 3:21