Forced love 12

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

داره کم کم به جاهای هیجان انگیزش میرسه!

برید ادومه پلیر

 

 قسمت دوازدهم:

با رسیدن به اردوگاه نظامی اسبها را نگه داشتند و پیاده شدند.

کیو هیون متعجب شد وقتی دید لیتوک لباس مبدل پوشیده اما وقتی متوجه شد که قرار است به کجا بروند دلیل این طرز لباس پوشیدنش را فهمید.

لیتوک حتی کلاه شنلش را سرش داده بود اینطوری کسی متوجه نمیشد که شاهزاده آتنی پنهانی برای بازدید از اردوگاه از قصر خارج شده است.

زمانی که کیوهیون دلیل این بازدید را پرسید لیتوک تنها جواب داده بود که می‌خواهد همه چیز رادر مورد جایی که قرار است در ان فرمانروایی کند ببیند و بداند.

سربازان با دیدن فرمانده یشان سریع راه را برای او و همراه مرموزش باز کردند.

اسبها را به اسطبل داران سپردند و بقیه مسیر را پیاده طی کردند.

عصری خنکی بود طوری که شاهزاده به خودش لرزید و شنلش را دور خودش پیچید.

کیوهیون متوجه ی صورت خسته و رنگ پریده ی او شد.

-حالتون خوبه شاهزاده؟

-من خوبم ...فقط یه خورده خسته م...دیشب نتونستم خوب بخوابم.

کیوهیون به سادگی میتوانست حدس بزند که دلیل بی خوابی او چه بوده است.

احساس گناه به خاطر مرگ ژومی!

-میخواید برگردیم به قصر و روز دیگه ای...

-نه...گفتم که خوبم.

کیوهیون دیگر چیزی نگفت و جلوتر افتاد تا راه را به لیتوک نشان دهد.

کیوهیون توضیح داد

-پسربچه ها تا سن هفت سالگی پیش مادراشون هستن و بعد از اون به اینجا آورده میشن تا تمرینات سخت بدنی انجام بدهند و طرز شمشیرزنی و کشتی گرفتن رو یاد بگیرند.

لیتوک-هفت سالگی؟! ...یکم زود نیست؟!

کیوهیون جواب داد-اتفاقا هرچقدر از سن کم شروع کنن یادگیری شون بیشتر و سریع تره.

لیتوک-تو آتن فقط اونایی که بالغ ان این آموزش ها رو می بینن...بچه های تو این سن درحال بازی و یا درس خواندنن.

کیوهیون لبخند زد

-به همین خاطره که جنگجویان اسپارت تو منطقه زبانزد هستن....علاوه بر این کسی نگفت که اونا حق بازی کردن ندارن...ورزش خودش یه نوع تفریحه.

بعد پشت سر گذاشتن سربازان به گروهی از پسر بچه ها رسیدند که با شمشیرهای چوبی باهم تمرین شمشیرزنی میکردند.

 لیتوک فکر کرد: سربازهای آینده ی اسپارت!

وقتی دید که یکی از آنها تعادلش را از دست داد و زمین خورد سریع سمتش  رفت و مقابل پسرک روی زمین نشست

با نگرانی گفت- حالت خوبه؟...خیلی درد داری؟

پسرک باوجود اینکه ازدرد چهره اش درهم رفته بود سرش را به دو طرف تکان داد...به او یاد داده بودند که حتی به خاطر زخم های دردناک تراز این هم شکایت نکند.

لیتوک با تعجب گفت- چطور میشه درد نداشته باشی!

و سریع دستمال ابریشمی اش را بیرون آورد و با ان زخم پسر را بست.

کیوهیون به لیتوک نگاه کرد که چطور با دقت و حوصله داشت پای پسرک را می بست.

در آن لحظه هیچ اثری از شاهزاده ی مغرور همیشگی نبود.

کیو هیون لبخند زد و با خودش فکر کرد: تفاوتی با یه فرشته نداره.

لیتوک کارش که تمام شد با مهربانی صورت پسرک را نوازش کرد

-بیشتر مراقب باش.

پسرک لبخندزنان سرش را تکان داد و باعث شد لیتوک هم لبخند بزند.

لیتوک کنار کیوهیون برگشت

-بریم.

کیو هیون تعظیمی کرد

-بله سرورم.

چندقدمی راه نرفته بودند که لیتوک با دیدن دو سربازی که چند پسربچه لاغر و رنجور را با خود به خارج از اردوگاه می‌بردند از حرکت ایستاد.

-اون بچه ها به نظر مریض میان...دارن اونا رو کجا میبرن؟

کیوهیون-اونا جسم ضعیفی دارن برای همین تو جنگل به حال رهاشون میکنن تا بمیرن!

لیتوک شوکه گفت-ت تا ب بمیرن؟!..

با ناباوری به آنها نگاه کرد

-...اخه چرا؟!

-گفتم که...چون بدن ضعیف و بیماری دارن به درد جامعه ی اسپارت نمیخورنن.

لیتوک درحالیکه از خشم می‌لرزید گفت-چطور...چطور میتونید اینقدر سنگدل باشید؟!...اونا فقط بچه ان!

کیوهیون-این یک قانون قدیمی تو اسپارته...هیچ کس حتی شاه نمیتونه تغییرش بده.

لیتوک-اما من اجازه نمیدم اون طفل های معصوم رو بکشید!

و خواست دنبال آنها برود که کیوهیون دستش را گرفت و مانع شد.

-صبر کنید سرورم...شما نمیتوانید جلوشونو بگیرید!

-من همسر شاه این سرزمینم چرا نمیتونم؟

-گفتم که این موضوع از اختیار خانواده ی سلطنتی خارجه!

لیتوک تقلا کرد تا دستش را آزاد کند

-ولم کن من باید جلوشونو بگیرم!

در این لحظه سرش گیج رفت و تعادلش را از دست داد اما خوشبختانه قبل اینکه با زمین برخورد کند کیوهیون اورا گرفت.

-سرورم حالتون خوبه؟

لیتوک حس کرد که نیرویی در وجودش نمانده...تب داشت و بدنش می لرزید.

خوب می‌دانست که این ها به خاطر فشار روانی  چند روز اخیر است.

با صدای ضعیفی گفت-منو به قصر برگردون.

کیوهیون-بله سرورم.

سپس بدن سبک شاهزاده را روی دستهایش بلند کرد و سمت اسطبل ها برد.

کیوهیون وارد اتاق شد و شاهزاده ی نیمه بیهوش را روی تختش گذاشت.

فرمانده ی ارشد اسپارت که به شدت نگران برخورد فرمانروا گفت

-میرم بگم طبیب بیاد!

اما دستی محکم به دور مچ ش حلقه شد و مانع رفتنش شد.

-صبر کن!...

شاهزاده با وجود ضعفش روی تخت نشست.

-...گفتم که حالم خوبه...

-اما...

-میخوام باهات در مورد موضوع مهمی حرف بزنم.

حال شاهزاده اصلا خوب نبود...گونه هایش به خاطر تب سرخ شده بود و پیشانی اش از قطرات درشت عرق می درخشید.

اما با این حال کیوهیون اطاعت کرد

-گوشم با شماست سرورم.

لیتوک-ازت کمک می‌خوام کیو...می‌خوام کمکم کنی....می‌خوام کمکم کنی تا...

آب دهانش را قورت داد

-تا شیوون رو بکشم!

رنگ از روی فرمانده پرید

-سرورم...

لیتوک-فقط گوش کن...اگه کمکم کنی تا شیوون رو بکشم و خودم فرمانروا بشم قول میدم در عوض کمکت مقام خیلی خوبی بهت بدم.

-متاسفم...من نمیتونم...من سوگند وفاداری خوندم.

لیتوک در حالیکه به سختی نفس می‌کشید  گفت تو میخوای تا آخر عمر به چنین فرمانروای مستبد و خودخواهی خدمت کنی؟...برای کسی که براش مهم نیست که برای رسیدن به هدفش دست به چه کاری میزنه...کسی که به خاطر شهو.تش آدم می دزده و به خاطر حسادت راحت سر میبره!...دیدی که چطور ژومی کشت!...

ل.بش را گاز گرفت

- و اون بچه های بیچاره که باید به خاطر قدرتمند موندن سپاهش قربانی بشن...من اگه فرمانروا بشم همه چیزو تغییر میدم.

کیوهیون-براتون توضیح دادم که این ربطی به فرمانروا نداره...این یه قانون و رسم قدیمیه.

لیتوک-اما اون بچه ها نباید کشته بشن!...و من هرطور شده تغییرش میدم…اگه فقط تو فرمانروا رو بکشی...

کیوهیون حرف اورا قطع کرد

-به نظر من شما بیشتر به دنبال گرفتن انتقام هستید تا اصلاح اسپارت!

لیتوک- ازم انتظار داری که تا آخر عمرم از چنین آدمی اطاعت و بهش خدمت کنم؟

کیوهیون- نمیدونم چون من جای شما نیستم ولی ازم انتظار کمک نداشته باشید چون نمی‌خوام یه خیانتکار باشم.

-این حرف آخرته؟

-بله سرورم.

لیتوک اخم کرد

-پس برو بیرون!...برو بیرون و دیگه جلوی چشام پیدات نشه!...هیچ وقت!

کیوهیون-سرورم...

لیتوک با وجود ضعفش فریاد زد

-مگه نشنیدی چی گفتم؟...گم شو بیرون!

کیوهیون تعظیمی کرد

-چشم سرورم.

و سریع اتاق را ترک کرد تا طبیب را خبر کند.

درحالیکه از اتاق خارج میشد صدای ضعیف لیتوک را شنید

-توهم مثل بقیه تنهام بزار...من به کمک هیچ کدومتون نیاز ندارم!

طبیب بعد از معاینه ی شاهزاده ی بیهوش پودر مخصوصی را آماده کرد و رو به فرمانروا گفت-سرورم این دارو رو به خدمتکاران بدید تا روزی سه بار در آب حل کنن و به خورد شاهزاده بدن...تو پایین آوردن تب خیلی موثره.

شیوون پودر را از او گرفت

-خودم بهش میدم...مطمئنی که با این حالش خوب میشه؟

طبیب تعظیم کرد

-بله سرورم.

-خیلی خب میتونی بری.

طبیب تعظیم دیگری کرد و از اتاق خارج شد.

شیوون کنار تخت رفت و صورت زیبای شاهزاده ی خوابیده را از نظر گذراند...گونه ی داغ اورا نوازش کرد...در آن لحظه چقدر ضعیف ‌و بی دفاع به نظر می‌رسید.

شیوون خودش را سرزنش کرد که گذاشته بود تا همچین اتفاقی برای همسرش بیفتد.

-سرورم...

شیوون با شنیدن صدای کیوهیون تازه متوجه شد که او هنوز در اتاق است.

شیوون با خشم سمت او برگشت

-میشه بهم توضیح بدی که با شاهزاده کجا رفتی که به این روز افتاده؟

کیوهیون سعی کرد توضیح بدهد

-من کاملا بی تقصیرم...ایشون به من گفتن که قبلا به شما اطلاع دادند که میخوان از قصر خارج بشن و به اردوگاه نظامی برن.

شیوون-و توهم به همین آسونی باور کردی؟!...باور کردی که من اجازه میدم همسرم پا تو جای کثیف و خشنی مثل اردوگاه نظامی بزاره؟!...واقعا اینقدر ابلهی؟

کیو هیون تعظیم کرد

-منو عفو کنید سرورم.

-از جلوی چشام دور شو!

-چشم سرورم.

کیوهیون نزدیک در رسیده بود که با صدای شیوون از حرکت ایستاد

شیوون-نزار ازت ناامید شم کیوهیون...میدونی که تنها کسی هستی که بهش اطمینان کامل دارم.

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:

شیوون کنار گوشش زمزمه کرد

-فرشته کوچولوی من نمیتونی حدس بزنی که چقدر دلم برای این بدن داغت تنگ شده بود!

و سی.نه های برجسته ی لیتوک را از زیر تونیک گرفت و محکم فشار داد

کانگین که محو زیبایی لیتوک شده بود دست اورا گرفت و بو.سه ای به پشتش زد.

گفت-شنیده بودم که فرمانروا فرشته ای رو به اسپارت آورده اما تا با چشمان خودم نمی دیدم باورم نمیشد.

لیتوک لبخندی زد

-منم خوشحالم که می بینم شما دقیقا همانطوری هستید که تعریف تون رو شنیده بودم...قوی و گستاخ!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 127 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 3:21