Forced love 11

ساخت وبلاگ

های جیگرا

جای چهارشنبه امشب اپ می نمام

  قسمت یازدهم:

لیتوک از دیدن سربریده ی ژومی کاملا شوکه و ترسیده بود اما نمیخواست لذت تماشای هراسش را به شیوون بدهد.

با اینکه برایش خیلی سخت بود که خود را بی تفاوت نشان دهد با لحنی که سعی داشت هنوزم ارام و خونسرد باشد گفت- سردار بیچاره...وقتی سرش رو تنه ش بود خوش قیافه تر بود...واقعا حیف شد!

شیوون نیشخندزنان گفت -نگفتی؟...از هدیه ت خوشت اومد؟

لیتوک-نه....علاقه ای به سرهای بریده ندارم!

شیوون-بس کن...طوری وانمود نکن که برات مهم نیست...این سر به خاطر تو بریده شد!

لیتوک- به خاطر ندارم دستور اعدام شو داده باشم!

در این لحظه شیوون بلند بلند شروع به خندیدن کرد

-تو واقعا فوق العاده ی عزیزم...با اینکه همه چیزو میدونی مثل یه بازیگر حرفه ای نقش بازی می‌کنی...

خم شد و از روی زمین سر بریده را برداشت...به ان نگاه کرد و به آرامی ادامه داد

-...ژومی خدمتگذار وفاداری برام بود اما به خاطر تو مجبور شدم بکشمش...به قدری خشمگین بودم که تا خونش رو نمی ریختم آروم نمی‌شدم...همش تقصیر تو بود!

لیتوک-برعکس این تو بودی که باعث مرگش شدی...وقتی سرت به اون دخترای هر.زه گرم بود...وقتی داشتی احترام و شخصیت منو جلوی همه از بین می بردی!

لحن لیتوک پر از خشم و نفرت بود.

اما شیوون لبخندی زد

-فرشته ی حسود من...به همسن دلیل این دفعه رو ازت می‌گذرم چون می‌دونم که به خاطر رفتار من بود که دچار حسادت شدی و خواستی تلافی کنی.

لیتوک پوزخندی به ل.ب آورد

-حسادت؟!...انگاری امشب خیلی بیشتر از ظرفیتت نوشیدی!

شیوون سر را داخل صندوق برگرداند

-میتونی کتمانش کنی ولی من اجازه نمی‌دم تکرارش کنی.

لیتوک-پس مراقب رفتارت باش چون در غیر این صورت چاره ای برام نمی مونه جز اینکه مقابله به مثل کنم.

لیتوک واقعا شجاعت بیش از حد به خرج داده بود که اینطوری تهدید می‌کرد.

اما شیوون به نظر اصلا عصبانی نمی‌رسید.

صندوقچه را روی زمین گذاشت.

کنار تخت آمد و چانه ی لیتوک را بالا گرفت تا بتواند با او چشم در چشم شود.

با صدای گرفته ای گفت-پس باید شمشیرم سرهای زیادی رو قطع کنه تا تو فقط مال خودم بمونی!

و خم شد تا ل.ب های شاهزاده را ببو.سد اما لیتوک او  را کنار زد

-تو یه حیوون وحشی هستی!...چطوری میتونی اینقدر راحت ازکشتن آدم ها حرف بزنی؟

شیوون-من ازکشتن آدم ها لذت نمی‌برم امااگه پای ارزشمندترین چیز زندگیم که وسط بیاد برام مهم نیست که چند نفرو میکشم!...پس اگه میخوای خون کس دیگه ای ریخته نشه مراقب رفتارت باش.

لیتوک-این تویی که باید مراقب رفتارت باشی!

شیوون-فکر می‌کنی من از بودن با اون هر.زه ها خوشم میاد؟!...اونم وقتی یه فرشته تو اتاق خوابم دارم؟!...ولی من جوونم و بدنم نیازهایی داره که باید برطرف بشه...وقتی همسرم با وجود زیباییش هرشب بهونه ای برای نخوابیدن باهام پیدا میکنه انتظار داری چیکار کنم؟ هوم؟

لیتوک سکوت کرد و چیزی نگفت.

شیوون پیروزمندانه لبخند زد

-می بینی؟...جوابی نداری بدی!...حالا کیه که باید رفتارشو درست کنه؟

لیتوک-لابد فکر می‌کنی اینطوری میتونی منو مجبور کنی تا به دلخواه تو رفتار کنم.

شیوون-نه هیچ اجباری نیست...

از تخت فاصله گرفت و صندوقچه را برداشت

-...پس گرفتن هدیه کار درستی نیست اما من قول دادم که بزارم لااقل مراسم سوزوندن جسدش درست و کامل انجام بشه(تو یونان باستان مرده ها رو می سوزوندند ).

لیتوک پوزخندی زد

-واقعا سخاوت به خرج دادی!

شیوون جوابش را نداد و از اتاق بیرون رفت.

لیتوک بعد رفتن او روی تخت دراز کشید اما می‌دانست که آن شب به هیچ وجه خوابش نخواهد برد.

شیوون راست می‌گفت...او هم در مرگ ژومی مقصر بود.

-اهههه کیو

-هیس ارومتر بیبی...میخوای صدامونو بشنون؟

-من...نه...اههه

دونگهه میخواست که سروصدا نکند اما با وجود حرکات کیو این کاری کاملا محال برایش بود.

نه فقط این بار...هرشب که کیوهیون را آنقدر نزدیکش داشت...هربار که بدنشان که در میان ناله ها و عرق کردن هایشان یکی میشد اختیارش را کامل از دست میداد.

اگر می‌توانست روزها به خوبی از پس پنهان کردن عشقش بربیاید اما وقتی کیو هیون آن گونه کنارش داشت دلش میخواست با تمام وجود فریاد بزند و به کل دنیا بگوید که کیوهیون خوش قیافه...فرمانده ی بزرگ اسپارت کسی که وفاداری اش ورد زبان ها بود به او تعلق دارد...نه فقط جسمش بلکه قلب و روحش متعلق به اوست.

کیوهیون که از شنیدن ناله های برده ی زیبا لذت مببرد خم شد و ل.ب های اورا محکم گرفت و بو.سید.

بعد مدتی درحالیکه هردو لذت بخش ترین لحظات عمرشان را گذراندند باهم به کا.م رسیدند.

کیوهیون نفس نفس زنان خودش را بیرون کشید و بدن خیس عرق دونگهه را در آغوش گرفت.

-تو فوق العاده ای!

گونه های دونگهه رنگی گرفت و به آرامی گفت-شما هم همینطور.

کیوهیون اخم کوچکی کرد

-چندبار بگم وقتی تنها هستیم باهام رسمی حرف نزنی؟...تو معشوقه ی منی...درسته که جلوی بقیه مجبوریم پنهان کاری کنیم اما وقتی باهمیم می‌خوام کاملا راحت باشی.

-بله سرورم.

کیوهیون فوتی کرد

-انگار باید طور دیگه ای حالیت کنم!

و به با.سن دونگهه چنگی انداخت که باعث شد دونگهه بلند ناله بکند.

کیوهیون با شیطینت گفت-شاید اگه یه بار دیگه حساب با.سن تو برسم حرف تو گوش ت بمونه!

دونگهه مخالفتی نکرد و اجازه داد که برای راند دوم بروند!

وقتی خسته کنار هم روی تخت دراز کشیدند دونگهه سرش را روی سی.نه ی سفید و نرم کیوهیون گذاشت و گفت-کیو؟

کیوهیون به سختی چشمان خسته اش را باز کرد...دونگهه به قدری سک.سی و عالی بود که هر دفعه که با او میخوابید به آن چنان ارگانیسمی می‌رسید که کاملا خسته میشد.

-چیه عزیزم؟

دونگهه برای گفتن چیزی در ذهن داشت کمی تردید داشت اما گفت-میشه...میشه دیگه به دیدن شاهزاده نری؟

کیو با تعجب پرسید-چی؟!...چرا همچین چیزی رو ازم میخوای؟

دونگهه توضیح داد-تو قول دادی به شاهزاده کمک کنی بدون اینکه بدونی هدفش چیه...بودن با شاهزاده کار خطرناکیه...اون آدم مغروریه...براش مهم نیست که به خاطرش چند نفر صدمه می بینن...اتفاق دیشب یه نمونه ش بود...ژومی بیچاره فقط به این دلیل جون شو از دست داد چون شاهزاده میخواست رفتار شاه را تلافی کنه.

کیوهیون-متوجه ی منظورت هستم...

انگشتان سفید و بلندش را لای موهای نرم دونگهه فرو برد و نوازشش کرد

-...اما میدونی که نمیتونم.

دونگهه سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد

-اگه به خاطر نجات زندگی منه...من حاضرم بمیرم ولی به تو صدمه ای نرسه.

کیوهیون- من مراقبم ...مشکلی پیش نمیاد...در کنار این پادشاه به من کاملا اطمینان داره.

-اگه ازت خواست تا به فرمانروا خیانت کنی چی؟...من کسی ام که بیشتر روز در خدمت شاهزاده م...به چشم خودم دیدم که تموم وجودش پر از خشم و نفرته...با اینکه در ظاهر نشون نمیده و آروم به نظر میاد اما به دنبال گرفتن انتقامه.

-عزیزم...

-التماس میکنم به حرفم گوش کن!...فراموش نکن این تو بودی که شاهزاده رو علارغم میلش به اسپارت آوردی...درسته که تو به دستور شاهت عمل کردی اما بعید نیست که شاهزاده تورو مقصر اصلی این ماجرا بدونه...اگه بخاد ازت انتقام بگیره...

کیوهیون انگشتش را جلوی. هان او گرفت تا ساکتش کند

-فکر می‌کنی من اینارو نمیدونم؟...به من اعتماد داشته باش...من کاملا حواسم جمعه....

دونگهه-اگه اتفاقی برات بیفته منم زنده نمی مونم.

کیوهیون پیشانی اورا بو.سید و با مهربانی گفت-بهت قول میدم که اتفاقی نمی افته.

دونگهه با اینکه هنوز خیالش راحت نشده بود سرش را تکان داد.

کیو-خوبه.

کیوهیون بار دیگر اورا بو.سید و بعد اورا بغل گرفت تا بخوابند.

تقریبا یک هفته از مراسم المپیک و همینطور کشته شدن ژومی می‌گذشت که لیتوک کیوهیون به اقامتگاهش فراخواند.

لیتوک-ازت می‌خوام منو جایی ببری.

کیوهیون-اما سرورم من بدون اجازه ی فرمانروا نمیتونم...

لیتوک حرف اورا قطع کرد

-قبلا به شیوون گفتم که برای شناختن اسپارت ممکنه با تو جایی برم... خدمتکاران از قبل دو اسب مناسب رو برامون آماده کردن.

کیوهیون-اطاعت میکنم سرورم.

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:

لیتوک-چطور میتونید اینقدر سنگدل باشید؟!...اونا فقط بچه ان!

کیوهیون-این یک قانون قدیمی تو اسپارته...هیچ کس حتی شاه نمیتونه تغییرش بده.

لیتوک-یعنی تو میخوای تا آخر عمر به چنین فرمانروای خودخواهی خدمت کنی؟...برای کسی که براش مهم نیست که برای رسیدن به هدفش دست به چه کاری میزنه...کسی که به خاطر شهو.تش آدم می دزده و به خاطر حسادت راحت سر میبره!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 3:21