Forced love 14

ساخت وبلاگ

سلام جیگرا

قسمت چهاردهم رو آوردم 

البته یه خورده کمه ولی بعد جبران میکنم.

قبل اینکه برید بخونید یه توضیح کوچولو بدم

نه این فیک و نه فیک لاولس هیچ کدوم ترجمه ای نیستن و هردوشون نوشته های خودم ان.

اینم گفتم واسه اون چندنفری که فکر کرده بودند اینا فیک ترجمه ان.

آهان یه چیز دیگه!

همینطور که فهمیدید رمز وب رو برداشتم ولی همیشه میتونم دوباره رمزیش کنم

پس لطفا با نظراتتون مستفیض مون کنید!⁦ ⁦(^^)⁩

  قسمت چهاردهم:

-اجازه نده بهت نزدیک شه!

وقتی وارد اتاق شدند شیوون بی مقدمه گفت.

لیتوک روی تخت نشست و گفت-داری از کی حرف میزنی؟

شیوون-وانمود نکن نمیدونی...به نفع ته از کانگین دوری کنی!...صبر منم اندازه ای داره!...فکر نکن نمی فهمم.

لیتوک-پس بزار منم روشنت کنم!...تو در جایگاهی نیستی که بخوای به من دستور بدی!... من رعیت و زیردستت نیستم که بتونی بهم زور بگی!...کارهایی که من میکنم ربطی به تو نداره!

این حرفهای لیتوک کافی بود تا شیوون اختیارش را از دست بدهد و سمتش یورش ببرد.

شیوون چانه ی اورا گرفت و فشار داد

-وقتی بهت میگم از کسی دور کنی تو اینکارو می‌کنی!...مجبوری!

لیتوک دست اورا کنار زد و با خشم گفت-چطور؟...چون نمیتونی سر کانگین رو هم ببری و بکنی تو جعبه؟!

شیوون جوابی نداشت که بدهد.

لیتوک از فرصت استفاده کرد و ادامه داد-...من کار اشتباهی نکردم...باید به فرمانده پیروز خوش آمد میگفتم.

شیوون-یعنی باور کنم که متوجه ی نگاهش نشدی؟...

پشتش را به لیتوک کرد و با لحن آرامتری  ادامه داد-... قبلا هم گفتم که من نمی‌خوام چیزی از تورو با بقیه تقسیم کنم...تموم بدنت...اون چشمات...اون لبخندت و حتی صدات مال منه!...تموم اینا مال منه و مال من می مونه!...

سمت لیتوک برگشت و با تحکم گفت-...اینا رو تو مخ ت فرو کن!

لیتوک سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرده بود.

شیوون فکر کرد که حرفهایش لیتوک را قانع کرده است پس به طرف در خروجی رفت...ترجیح می‌داد آن‌شب را تنها باشد.

تقریبا به در رسیده بود که با صدای آرام لیتوک سرجایش میخکوب شد

-تو اشتباه میکنی...چیزی تو وجود من هست که تو مالکش نیستی!...

شیوون با تعجب برگشت

لیتوک لبخند تلخی زد

-قلب من هنوز به تو تعلق نداره و هیچ وقت هم مال تو نمیشه!

با رسیدن به خانه ی کوچکی از اسب پیاده شد.

با دیدن خدمتکار که جلوی در انتظارش را میکشید مطمئن شد که محل را درست آمده است.

خدمتکار سراسیمه سمتش آمد و تعظیم کرد

-سرورم داخل منتظرتون هستند.

سری تکان داد و افسار اسب را به او سپرد و خودش وارد خانه شد.

با اینکه آمدنش به آنجا ریسک بزرگی بود اما وقتی پیغامی به وسیله ی همان خدمتکار  دریافت کرده بود به قدری کنجکاو شد که تصمیم گرفت تا خطر این ملاقات را بپذیرد.

به محض اینکه وارد کلبه شد متوجه شخصی شد که پشت پنجره ایستاده بود و به خاطر نور زیادی که از پشت سرش داخل می تابید صورتش مشخص نبود.

آن شخص گفت-خوش اومدی فرمانده کانگ!

از پنجره فاصله گرفت و اینطوری به کانگین اجازه داد تا بتواند صورت اورا ببیند.

کانگین با شناختن همسر فرمانروا سریع تعظیم کرد

-پرنس من!

لیتوک لبخندی زد

-لطفا بشینید.

و اورا سمت میز کوچکی راهنمایی کرد.

کانگین بعد از اینکه پشت میز نشست گفت-خیلی دلم میخواد بدونم که به چه دلیلی خواستید منو خارج از قصر و تو این کلبه ی متروکه ببینید...

به اینجا که رسید لبخند محوی زد

-...اگرچه فرصت دیدن فرشته ی زیبایی مثل شما خودش نعمت بزرگیه.

و حین گفتن این تلاش کرد تا دست لیتوک را که روی میز بود را بگیرد اما لیتوک به موقع دستش را به بهانه ی تعارف کردن میوه کنار کشید.

ظرف میوه را جلوی کانگین گذاشت و گفت-واقعا زبان چربی دارید اما من برای انجام کارم به نیروی شمشیرتون نیاز دارم.

-کار؟!

-اوهوم...در واقع ازتون کمک می‌خوام.

کانگین لبخند محوی زد

-چه سعادتی بالاتر از اینکه فرشته ی زیبارویی مثل شما ازم کمک بخواد...من سراپا در خدمتم...بهم بگید چه کمکی ازم ساخته ست؟

لیتوک-من اهل حاشیه سازی نیستم پس رک حرفمو میزنم...

از صندلی بلند شد و سمت پنجره رفت...از پنجره به کلبه های کوچک مردم خیره شد.

-...می‌خوام کمکم کنی تا شیوون رو بکشم و خودم فرمانروا بشم!...

نگاهش را از محیط بیرون گرفت و برگشت و به کانگین نگاه کرد

-...حاضری کمکم کنی؟

کانگین قبل از اینکه جواب بدهد کمی سکوت کرد و سپس گفت-واقعا شما همچین تصمیمی دارید؟

-همینطوره!

-فکر میکردم شما عاشق فرمانروا هستید!

لیتوک زهرخندی کرد

-پس لابد هنوز نمیدونی که اون عو.ضی چطور منو وادار کرد که باهاش ازدواج کنم...من از اون مرد متنفرم و فقط دیدن جنازه ی بی جانش آرومم می‌کنه.

کانگین بلند شد و سمتش آمد و با همدردی گفت-درکتون میکنم...من مدت زیادی شیوون رو میشناسم ...از زمان بچگی...اون به تمام معنا خودخواه و جاه طلبه...می‌دونم که چی میکشید.

لیتوک امیدوارانه پرسید-پس حاضری کمکم کنی؟

کانگین-هرکس تقاضای کمک فرشته ای مثل شما رو بشنوه و کمکش نکنه یه سنگدل واقعیه...و من اون سنگدل نیستم.

لیتوک  با خوشحالی گفت-ممنونم میدونستم که آدم درست رو انتخاب کردم!

کانگین-من ممنونم که منو لایق دونستید اما میتونم بپرسم که برای انجام اینکار نقشه ای هم دارید یا نه؟

لیتوک-من کلی روی این موضوع فکر کردم و فهمیدم که کشتن شیوون به هیچ وجه در زمانی که در قصره امکان پذیر نیست چون تقریبا تموم افراد قصر بهش وفادارن.

-پس میخواید چیکار کنید؟

لیتوک-حتما خبر داری که اسپارت در تدارک حمله به رومه...سپاهیان روم به مرزهای آتن حمله کردند و پدرم شاه آتن از شیوون کمک خواسته...شیوون درصدده که به پدرم کمک کنه چون از قبل بهش دست دوستی و اتحاد داده...به نظر من این بهترین موقعیته!

کانگین-یعنی شما می‌خواهید که فرمانروا زمان لشکرکشی به روم کشته بشه؟

لیتوک-همینطوره...شیوون نباید به اسپارت برگرده!

کانگین به او نزدیک شد

-به نظر نقشه ی زیرکانه ای میاد.

لیتوک-اگه بتونی درست انجامش بدی به عنوان فرمانروای جدید پاداش خوبی بهت میدم.

کانگین لبخندی زد 

-این نهایت لطف شمارو می‌رسونه...

و برای بار دوم تلاش کرد با گذاشتن دستش در پشت کمر شاهزاده اورا ل.مس کند که لیتوک خیلی فرز خودش را کنار کشید.

لیتوک اخطار داد

-فقط حواستو جمع کن که تو فقط قراره کمکم کنی...فرمانروای جدید اسپارت منم پس هوا برت نداره.

کانگین با اینکه از کنف شدن دوباره اش دلخور به نظر میرسید با این حال تعظیمی کرد

-فراموش نمیکنم که من فقط یه خدمتگذارم.

لیتوک-تو فرمانده ی ارشد سپاهم میشی و به من کمک خواهی کرد که به هدف بعدیم که فتح و تصرف آتنه برسم...

با دیدن حیرت و تعجب کانگین پوزخندی زد

-...من به خودم قول دادم که فرمانروای کل یونان بشم و هرطور شده به این هدفم میرسم!

کانگین دوباره تعظیم کرد

-با تموم قدرت کمکتون خواهم کرد.

-خوبم.

 سپس لیتوک اورا در جریان جزئیات نقشه گذاشت و کاری که باید انجام می‌داد را برایش توضیح داد.

خوشبختانه به قدر کافی وقت داشتند تا قدر کافی روی نقشه کار کنند چون شیوون برای آماده سازی سپاه به اردوگاه رفته بود و امکان نداشت به آن زودی ها به قصر برگردد و اینطوری متوجه نبود لیتوک در قصر نمی شد.

بلاخره بعد ساعتها زمان رفتن فرا رسید.

لیتوک به دستور داد که اول او از کلبه خارج شود و سپس خودش همراه دونگهه سوار اسب‌هایشان شدند.

لیتوک روی زین اسبش نشست و به دونگهه گفت-یادت نره که امروز تو اینجا نه چیزی دیدی و نه چیزی شنیدی...اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی مخصوصا به اون عاشق دلخسته ت مطمئن باش که تو کشتنت لحظه ای تردید نمیکنم!

دونگهه از ترس به خودش لرزید

-قسم میخورم به کسی چیزی نگم.

لیتوک-خوبه...

کلاه شنلش را سرش کرد 

-...برمیگردیم به قصر.

کانگین از مسیری خلاف جهت آنها به طرف عمارت خودش در حرکت بود و حین راه به صحبتهایی که با شاهزاده داشت فکر میکرد.

نقشه ی لیتوک کاملا عملی می آمد و کانگین خوشحال بود که اینطوری بلاخره می‌تواند انتقام سالهای گذشته را از شیوون بگیرد.

شاهزاده ی ساده لوح آتنی برایش پلی میشد که اورا به بزرگترین آرزویش یعنی فرمانروایی اسپارت می رساند.

پوزخندی به روی ل.ب های نقش بست

-فرمانروایی کل یونان؟!...هه!... تو فقط میتونی یه عروسک زیبا در میان بازوان مردی قوی ای مثل من باشی!

لیتوک...
ما را در سایت لیتوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5leeteukangele بازدید : 117 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 12:50