Sarang only you 16

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

حرفی نیست

برید این قسمت رو بخونید.

  قسمت شانزدهم:

لباس پوشیده و با نیشی تا بناگوش باز از اتاقش بیرون آمد که با ظاهر شدن ناگهانی برادرش از جا پرید!

-داری میری سرقرار هیونگ؟

یقه ی کتش را با وسواس صاف کرد و با بداخلاقی گفت-اگه دوسنگم زهره ترکم نکنه اره.

لبخند دونگهه بدون توجه به بدخلقی برادر بزرگ‌ ترش پهن تر شد

-میخوای کیوهیون رو ببری به اون هتلی که اون روز نشون دادی؟

شیوون با شنیدن این حرف سریع دهان اورا گرفت

-هیس بقیه می‌شنون!...کی گفته میخوای بریم هتل؟

دونگهه دست اورا کنار زد

-پس میخواید برید کجا؟

شیوون نگاه بدی به او کرد

-گمون نکنم به تو ربطی داشته باشه!

دونگهه اخم کرد

-خیلی خب نگو...انگار حسودم...من خودم همین روزا قراره مزدوج بشم!...

با گفتن این دوباره تبدیل به برادرکوچولو و کیوت چند لحظه قبل شد و با شیرین زبانی گفت-...هیونگ جونم یه چیزی بگم نه نمیاری؟

شیوون خسته پوفی کرد

-باز چی میخوای؟

دونگهه درحالیکه با انگشتانش بازی میکرد گفت- میگما حالا که تو داری به سلامتی میری خونه ی بخت تا خوشبخت بشی و با زن داداش به  پای هم پیر بشید...میشه...میشه مامان و بابا روراضی کنی که واسه منم استین بالا بزنن؟

شیوون-به نظرم من مامان و بابا حالاحالاها باید برات پوشک عوض کنن...نه اینگه استین بدن بالا !

دونگهه اخم کرد

-مسخره می‌کنی هیونگ؟...

و بعد با لحن نرم تری ادامه داد

-...خیرسرم دارم ازت کمک می‌خوام!

شیوون-اخه واسه ازدواج خیلی زودی بچه!

دونگهه ل.ب هایش به شکل خط راستی درآمد

-من خیلی هم بزرگم شماها حالیتون نیست!

شیوون چرخشی به چشمانش داد 

-خیلی خب من تسلیم...حالا دوسنگ بزرگم بگو ببینم کی تو گلوت گیره کرده؟

نیش دونگهه تا بناگوش باز شد و چشمانش درخشید

-تیکی هیونگم!

-یه ریزه واسه گلوت بزرگ نیست؟ :/

-هیچم نیست!...من تصمیمو گرفتم می‌خوام با لیتوک پیر شم!!!

شیوون دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با تأسف گفت-فکر میکردم لیتوک به اندازه ی کافی اب پاکی ریخته رودستت!

دونگهه ل.ب هایش را جلو داد-واسه اینکه اونم فکر می‌کنه من بچه م ولی اگه مامان و بابا تاییدم کنن...

شیوون برای خاتمه دادن بحث گفت- باشه بهشون میگم ...اما الان باید برم دیرم شده!

دونگهه پرید و لپ اورا بو.سید

-قربون هیونگ خوشتیپم برم!...اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟

شیوون-برو دیه خودتو لوس نکن خوشم نمیاد.

دونگهه اورا رها کرد و سمت اتاق خودش دوید

لحظه ی آخر برگشت و بلند داد زد

-دعا میکنم تو هتل کلی بهتون خوش بگذره!

شیوون تا بناگوش سرخ شد

-دونگههههه!

بعد اینکه برگه ها را مرتب داخل پوشه ای گذاشت آن را داخل کبفش جای داد.

بعد از روزها کار اماده شدن طرحش باعث شد لبخند رضایتی به روی ل.ب هایش بشیند...فردا بلاخره می‌توانست پیش پدرش برود و سر بلند کند و بگوید که دلیل محکمی برای برگشتنش دارد!

اما برای نشان دادن طرحش باید تا فردا صبر میکرد.

آن روز عصر کار واجبی داشت که باید انجامش میداد.

کسی بود که باید هم از او تشکر میکرد و هم بهش تبریک می‌گفت.

لباس عوض کرد و از خانه بیرون زد.

سرراه از یکی از لوکس ترین گل فروشی های سئول دسته گل زیبایی از رزهای سرخ خرید و سپس سمت محله ای که هیچول در آن زندگی میکرد راند.

میتوانست تصور کند که هیچول در آن لحظه چقدر می‌تواند خوشحال باشد و لیتوک هم برای موفقیت او خوشحال بود.

فکر میکرد که پسر خوش قلب و مهربانی مثل هیچول حقش است که به ارزو و خواسته اش برسد.

در زد و منتظر شد تا هیچول در را باز کند.

اما وقتی در باز شد صحنه ای را دید که به هیچ وجه انتظار دیدنش را نداشت.

هیچول مقابلش ایستاده بود با صورت خیس اشک و چشمان سرخ متورم که نشان میداد ساعتها گریه میکرده است.

در ظاهر او هیچ اثری از هیچول شاد و سرزنده ی همیشگی نبود.

به زحمت گفت-هیچول...؟!

هنوز این کلمه از دهانش خارج نشده بود که بغض هیچول ترکید!

-لیتوک...

حرکت بعدی هیچول به قدری شوکه اش کرد که دسته گل از دستش زمین افتاد!

هیچول گردنش را محکم بغل کرده بود و مثل ابر بهار روی سی.نه اش اشک می ریخت

-...اونا قبولم نکردند!

لیتوک هاج و واج مانده بود...کاملا جاخورده بود...نه فقط از رفتار هیچول!

-قبولت نکردن؟!

هیچول با گریه گفت-اره....گفتن من خوب نیستم و به دردشون نمی‌خورم درحالیکه از همه بهتر بودم!... فقط به این دلیل ردم کردن چون پارتی و پول نداشتم...چون یه دم کلفت نداشتم که هوامو داشته باشه!

یک ربع از آمدن لیتوک می‌گذشت و اکنون او به همراه هیچول که بعد گریه آرام تر شده بود در اتاق تلویزیون نشسته بودند.

هیچول با پشت دست شروع به پاک کردن باقی مانده ی آثار گریه اش پرداخت.

لیتوک دستمالی از جیبش بیرون آورد ...همان دستمالی که مدتها قبل هیچول به او داده بود.

-اینو بگیر.

هیچول-ممنونم...متاسفم اگه ناراحتت کردم...

کمی گونه هایش رنگ گرفت

-...فکر کنم رفتارم بیش از حد غیرطبیعی بوده!

لیتوک- نه اصلا!...ما دوستیم فراموش که نکردی؟ ...فقط متعجبم چطور ممکنه اونا کسی مثل تورو قبول نکرده باشند؟

هیچول-خیلی ساده ست!

دستمال را در دستش مشت کرد

-...وقتی بچه خرپول ها و دم کلفتهای سئو اونجا بودن دیگه کی استعداد و مهارت منو می دید؟!

لیتوک-متاسفم...اصلا فکر نمی‌کردم اینطوری بشه...تو عالی بودی!

هیچول-منم فکرو میکردم...اما...

آهی کشید و سکوت کرد.

لیتوک حال اورا درک میکرد...می‌دانست که ناامیدی و شکست چه طعم تلخی دارد!

آرزو میکرد به طریقی می‌توانست حال هیچول را بهتر کند.

در این لحظه توجه ی هیچول به دسته گلی که لیتوک خریده بود جلب شد.

درحالیکه لبخند کم رمقی روی ل.ب های زیبایش نشسته بود آن را برداشت و بوئید

-از کجا میدونستی من رز قرمز دوست دارم؟

لیتوک شانه هایش را بالا انداخت

-نمیدونم...چشمم که بهشون افتاد ناخودآگاه یاد تو افتادم...

نگاهش را از گلها گرفت و به هیچول نگاه کرد

-...اونا کاملا شبیه تو بودند!...زیبا و شاداب!

لیتوک نمیدانست که چطور بی اختیار این کلمات را برزبان آورد اما باعث گونه های هردویشان رنگ بگیرد.

هیچل برای عوض کردن جو گفت-ر راستی طرح ت به کجا رسید؟

لیتوک جواب داد-تقریبا آماده ست...فردا میبرم شرکت و نشون پدرم میدمش.

هیچول لبخند زد

-امیدوارم لااقل تو موفق بشی.

لیتوک-ممنونم ولی توهم ناامید نشو...میتونی تو آزمون ورودی کمپانی های دیگه شرکت کنی.

هیچول- خودمم همین فکرو دارم...میدونی؟...اصلا اون کمپانی لیاقت اینکه من براش کار کنم نداشت!

لیتوک خندید

-این شد!...راستی کیو کجاست؟

هیچول-مثل هرروز با شیوون رفته بیرون و خرید!...

ل.ب هایش جمع کرد

-...حداقل خوبی نبودنش این بود که منو با اون وضعیت ندید...اصلا حالم خوب نبود ...نمی‌خواستم بیبی کوچولوم منو اونطوری ببینه.

لیتوک فکر کرد که هیچول برخلاف شخصیت ظاهری اش از داخل خیلی ظریف و شکننده ست اما با این وجود سرسختانه در تلاش بود خودش را محکم نشان دهد.

هیچول-راستی میخوای برات قهوه بیارم؟

لیتوک-نه ممنون.

هیچول-ایش تعارف میکنی؟...تو برام دسته گلی به این خوشگلی گرفتی این کمترین کاریه که میتونم برات انجام بدم.

لیتوک لبخند زد

-پس ممنون میشم اگه با شیر باشه.

هیچول-فقط چند دقیقه طول می‌کشه.

این را گفت و به آشپزخانه رفت.

در ان لحظه گوشی لیتوک زنگ خورد

لیتوک با دیدن شماره ی پدرش شگفتزده شد!

بدون لحظه ای درنگ سریع جواب داد.

هیچول در آشپزخانه مشغول بود که لیتوک هیجان‌زده وارد شد

-هیچول!...باورت نمیشه الان پدرم زنگ زد گفت برم پیشش!

هیچول متعجب گفت-نگفت برای چی؟

لیتوک- نه ولی حدس میزنم برای چی!...خیلی خوش اخلاق شده بود!...

دستهای هیچول را گرفت و با خوشحالی گفت-...فکر کنم میخواد برگردم شرکت!

هیچول لبخند زد

-برات خوشحالم...واقعا برات خوشحالم.

-ممنونم.

-حالا میخوای بری شرکت؟

-نه شرکت الان تعطیله...ازم خواسته برم خونه.

-اوه!

لیتوک گفت-میشه توهم باهام بیای؟

-من؟...برای چی؟

لیتوک توضیح داد-دلم نمی‌خواد تنهایی برم ...دوست دارم کنارم باشی و همینطور به پدرم بگم که تو کسی بودی که باعث شدی همچین طرحی خلق بشه.

هیچول با مهربانی گفت-اگه این خوشحالت میکنه میام.

لیتوک با خوشحالی گفت- عالی شد!

هیچول- به نظرت چی پوشم بهتره؟

خودش هم دقیقا نمی‌دانست چرا می‌خواهد جلوی اقای پارک ظاهرش کاملا مناسب به نظر بیاد.

لیتوک-هرچی دوست داری...به تو همه چیز میاد.

هیچول-میدونم ولی خب فکر کردم اگه رسمی تر بپوشم بهتره.

لیتوک-به نظر منم بهتره.

چند دقیقه بعد هیچول درحالیکه کت مشکی ای پوشیده بود و موهای لختش روی شانه هایش ریخته بود از اتاقش بیرون آمد.

-من آماده م.

-پس بریم ویلای من تا منم لباس عوض کنم.

هیچول به اطراف نگاهی انداخت و گفت- پس خونه ی بچه پول دارها اینطوریه!...خیلی شیک و پیکه!

با آمدن لیتوک از رو کاناپه بلند شد.

هیچول وقتی اورا در کت و شلوار توسی و کراوات کاملا صاف و مرتب دید به مناسب بودن ظاهرش کاملا شک کرد!

برعکس لیتوک  او با کراوات لق و یقه ی ایستاده ی پیراهنش بدجور تو چشم بود و باعث میشد کنار لیتوک ظاهری لات داشته باشد.

با تردید گفت-میگما..میشه من اصلا نیام؟

لیتوک-معلومه که نمیشه!...من بهت احتیاج دارم.

-اما...

-حرف بسه!

و قبل اینکه به هیچول فرصت مخالفت دوباره بدهد دست اورا کشید و به دنبال خودش از خانه بیرون برد.

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:

اقای پارک- معرفی میکنم : شرکای جدیدمون...اقای کیم و پسرشون کیم کانگین.

هیچول-یعنی تو واقعا حاضری با اون پسره ازدواج کنی؟

لیتوک شانه هایش را بالا انداخت

-اگه پدرم اینو بخواد چرا که نه!

-اما تو اونو دوستش نداری...اصلا نمی‌شناسیش!

لیتوک-پس میگی با کی ازدواج کنم؟

هیچول-چه میدونم...با هرکی جز اون!

لیتوک-مثلا کی؟...خودتو حاضری همسرم بشی؟

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 106 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 3:21