My angel 29

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

بلاخره بعد یه عمری!!!

ادومه لطفا

 

 قسمت بیست و نهم:

راوی:

مین هیون خسته از کارهایی که آن روز انجام داده بود پا به اتاق رن یا درواقع اتاق شأن گذاشت.

تمیز کردن و مرتب کردن اتاق رن و همینطور کمک کردن به سونگمین در درست کردن شام به قدری خسته اش کرده بود که تصمیم گرفت زودتر از همیشه برای خوابیدن به تخت برود.

چراغ اتاق خاموش بود....دستش کورکورانه سمت کلید رفت که با دیدن دو چشم سرخ که در تاریکی مثل دو گلوله ی آتشین می درخشیدند خشکش زد!

قبل اینکه دهان باز کند تا برای کمک فریاد بزند دستی به سرعت جلوی دهانش را گرفت.

آن شخص کنار گوشش گفت-هیس...این منم رن!

و به دنبالش چراغ اتاق روشن شد.

مین هیون دست اورا کنار زد و با عصبانیت به او توپید

-مگه عقل تو کله ت نیست؟...به خاطر اون چشای قرمزت کم مونده بود سکته کنم!

رن-‌ من که کاری نکردم...فقط اونجا منتظرت نشسته بودم...تو که میدونی من خون آشامم...مگه دفعه ی اولیه که چشامو می بینی؟

مین هیون سرخ شد و زیر ل.ب چیزهایی در مورد اینکه کار زیاد حواس برایش نگذاشته است گفت.

مین هیون غر زد

- لااقل میتونستی چراغ رو روشن کنی...نشسته بودی تو تاریکی که چی؟

رن دستش را در هوا تکان داد

-تاریکی؟...تاریکی واسه یه خون آشام معنایی نداره چون تو تاریکی شب هم به خوبی روز می‌تونه ببینه.

مین هیون اخم کرد

-ولی یادت نره که تو با یه انسان معمولی ازدواج کردی!

رن فوتی کرد

-انگاری خیلی دلت ازم پره...دایی راست می‌گفت که تو از دستم عصبانی و ناراحت هستی!

-عصبانیت از چی؟

رن خیلی راحت رک گفت-از اینکه شب اول عروسی مون توجهی بهت نکردم و باهات نخوابیدم!

مین هیون تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت- دایی ت اشتباه می‌کنه.

رن-‌ بعید می‌دونم...اخه دایی م خیلی باهوشه.

مین هیون بیشتر گر گرفت

-گفتم که اشتباه می‌کنه!

رن با نیشی باز گفت

-به هرحال من می‌خوام به نصیحت دایی م گوش بدم و کم کاری دیشب مو جبران کنم!...نمی‌خوام همسرم از دستم دلخور بمونه.

ایندفعه رنگ از روی مین هیون پرید

-رن ببین درسته که من بابت کم توجهی تو یکم دلخور بودم اما...

رن که حوصله ی حرفهای مین را نداشت بی اخطار بازوهای اورا گرفت و ل.بهای کوچک و پف کرده ی او با ل.ب های زیبا و قلبی شکل خودش پوشاند و اینطوری ساکتش کرد.

مین هیون در ابتدا به قدری شوکه بود که کاملا خشکش زده بود بدون اینکه بتواند عکس العملی نشان دهد.

رن از این فرصت استفاده کرد و زبانش را داخل دهان مین هیون فرو برد.

مین هیون بی اختیار ناله ای کرد و به شانه های همسرش چنگ انداخت...از کی تا حالا رن چنین بوسنده ی قهاری شده بود؟!

رن با لذت تمام دهانش را می کاوید و بزاق دهانش را چشید و تنها زمانی بو.سه را شکست که حس کرد مین هیون واقعا نفس آورده است.

درحالیکه که مین هیون در تلاش بود تا هوای بیشتری را داخل ریه هایش بفرست ل.ب های رن کارشان را روی گردن سفیدش شروع کرده بودند.

وقتی دندان های گردنش را گاز گرفتن از درد فریادی زد!

رن بدون توجه به ناله های او با لذت کمی از خونش را چشید.

-آههه رن.

مین هیون با وجود درد و استرسش از رابطه تلاشی برای پس زدن زن نکرده بود و همین رن را مجاب میکرد که اورا آهسته سمت تابوتی که در آن میخوابید ببرد.

مین هیون شوکه گفت- نگو که میخوای داخل تابوت...

رن بو.سه ای روی بینی اش گذاشت

-ما ازون خون آشام های سنتی هستیم و رسم داریم که حتما داخل تابوت انجامش بدیم!

مین هیون -اما...

ولی رن قبلا اورا داخل تابوت بزرگ و راحتش هل داده بود!

رن اورا روی تشک نرم و صورتی رنگ تابوت خواباند و کارش را از جایی که رها کرده بود از سر گرفت.

دکمه های پیراهن مین را باز کرد و ان را کامل از تنش بیرون اورد و همین طور پیراهن خودش.

مین هیون با دیدن بدن سفید و کمر باریک و خش تراش رن نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دستش را دراز کرد و و پشت کمر اورا نوازش کرد.

نیش رن تا بناگوش باز شد

-دوستش داری؟

چشمان مین هیون برق زد

-اون فوق العاده ست!

رن خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد

-هنوز کجاشو دیدی!

سپس سی.نه ی سفید مین هیون را نوازش کرد و بو.سید.

دستش را سمت کمربند مین برد و آن را بازش کرد.

وقتی شلوارش را بیرون می آورد مین هیون نفسش را در سی.نه اش حبس کرده بود...با اینکه خوابیدن با رن آرزویش بود اما نمی‌توانست جلوی ترس و استرسش را بگیرد.

وقتی رن شو.رتش را از پاهایش بیرون آورد با دستهایش صورت کاملا سرخ شده اش را پوشاند.

رن با دیدن واکنش او خندید و گفت-مین میدونستی پاهای خیلی خوشگلی داری؟...

با دستهایش ران های سفید و پر اورا ل.مس کرد و با لذت آه کشید

-...امممم

مین هیون به قدری غرق لذت بود که نمی‌توانست جوابی بدهد.

به زودی ل.ب های دوستداشتنی رن ران هایش را ل.مس کردند.

رن بو.سه های داغ و پروانه وارش را از زانو تا قسمت بالای رانش ادامه داد و باعث شد مین بی تاب تر از قبل شود.

-آهههه...رن اهه!

رن عضوش را گرفت و آهسته نوازش کرد.

مین هیون بلند اسم اورا فریاد زد.

رن درحالیکه سی.نه هایش را می بو.سید با دستش عضوش را می مالید تا کاملا آماده اش کند.

 برای لحظاتی دست کشید تا شلوار خودش راهم دربیاورد.

مین هیون با دیدن عضو سفید و خوش فرم رن ل.ب هایش را لیسید.

رن دست اورا گرفت و روی عضوش گذاشت

-میتونی ل.مسش کنی.

مین با کمی خجالت کاری که رن برایش انجام داده بود را تقلید کرد و رن را مالید تا او کاملا سخت شد.

رن نالید و اسم اورا صدا زد.

زمانی که حس کرد آماده شده است دست مین هیون را گرفت و کنار زد.

پاهای مین را گرفت و از هم باز کرد و بین آنها نشست.

رن پرسید-آماده ای؟

مین هیون ل.بش را گاز گرفت و سرش را تکان داد.

رن بیشتر از ان صبر نکرد و عضوش داخل سوراخ تنگ او فرو کرد...

هیچول:

تو اتاق تلویزیون همه جز مین رن دورهم نشسته بودیم و داشتیم قسمت آخر افسانه ی جومونگ رو می دیدیم...سکانس جدایی جومونگ از سوسانو بود.

نمیدونم چرا تا اون لحظه متوجه نشده بودم که چقدر این سکانس غمناکه!

همانطور که چسبیده به لیتوک نشسته بودم بقیه رو نگاه کردم که اونا هم مثل ما زوجی نشسته بودند: شیهائه...کیومین...و اگه خدا قسمتشون میکرد یووک!

دست لیتوک رو دور از چشم اونا که محو سریال بودند گرفتم و فشار دادم.

تعجبی نکردم که او هم جوابمو با فشردن دستم داد.

دلم نمی‌خواست بره...اصلا نمی‌خواستم!

چرا باید بقیه به کسی که میخواستند می‌رسیدند اما من نه؟!

عررررررر میخواستم فرشته م تا آخر عمرم وردلم باشه!

اما نمیشد.

هیچ راهی نبود.

و عشق ما محکوم به جدایی بود.

همینطور داشتم تو دلم برای خودم دل می سوزوندم و واسه از دست دادن انجلم پنهونی سوگواری میکردم که با صدای فریادی که از اتاق خواب اومد شش متر پریدم هوا!

نه فقط من بلکه تموم هفت نفر دیگه درست مثل من از جا پریدند!

با صدای فریاد دوم فورا شصت م خبردار شد که اون صدا از کجا آب میخوره!

به نظر می اومد رن عزیزم بلاخره ثابت کرده بود که خواهرزاده ی کیه!

با پی بردن حقیقت موضوع ، انگار که با تله پاتی باهم هماهنگ کرده باشیم،خودمون رو به اون راه زدیم -انگار که چیزی نشنیدیم!- و سعی کردیم حواس مونو به بقیه سریال بدیم.

اما مگه میشد؟!

صدای نکره ی اون دو پسر بی ملاحظه کل خونه رو برداشته بود!

مین هیون طوری جیغ میزد که انگار با غول دو سر داشت س.کس میکرد نه خواهرزاده ی مثل برگ گل من که کلهم پنجاه کیلو هم نبود!

صدا به قدری زیاد بود که دیگه حتی نمی‌تونستم رو غصه خوردنم تمرکز کنم -_-

البته فقط این من نبودم که تمرکزمو از دست داده بودم.

بقیه هم کاملا ناراحت به نظر میرسیدند.

یکهو دیدم شیهائه بلند شدند و سیخ ایستادند.

شیوون با لکنت گفت- م ما دیگه میریم بخوابیم...شب تون بخیر.

دونگهه درحالیکه گونه هایش رنگ گرفته بودند زیر ل.ب چیزی شبیه به شب بخیر گفت و بعد هردو با بیشترین سرعت ممکن از پله های اتاق خواب بالا رفتند.

یکم به نظرم رفتارشون عجیب می اومد ولی پاپیچ شون نشدم.

به هرحال اونا دیگه تقریبا زن و شوهر بودند.

هنوز از رفتن آنها مدتی نگذشته بود که اینبار کیومین بلند شدند.

کیو با نیشی باز گفت- من و بیبی هم میریم اتاقمون...شب تون شیک!

سونگمین با عشوه.ه گفت-بریم عزیزم.

و اونا هم دست در دست هم مارو تنها گذاشتند :/

پنج دقیقه بعد رفتن آنها ریووک گفت- منم میرم بخوابم...تازه وقت خواب یه یه هم هست.

یه یه؟!

و با چشمان گرد شده ریووک را تماشا کردم که دست پسرعموی عزیزم که بعد ضربات بی رحمانه ی ماهیتابه ش مغزش به شیرینی عسل و رفتارش مثل بچه های هفت ساله شده بود رو گرفت و به دنبال خودش برد.

حالا فقط من و آنجلکم مونده بودیم.

از نبود بقیه استفاده کردم و سرمو به شونه اش تکیه دادم.

اونم سرشو به سر من تکیه داد.

و هردومون باهم آه کشیدیم.

خداییش این انصاف نبود.

بقیه مشغول عشق و حال بودند و من لیتوک باید به خاطر جدایی فردا اشک می ریختیم و غصه می‌خوردیم.

البته من خون آشام حسودی نبودم اما...

خدایا بازم بزرگی تو شکر.

وقتی بو.سه ی گرم لیتوک رو روی گونه م حس کردم از تو فکر اومدم بیرون و بهش نگاه کردم.

ازون لبخندهایی که مرگشون بودم به ل.ب داشت.

یکهو هو.س کردم ل.ب هاشو بو.س کنم ولی قبل اینکه بخوام حرکتی کنم دهن باز کرد و گفت: نمیریم ماهم بخوابیم؟!

جاااااااااااااااااااااااااننننننننننننن؟!؟!؟!

قسمت بعد قسمت آخره

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 92 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 3:21