Sarang only you 17

ساخت وبلاگ

سلام 

این شما و اینم اپ وقت اضافه :/

 

 قسمت هفدهم:

لیتوک مقابل ویلای فوق العاده بزرگ و زیبایی نگه داشت و او و هیچول پیاده شدند.

هیچول سوتی کشید

-واوووو عجب چیزی!...قصریه واسه خودش!

لیتوک- اره خب بزرگه ولی کمتر شباهتی به یه خونه داره.

لحن تلخ لیتوک باعث شد که هیچول حدس بزند او دل چندان خوشی از خانه ی پدری اش ندارد.

هردو وارد حیاط بزرگ شدند و خیلی زود سروکله ی خدمتکاری پیدا شد.

-ارباب جوان چقدر دیر کردید!...آقا خیلی وقته که همراه مهمان ها تو آلاچیق منتظرتون هستند.

لیتوک با تعجب پرسید-مهمانها؟!

خدمتکار-همینطوره .

هیچول به لیتوک گفت-پدرت نگفته بود مهمون داره؟

لیتوک-نه...خیلی عجیبه.

خدمتکار آنها را به نقطه ای از حیاط که دو آلاچیق زیبا قرار داشت راهنمایی کرد.

لیتوک پدرش را به همراه دو مرد دیگر دید که زیر یکی از آلاچیق ها نشسته بودند و گرم صحبت بودند.

آقای پارک وقتی آنها را از دور دید از جایش بلند شد و سمتشان آمد.

با روی گشاده گفت-پسر عزیزم حالت چطوره؟

لیتوک لبخند زد

-شما که خوب باشید منم خوبم پدر.

اقای پارک لیتوک را از اغوشش بیرون آورد و نگاهش را متوجه ی هیچول کرد.

هیچول با دیدن نگاه او سعی کرد کراواتش را مرتب کند.

-معرفی نمیکنی؟

لیتوک-کیم هیچول یکی از بهترین دوستامه.

-آه خوشبختم.

و با هیچول دست داد

-منم همینطور.

اما از طرز نگاهش کاملا مشخص بود که از ظاهر تا حدودی شلخته هیچول چندان خوشش نیامده است.

لیتوک با سر به آلاچیق اشاره کرد

-پدر نگفته بودید مهمون دارید...اگه میدونستم یه وقت دیگه می اومدم...

اقای پارک گفت-اتفاقا لازم بود که حتما تو باشی...بریم تا با شرکای جدیدمون اشنا بشی.

لیتوک با تعجب گفت-شرکای جدید؟!...اما من فکر می کردم شما...اصلا من میخواستم طرحی که آماده کردم رو نشونتون بدم...

و خواست تا پوشه اش را از کیفش بیرون بیاورد که آقای پارک مانع اش شد

-بعدا طرح تو می بینم پسرم...الان مهمانها واجب ترن.

لیتوک با اینکه میخواست زودتر طرحش را نشان  دهد اما به ناچار قبول کرد.

-باشه پدر.

بعدا هم میشد اینکار را انجام داد...در هر صورت او که نمی‌توانست روی حرف پدرش حرف بزند.

آقای پارک از هیچول هم دعوت کرد که به آنها در زیر آلاچیق ملحق شود...هیچولی که تا آن لحظه سکوت کرده بود و نظاره گر صحبتهای پدر و پسر بود...هنوز فکر میکرد که آمدنش انجا اشتباه است...اصلا نمی‌دانست برای چه قبول کرده بود بیاید ...او که کاری آنجا نداشت!

اقای پارک- معرفی میکنم : شرکای جدیدمون...اقای کیم و پسرشون کیم کانگین.

هیچول آن دو را از نظر گذراند...آقای کیم مردی مسن با موهای خاکستری و شانه های پهن بود و پسرش هم شباهت زیادی به خودش داشت فقط با این تفاوت که کانگین کمی بلندتر بود و اندامی عضلانی تر داشت.

 نمی‌دانست چرا اما اصلا حس خوبی به آن دو نفر نداشت....خصوصا از لبخند ابلهانه ای که روی ل.ب های کانگین بود به هیچ وجه خوشش نمی آمد.

آقای پارک- و اینم پسر عزیز من جانگسو ست که البته ما لیتوک صداش می‌زنیم و ایشونم...

هیچول کمکش کرد و اسمش را به او یادآوری کرد

-اسمم کیم هیچوله.

اقای کیم با او و لیتوک دست داد

-از دیدنتون خوشحالم.

کانگین هم از پدرش تقلید کرد...زمانی که دست هیچول را گرفت آهسته زمزمه کرد

-چه دستهای نرم و دخترونه ای!

و بعد اینکه دست اورا نوازش کرد با نیشخندی به ل.ب از او دور شد.

هیچول فقط می‌توانست شوکه به او خیره شود.

نگاه هی.ز و برخورد بد کانگین آزارش داده بود ولی انگار هیچ کس جز او متوجه ی این حرکت کانگین نشده بودند.

زمانی که دور هم زیر آلاچیق نشستند لیتوک پرسید-پدر راجع به شرکای جدیدمون چیزی به من نگفته بودید.

-نگفتم چون تازه دو روز میشه باهم ملاقات کردیم.

لیتوک- فقط دو روز و ایشون تو همین مدت کم آشنایی حاضر شدن سرمایه شونو دست ما بسپارن؟!

-برات توضیح میدم...

آقای کیم حرف اورا قطع کرد

-اجازه بدید من توضیح بدم.

-اوه بله بفرمایید.

آقای کیم درحالیکه لبخند پهنی به ل.ب داشت به لیتوک نگاه کرد و گفت-با اینکه تو اعتبار و مطمئن بود شرکت شما شکی وارد نیست و شراکت با شما خودش سعادت بزرگیه اما من و پسرم برای کار مهم تری امروز اینجا اومدیم.

لیتوک-چه کار مهم تری؟

آقای کیم قبل از جواب دادن به پسرش نگاهی انداخت و بعد لبخندزنان گفت-‌کانگین بهم گفت که با تو هم دانشگاهیه...نمیدونم چطور و کی از تو خوشش اومده...اما دلش میخواد تو همسر آینده ش باشی!...

لیتوک شگفتزده به پدرش نگاه کرد...حتی هیچول هم به اندازه او شوکه شده بود.

آقای کیم ادامه داد-...من قبلا با پدرت حرف زدم...اون کاملا راضیه...اما فکر میکنم شاید تا قبل از رسمی شدن رابطه تون شماها هم حرف هایی داشته باشید که بخواید بهم بزنید.

لیتوک- من...من کاملا شوکه شدم...

به پدرش نگاه کرد

-...پدر چرا قبلا این موضوع رو به من نگفتید؟

آقای پارک جواب داد-راستش من خودمم همین چند ساعت قبل فهمیدم.

اقای کیم با خنده گفت-حالا چه فرقی میکنه؟...مهم اینه که این دو پسر همو بخوان! ...

ایده ای به ذهنش رسید و پیشنهاد داد

-چطوره اصلا جوون ها بشینن زیر اون یکی آلاچیق و باهم حرف بزنن...اینطوری میتونن کمی همو بشناسند.

آقای پارک با خوشحالی موافقت کرد

-فکرخوبیه دوست من.

لحظات بعد کانگین به همراه هیچول و لیتوکی که هنوز کمی شوکه به نظر می‌رسید زیر آلاچیق دیگری نشسته بودند و خدمتکاران داشتند برایشان عصرانه می آوردند.

کانگین بعد اینکه با چهار قاشق شکر قهوه اش را شیرین کرد آن را به دهانش نزدیک کرد درحالیکه هنوز نگاهش به لیتوک و هیچول بود که مقابلش نشسته بودند و اورا تماشا می‌کردند.

کانگین بعد خوردن جرعه ای فنجانش را روی میز گذاشت دو قاشق شکر دیگر به آن اضافه کرد.

در حینی که فنجانش راهم میزد با نیشی باز گفت-چشمای چه خوشبختن که این شانس رو داشتن که تو چنین روز افتابی قشنگی دو آفریده ی زیبا کنار هم می بینم...

با خنده اضافه کرد

-...واقعا حیف که هرکس فقط می‌تونه یه همسر و همدم داشته باشه!!!

لیتوک با شنیدن این کلمات با تعجب پلک زد اما هیچول بدون لحظه ای درنگ گفت-یه وقت زیادی ت نکنه!

کانگین پرسید-چی زیادیم نکنه؟!

هیچول-شکرو عرض کردم!...زیادیش اصلا خوب نیست.

کانگین قاه قاه خندید

-نگران سلامتی من نباشید ...من ورزشکارم هرچی بخورم رو میسوزونم.

هیچول آهسته کنار گوش لیتوک زمزمه کرد

-لابد واسه همینه که سه تای من هیکل داری!!!

لیتوک-هیس!

کانگین پرسید- چیزی شده؟

هیچول قبل از لیتوک جواب داد- هیچی داشتم به لیتوک میگفتم که شما واقعا خوش هیکل و خوش قیافه هستید!

کانگین بابت این تعریف نیشش تابناگوش باز شد

-آره همه میگن تیپم دخترکشه!...نه فقط دخترا بلکه کلی پسر هستند که خاطرمو میخوان...اخه پسر همه چی تمومی مثل من پیدا نمیشه.

هیچول که از آن همه اعتماد به نفس و خودشیفتگی حرصش درآمده بود طوری که فقط لیتوک بشنود گفت- ماشا... اعتماد به سقف!...بپا چشم نزنی خودتو!

و لیتوک به زحمت توانست جلوی خودش را بگیرد که بلند بلند نخندد.

کانگین همچنان داشت از خودش تعریف میکرد

-...پول و ثروت هم چی بگم؟...اونقدر دارم که نصف سئول رو بخرم!...

لبخند دندان نمایی به لیتوک زد

-...من خیلی ازت خوشم اومده تیکی...با اینکه تو زندگیم دخترا و پسرای زیادی بودند ولی می‌خوام کسی مثل تو همسرم باشه...هر کدوم از اونا یه چیزی کم داشتند ولی تو تموم اونا رو یکجا داری...

هیچول باورش نمیشد که کانگین با وقاحت تمام جلوی آنها داشت از رابطه های سابقش می‌گفت.

کانگین-...اگه قبولم کنی تو تموم دارایی من شریک میشی و اگه بخوای تموم ثروت مو تو شرکت پدرت سرمایه گذاری میکنم...می‌دونم که کمبود سرمایه دارید.

لیتوک-من هنوز شوکم...چون تا ساعتی قبل هیچی از این موضوع نمی‌دونستم...اجازه بده کمی روش فکر کنم.

کانگین-پدرم با پدرت صحبت کرده پدرت کاملا راضیه...و اگه تو...

لیتوک-گفتم که باید فکر کنم...همینطور باید کمی از هم شناخت پیدا کنیم...اینطور فکر نمیکنی؟

کانگین- باشه هرچی تو بگی عزیزم...

بعد انگار که چیز مهمی را به خاطر آورده باشد نگاهی به ساعت چند میلیونی اش انداخت و گفت-...منو ببخشید...من این ساعت یه قرار مهم دارم که حتما باید بهش برسم.

لیتوک-مشکلی نیست میتونیم تو جلسات بعدی بیشتر حرف بزنیم.

کانگین با خوشحالی گفت-البته جلسه های بعدی!

از پشت میز بلند شد

-من میرم با پدر خداحافظی کنم...

بی اخطار دست لیتوک را از روی میز گرفت و بو.سید

-...بعدا می بینمت مای آنجل...

و سپس به طرف هیچول برگشت و نگاه معناداری به او انداخت

-...و همینطور شما بیوتی بوی!

هیچول باور نداشت که یک نفر بتواند اینقدر هی.ز باشد اما انگار لیتوک اصلا متوجه اش نبپد چون لبخند به ل.ب برای کانگین سری تکان داد و با او خداحافظی کرد.

زمانی که کانگین به پدرش و آقای پارک پیوست هیچول بی رودربایستی گفت-اون یه عو.ضیه به تمام معناعه!

وقتی لیتوک جوابش را نداد برگشت و به او نگاه کرد

-...تو که واقعا نمی‌خوای باهاش ازدواج کنی؟

لیتوک شانه هایش را بالا انداخت

-اگه پدرم اینو بخواد چرا که نه!

هیچول با تعجب گفت-جدی که نمیگی؟!...ندیدی رفتارشو؟!...خیرسرش اومده بود از تو درخواست ازدواج کنه اونوقت داشت سرتاپای منو دید میزد!!!...اخه یه نفر چقدر می‌تونه عو.ضی باشه؟

-من نمیتونم روی حرف پدرم حرف بزنم...اگه پدرم راضی باشه منم چاره ای ندارم به خاطر شرکت هم شده...

با شنیدن این دود از کله هیچول بلند شد

-یعنی تو فقط میخوای به خاطر شراکت با اون پسره ازدواج کنی؟!...اخه چطور میتونی همچین کاری بکنی؟!

لیتوک به آرامی گفت-انتظار ندارم بتونی درکم کنی...تو از رویای من و پدرم چیزی نمیدونی.

اما هیچول نمی‌توانست آرام باشد!...ناخودآگاه صدایش بالا رفت

-اره درکت نمیکنم!...درک نمیکنم که چطور کسی میتونه با کسی که علاقه ای بهش نداره ازدواج کنه...کسی که اصلا اونو نمی‌شناسه.

لیتوک اخمی کرد

-پس میگی با کی ازدواج کنم؟

هیچول همینطوری گفت- چه میدونم...با هرکی جز اون!

لیتوک یک ابرویش را بالا برد

-مثلا کی؟...خوده تو حاضری همسرم بشی؟

هیچول خشکش زد...لیتوک جدی که نبود؟!...حتما داشت سر به سرش می‌گذاشت.

هیچول به خوبی می‌دانست که لیتوک و خانواده اش هرگز پسری مثل او را که از طبقه ی متوسط بود را قبول نمی‌کنند...کسی که اداب و معاشرت با بزرگان را نمی‌دانست...حتی لیتوک خودش یک بار لات صدایش زده بود!

 برخلاف آنچه که در قلبش می‌گذشت پوزخندی زد و گفت-دیوونه شدی؟...مگه مغز خر خوردم؟...من و تو به درد هم نمی‌خوریم چون تفاوتهامون از زمین تا آسمونه...نمی‌خوام با تو بدبخت شم!

هیچول تمام اینها را با لحنی شوخی وار گفت اما نمی‌دانست حرفهایش مثل چاقویی است که قلب لیتوک را سوراخ میکند!

لیتوک با اینکه انتظار این جواب را داشت ولی نمی‌دانست چرا امیدوار بود که جواب دیگری از هیچول بشنود.

هیچول حق داشت...آدم جذاب و همه چیز تمامی مثل او هرگز مال لیتوک نمیشد...هیچول بهار زیبا و شادابی بود که سنخیتی با وجود پاییزی ساکت و سرد او نداشت.

علارغم غمی که در دل داشت لبخند زد

-منم درخواستم به هیچ وجه جدی نبود!...حالا اگه اجازه بدی برم پیش بقیه.

اما هیچول بازویش را گرفت و مانع اش شد

-یکم بیشتر روش فکر کن...باور کن همچین آدمی به دردت نمیخوره.

لیتوک آرام دست اورا کنار زد اما با لحن محکمی گفت- درسته که تو دوستمی اما ممنون میشم اینقدر تو زندگی شخصیم دخالت نکنی.

هیچول در نگاه او می‌توانست یک درد و غم را ببیند...دردی که نمی‌دانست از چه منشا می‌گیرد.

از لیتوک فاصله گرفت و با صدای ضعیفی گفت- م معذرت می‌خوام.

لیتوک چیزی نگفت و به آلاچیق پدرش رفت.

 با رفتن لیتوک هیچول فکر کرد که شاید واقعا زیاده روی کرده است.

لیتوک را ناراحت کرده بود و دیگر نمی‌خواست آنجا بماند.

با اقای پارک و بقیه خدافظی کرد و از عمارت پارک بیرون آمد.

موقعی که به خانه اش برگشت با وجود اینکه چیز وحشتناکی روی قلبش سنگینی میکرد اما خوشحال بود که توانسته احساس واقعی اش را مخفی کند.

دستش را روی قلبش گذاشت و لبخند تلخی زد

-هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینطوری اتفاق بیفته.

بله کیم هیچول عاشق شده بود!

عاشق کسی که اصلا فکرش را نمی‌کرد!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 90 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 12:50