Forced love 15

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

اپ دقیقه ی نوده ولی بهتر از هیچیه

کککککک یعنی کشتم خودمو تا قبل دوازده اپ کنم!

برید این قسمت رو بخونید و به تیکی طفلی ف.حش ندید باشه؟

قسمت پانزدهم:

بعد هفته ها تلاش برای آماده سازی تدارکات و جمع آوری سربازان بالاخره سپاه اسپارت آماده ی حرکت شد تا در مرزهای روم به سپاه آتن بپیوندد.

سربازان به صف شده و آماده بودند تا با دستور فرماندهانشان حرکت کنند.

سپاهیان دو به گروه راست و چپ تقسیم شده بودند...فرماندهی سپاه راست با کیوهیون بود و فرماندهی سپاه چپ را کانگین برعهده داشت.

همه زره پوش و سلاح به دست منتظر فرمانروا و فرمانده ی کل لشگر بودند که شیوون سوار بر اسب سیاه تنومندش در حالیکه سرتاپا زره پوش بود و شمشیر به کمر بسته از راه رسید.

حالا دیگر زمان حرکت رسیده بود.

سربازان در طبل جنگ کوبیدند و شیوون دستور حرکت داد.

اما در این لحظه بود که پیکری سفیدپوش از قصر بیرون آمد و با عجله به لشگر آماده نزدیک شد.

-صبر کنید!

شیوون با دیدن همسرش جاخورد

-تو اینجا چیکار میکنی؟!

لیتوک- معلومه میخوام برم جنگ!

حیرت فرمانروای اسپارت با شنیدن این بیشتر شد.

از روی اسب پایین جهید و بازوی شاهزاده را گرفت و با خودش گوشه ای خلوت برد.

تنها انجا بود که رهایش کرد و با خشم گفت-دیوونه شدی؟...ما داریم میریم میدان نبرد...اونجا جای تو نیست!

لیتوک-چرا؟!...من همسرتم و تو فرمانروایی باهات شریکم چرا نباید بیام؟

شیوون کلافه گفت-لازمه برات توضیح بدم؟...اونجا جای کسی مثل تو نیست...اصلا متوجه نیستی که ممکنه صدمه ببینی؟

لیتوک اخم کرد

-نه مثل اینکه تو متوجه نیستی!...من زن نیستم که تو خونه حبسم کنی...من هم مقام توام و باید تو میدون نبرد باشم!

شیوون-میتونی تا فردا صبح واسم دلیل بیاری ولی تو توی اسپارت می مونی!

لیتوک- این حرف آخرته؟ 

شیوون- اره و همین لحظه برمی‌گردی به قصر!

لیتوک مدتی با خشم به او خیره شد و بعد انگار به این نتیجه رسید که هیچ راهی وجود ندارد که بتواند شیوون را مجبور کند تا  اورا هم ببرد.

آهی کشید و نگاهش را از او گرفت

-بسیار خب.

با این حرف اخم های شیوون از هم باز شد...با لحنی که خیلی نرم تر از چند لحظه ی قبل بود گفت- می‌دونم که نگران پیروزی ما هستی اما بهت قول میدم که خیلی زود ارتش روم رو شکست میدم و با پیروزی برمی‌گردم پیشت...

چانه ی شاهزاده را به ملایمت گرفت و سر اورا بالا آورد تا بتواند به چشمانش نگاه کند

-...این اخرین دیدارمون قبل از برگشتنمه...  تا اومدنم مراقب خودت باش.

این را گفت و سرش را خم کرد تا برای آخرین بار ل.ب های لیتوک را ببو.سد اما لیتوک اورا کنار زد

-نه!...

به صورت متعجب شیوون پوزخندی زد

-...بعید می‌دونم این آخرین دیدارمون باشه!

و قبل اینکه شیوون بتواند کلمه ای بگوید با عجله سمت سپاهیان رفت.

شیوون که کاملا جاخورده و البته عصبانی بود دنبالش دوید.

-کجا میری؟...گفتم حق نداری با ما بیای!

لیتوک با رسیدن به سربازان از حرکت ایستاد و گفت- تو نمیتونی به من دستور بدی که چیکار کنم!...اجازه نمی‌دم منو اینجا حبس کنی!...

بدون توجه به نگاه خیره ی فرماندهان و سربازانی که آنجا بودند با تهدید گفت-...من حتما به آتن میرم...یا منم میبری و یا...

شیوون که دوباره خشمگین به نظر می‌رسید غرید

-و یا چی؟

-و یا هیچ کس دیگه ای هم نمیره!

شیوون پوزخندی زد

-فکر کردی قدرتشو داری؟

لیتوک درحالیکه لبخند شیطانی ای به ل.ب داشت گفت-فقط تماشا کن!..

به سمت یکی از سربازان رفت و مقابلش ایستاد...سرباز مثل اکثر سربازان اسپارت قدبلند و قوی هیکل بود طوری که قد لیتوک به زحمت به لاله ی گوشش می‌رسید.

لیتوک اورا از زیر نظر گذراند...سرباز بیچاره با وجود ظاهر قوی اش مشخص بود که به دلیل نزدیکی شاهزاده فرشته صورت که فقط تونیک نازک سفیدی تنش بود و حتی صندل های طلایی همیشگی اش را به پا نداشت دست و پایش را گم کرده است...ظاهر شاهزاده کاملا گویای این بود که دقایقی قبل از بستر بلند شده است.

لیتوک به چشمان مضطرب سرباز نگاه کرد و فرمانروا که از رفتار او گیج شده بود را مخاطب قرار داد

-...میدونی همسرم؟...سربازان سپاه تو خیلی مردونه و جذابن!

به سرباز که حالا به وضوح می‌لرزید نزدیک شد و دستش را روی شانه ی او کشید و روی پنجه هایش بلند شد.

قبل اینکه مغز سرباز نگون بخت پردازش کند که چه اتفاقی در شرف وقوع است ل.ب های زیبا و صورتی شاهزاده روی ل.ب هایش بودند!!!

مغز سرباز جوان در یک آن تعطیل شد و تمام بدنش بر اثر این تماس کوچک که تا آن لحظه از عمرش تجربه اش نکرده بود از لذتی وصف نشدی پرشد!

لیتوک بو.سه را عمیق تر کرد و سرباز غرق لذت و غافل از خطری که در کمینش بود دست بزرگ و قوی اش دور بدن ظریف شاهزاده ی زیبای آتنی حلقه کرد.

وقتی لیتوک از سرباز جدا شد شیوون با شمشیری آخته آنجا بود.

لیتوک که شاهد فریاد حاکی از درد سرباز بود به موقع خودش را کنار کشید.

شیوون درحالیکه از شدت خشم نفس نفس میزد برگشت و با چشمان سرخش به لیتوک نگاه کرد ...شمشیرش دست سرباز را از بازو قطع کرده بود و آن بیچاره رو زمین از درد در خون خودش می غلتید!

لیتوک با وجود اینکه انتظار این را داشت ولی به نظر در  ابتدا جاخورده به نظر می‌رسید.

اما با این وجود سریع خودش را جمع و جور کرد تا بتواند شیوون را مجبور به انجام خواسته اش بکند.

قبل اینکه شیوون قادر به گرفتنش باشد از سمت دیگری گریخت.

شیوون با دیدن واکنش او غرید

-صبر کن!...کجا میری؟

و به دنبالش دوید.

اما زمانی به لیتوک رسید که او داشت سرباز دیگری را می بو.سید!!!

دستهای لیتوک دور گردن سرباز بخت برگشته حلقه شده بود و صورت سرباز نشان میداد که اوهم به اندازه ی شیوون شوکه ست و در این اتفاق تقصیری نداشته اما خشم شیوون کورش کرده بود و با شمشیر خون آلودش به طرف آن دو حمله برد.

لیتوک خیلی فرز از سرباز جدا شد و اورا با شیوون که مثل شیری خشمگین نعره میکشید تنها گذاشت!

زمانی که فریاد از درد سرباز بلند شد لیتوک داشت سرباز سوم را می بو.سید!!!

این میتوانست بدترین کابوس فرمانروا باشد که به واقعیت بدل شده بود!

لیتوک از دستش فرار میکرد و هر سربازی که در دسترسش بود را می بو.سید!

تا آن لحظه دوجین از سربازان به خاطر خشم شیوون به شدت زخمی شده بودند و نظم سپاه به کلی از بین رفته بود.

چون هرسربازی که آنجا بود از ترس اینکه شکار بعدی لیتوک باشد از بو.سیده شدن توسط او فرار می‌کردند!

فرماندهان از اسب‌هایشان پیاده شده بودند و سعی داشتند جلوی فرمانروا را بگیرند اما وقتی به شیوون نزدیک میشدن آنها هم با شمشیر خون آلود و بران او روبرو میشدند و به ناچار عقب می‌رفتند.

کانگین با دیدن سپاهی که کاملا از هم پاشیده بود در دل پوزخندی زد.

دیدن این صحنه باعث شد که به این موضوع پی ببرد که نباید گول ظاهر ظریف و بی دفاع شاهزاده ی آتنی بخورد زیرا همان موجود ضعیف سپاهی به آن عظمت را کاملا از هم پاشانده بود!

هیوکی خسته از تلاشش برای برگرداندن آرامش به سپاه به کیوهیون گفت-کیو لااقل تو یه کاری کن!...کل لشگر بهم ریخته!

کیو هیون سری تکان داد و مصمم به شاه نزدیک شد

-سرورم خواهش میکنم تمومش کنید!...

شیوون برگشت و با نگاه غرق خونش به او نگاه کرد

کیوهیون ادامه داد

-...خواهش میکنم به شاهزاده اجازه بدید با ما بیاد تا این غائله بخوابه!

شیوون نگاهش را از او گرفت و به لیتوک نگاه کرد که در فاصله ی دور از او دست به سی.نه نیشخند به ل.ب نظاره گرش بود.

کیوهیون اصرار کرد

-خواهش میکنم...اینطوری هیچ وقت موفق به رفتن به مرزهای روم نمی‌شیم.

شیوون فکر کرد که حق با فرمانده ی ارشد بود و چاره ای جز موافقت نداشت.

با اینکه هنوز خشمگین بود اما نمی‌توانست قید لشگرکشی به روم را بزند.

به سپاه از هم پاشیده و کاملا از نظم خارج شده اش نگاه کرد و شمشیرش را زمین انداخت.

-باشه...تو بردی!...میتونی با ما بیای!...

سپس صدایش را بالاتر برد

-...سپاه رو زود جمع و جور کنید و به زخمی ها رسیدگی کنید...دو ساعت دیگه حرکت میکنیم.

این را گفت و درحالیکه هنوز خشمگین بود با قدم های بلند از انجا رفت.

بعد رفتن او کیوهیون نفسش را بیرون داد و لیتوک را تماشا کرد که پیروزمندانه وارد قصر شد...احتمالا داشت می‌رفت تا آماده شود.

هیوکی کنارش آمد

-ای زئوس بزرگ!...این دیگه کیه؟...یه هیولا یا یه شیطان که از هادس (جهنم یونانیان باستان) اومده؟!...تا حالا هیچ وقت فرمانروا رو اینقدر عصبانی ندیده بودم.

کیوهیون با تأسف گفت-از اول میدونستم اومدنش به اسپارت یه اشتباه بزرگه.

هیوکی-متعجبم چرا اینقدر اصرار داره که حتما باهاشون بیاد؟...طوری که حتی جون خودشو به خطر بندازه...یعنی ممکنه واسه خاطر دیدن زادگاه و پدرش باشه؟

کیوهیون-بعید می‌دونم...شاهزاده از پدرش کینه به دل داره...دور از عقله که فکر کنیم واسه دیدن پدرش اینقدر خودشو به آب و آتیش میزنه.

هیوکی آهی کشید

-به خاطر هرچی که هست امیدوارم دیگه اتفاقی مثل امروز رخ نده چون در این صورت قبل از روبرو شدن با ارتش روم این جنگ رو می بازیم.

چند ساعت بعد سپاه دوباره آماده حرکت بود...زخمی ها را ز آنجا برده بودند و نظم ابتدای صبح به صفوف برگشته بود.

زمانی که همه چیز آماده بود فرمانروا و همسرش از قصر بیرون آمدند و به آنها پیوستند...هیچ کس نمی‌دانست بین آنها چه گذشته است اما شیوون دیگر عصبانی به نظر نمی‌رسید.

 لیتوک لباسش را با تونیک ابریشمی آبی رنگی عوض کرده بود و بر روی آن زره ی طلایی سبکی پوشیده بود و خدمتکارش دونگهه درست پشت سرشان بود.

لیتوک به طرف اسبش رفت تا سوارش شود اما شیوون بی اخطار بازوی اورا با خشونت گرفت و به سمت خودش کشید طوری که لیتوک محکم به سی.نه ی مردانه ی او کوبیده شد.

شیوون آهسته غرید

-از کنار من جم نمی‌خوری!...اینو آویزه ی گوشت کن.

لیتوک پوزخندی زد

-بله فرمانروا!

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:

کانگین-نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردید که حتما با ما بیاید؟...برای اجرای نقشه نیازی به حضور شما نبود.

لیتوک-من باید حتما باشم و زجر کشیدن و کشته شدن شیوون رو با چشای خودم ببینم!

شیوون-...می‌دونم رفتارم تو گذشته درست نبوده...ولی امکانش نیست که تو یه فرصت برای جبران بهم بدی؟

لیتوک با نفرت گفت- اگه بتونی آب رفته رو به جوی بگردونی...اگه بتونی چوب سوخته رو عین اولش درست کنی و همینطور مرده رو زنده کنی اونوقت میتونی گذشته روهم جبران کنی!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 111 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 12:50